نوشته اصلی توسط
میکائیل
سلام به همه.
راستش الان که دارم این متن رو مینویسم بغض بدجوری گلوم رو گرفته ولی دارم سعی میکنم گریه نکنم , همیشه تنها گریه میکنم. احساس خیلی بدی دارم لطفا کمکم کنید.
18 سالمه, من از بچگی یه دختر رو دوس دارم یعنی از بچگی میشناختمش و خانواده هامون به هم نزدیک بود در اصل دوست با هم دوست بودند. تا حالا هیچکس رو انقدر دوست نداشتم واقعا عاشقش بودم و فکر نکنید از شور جوانی و عشق زودگذر و این چیزاست چون با چند تا روان شناس صحبت کردم و به این نتیجه رسیدیم که واقعا عاشقش بودم یا هستم. میخوام درباره ی این عشق که این روز ها عذابم میده و میترسم آینده و درس یا حتی زندگیم رو تحت شعاع قرار بده باهاتون صحبت کنم. من این دختر با هم دوست بودیم و نه خارج از اطلاع خانواده هامون و یه دوستی ساده از بچگی همدیگه رو میدیم , با هم میخندیدیم, بازی میکردیم و ... گذشت و بزرگ شدیم با هم ارتباط داشتیم و همدیگه رو میدیدم ما حتی حریم دوستی مون رو حفظ میکردیم و خارج از اطلاع خانواده حرف نمیزدیم. وقتی باهاش حرف میزنم حس عجیبی دارم و قلبم یه حالی پیدا میکنه که نه خوبه نه بد, از بحث دور نشیم هر روز که میگذش من با حرفام و نگاهام سعی میکردم بهش بگم که دوسش دارم و فکر کنم موفق شدم اون انگار فهمیده بود که دوسش دارم و منم فکر میکردم اونم همون حس رو نسبت به من داره وقتی توی جمع بودیم گاهی من دزدکی نگاهش میکردم گاهی اون به من نگاه میکرد در واقع حرف زدنش بامن خیلی با بقیه فرق میکرد که انگار من یه نقش خاص براش دارم وقتی به چشماش نگاه میکردم حس میکردم دوستم داره در ضمن اون دختر اجتماعی و شادی بود با همه میخندید ولی وقتی منو میدید انگار عوض میشد کمتر حرف میزد انگار خجالت میکشید درست منم همین حال رو داشتم وقتی اونو میدیدم با ورم شده بود که اونم دقیقا عاشق منه. من با همه پسرایی که اون میشناخت فرق داشتم ما هردومون عاشق موسیقی و خواننده های آمریکایی و دنس بودیم هر دومون عاشق انگلیسی بودیم و گاهی با هم انگلیسی حرف میزدیم ما علایقمون تقریبا شبیه هم بود هر روز به هم نزدیک تر میشدیم من هر روز بیشتر عاشقش میشدم و فکر میکردم همین احساس رو نسبت به من داره اون همیشه به من میگه که شبیه خواننده مورد علاقشم (ایرانی نیست) و شخصیت جالبی دارم منم به اون گفتم که هیچ دختری شبیه اون نیست و یه جورایی نایابه ما هر روز بیشتر باهم حرف میزدیم و بیشتر آشنا میشدیم و کاملا مطمئن بودم که نیمه های گمشده همیم...گذشت و ما به دلیل شغل پدرم به شهری در جنوب کشور مهاجرت کردیم و اون در تهران موند ما از طریق تلفن و فیس بوک و پیام رسان در ارتباط بودیم در ضمن بگم که تا اون زمان هیچ حرفی از عشق و علاقه بین ما زده نشد یعنی من قلبن فکر میکردیم عاشق همیم و من این موضوع رو بهش نگفته بودم , اونم همینطور.چند روز گذشت رو اون روز رسید روز تولدش 1 هفته پیش من توی گوشی تولدش رو بهش تبریک گفتم و کادویی که دوست داشت رو براش از قبل فرستاده بودم وقتی بهش گفتم تولدت مبارک با جمله ای روبه رو شدم که دنیا دور سرم چرخید قلبم تند تند زد و حالی به حالی شدم وقتی بهش گفتم تولدت مبارک اون گفت: " مرسی داداش" بدنم سست شد آرزو کردم که خواب باشم ولی نه. خیلی سخته که دختری رو چندین سال دوست داشته باشی و تو هم فکر کنه عاشقته و یه روز بهت بگه داداش. یعنی تو این چند سال من مثل داداشش بودم؟ یعنی اون فقط منو به چشم برادرش میدید؟ خودتون بزارید جای من وقتی با این جمله روبرو میشید چه حالی پیدا میکنید؟ وقتی ببینید چند سال خودتونو گول زدید چه حالی میشید؟ من قبلا میترسیدم که مبادا به همچین جمله ای مواجه شم مبادا این عشق یک طرفه باشه. بریم سر اون لحظه بعد از شنیدن اون جمله یه مکث کردم بعد هم خداحافظی. خیلی گریه کردم حال خودکشی داشتم بعد از اون شب گوشیم رو خاموش کردم و از فضای مجازی دل کندم افسرده شدم و چیزی هم در این باره به خانوادم نگفتم دارم سعی میکنم فراموشش کنم ولی خیلی دارم عذاب میکشم نمیتونم درس بخونم و بخندم کم اشتها شدم...
این بود داستان من. من به کمک نیاز دارم رفتارم داره از کنترل خارج میشه دچار پوچی شدم لطفا بهش فکر کنید و نظرتون رو بگید و کمکم کنید. مرسی, خدانگهدار