نوشته اصلی توسط
Porya-m
سلام
من ١٩ سالمه و مشغول تحصيلم
توى دوران كنكور خوب درس مى خوندم و مشكلى هم نداشتم
رتبم هم خداروشكر خوب شد و رشته ى مورد علاقم رو قبول شدم
اون اول خيلى براى درس خوندن انگيزه داشتم
ولى الان انگيزم كم شده
كلا قاطى كردم
نمى دونم چرا نمى تونم شاد باشم
هدف خاصى ندارم و اين اذيتم مى كنه
ترم اول استرس داشتم و اين استرس رو تستاى روانشناسى كه ازمون گرفته بودن مشخص كرد
ترم دوم توى دانشگاه به يه نفر علاقه مند شدم نمى گم عاشق شدم چون غير ممكنه كه يه نفر با يه نگاه عاشق يه نفر ديگه بشه
تمام فكر و ذهنم شد اون فرد
اينقدر بهش فكر كردم كه استرسم به طور كامل از بين رفت
ترم دو خيلى برام سخت بود ولى به هر حال درسا اون قدر جداب بودن كه بازم بتونم درس بخونم
البته تمركز نداشتم اون هميشه تو فكرم بود ولى با اين حال من درس مى خوندم و در نهايت معدل خيلى خوبى كسب كردم
در حين ترم دو رفتم پيش مشاور در نهايت به اين نتيجه رسيديم كه برم باهاش دوست بشم
من هيچ وقت چنين كارى نكرده بودم و به نظرم دوستى با يه جنس مخالف اصلا كار خوبى نيست
از طرفى اون شخص اون قدر از نظر من ايراد داشت كه من نمى تونستم باهاش ازدواج كنم و البته شرايط ازدواج رو هم نداشتم
خلاصه اين قدر اين علاقه اذيتم مى كرد كه رفتم باهاش حرف زدم و بهش ابراز علاقه كردم و چند تا از ايراداتش رو بهش گفتم !
اصلا نمى دونم چرا باهاش صحبت كردم ، در واقع اگه مى خواستم مى تونستم خيلى راحت باهاش دوست بشم ، چون يكى از ايراداى اون شخص اين بود كه خيلى راحت با همه دوست مى شد
ولى من فقط قصد دوستى نداشتم فكر مى كردم شايد بتونم ايراداتشو برطرف كنم و باهاش ازدواج كنم ولى فهميدم كه نمى شه
الآن من اومدم ترم ٣ هنوزم اون شخص رو مى بينم ولى برام مثل قبل جذاب نيست ، قبلا وقتى مى ديدمش يه جور عجيبى مى شدم ولى الآن تاثير خاصى روم نداره در واقع من توى ترم ٢ روى اين موضوع خيلى فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه اون به درد من نمى خوره
ولى الآن مشكلم اينه كه انگيزه اى براى ادامه دادن ندارم . فكر مى كردم هرچه قدر بيشتر فراموشش كنم شادتر مى شم ولى اين طور نشد
اگه بخوام بيشتر توضيح بدم بايد بگم كه با اين الآنكه تقريبا به اون شخص علاقه اى ندارم ، ولى هنوز توى فكرمه و همواره فكر اون توى سرم تكرار مى شه
در واقع به نظرم از لحاظ روانى يه مشكلاتى دارم
الآن بايد چكار كنم ؟
ممنون