نوشته اصلی توسط
mr_star
حدود دو سال و نیم پیش که من 20 سالم بود دختری که 3 سال از خودم کوچیک بود بهم پیشنهاد داد. خیلی عاشقم بود همه کار واسم میکرد ولی من بخاطر کارهای مهاجرتم دوستی باهاش رو قبول نکردم ولی متوجه شدم که خیلی من رو دوست داره میشه گفت همون عشق اولش بودم. تو یه ارتباط محدود برای اینکه دچار مشکل نشه باهاش ارتباط داشتم. تا اینکه یکسال بعد تو تهران از دانشگاه قبول شد. باز هم من رو می خواست ولی من باز بخاطر کارهای نا معلوم مهاجرتم نمی تونستم رابطه جدی باهاش داشته باشم و این رو بهش می گفتم. از وقتی تهران رفته بود تمام فکر و ذکرش این بود که از اونجا انصراف بده و بیاد شهر خودمون. میگفت خودم رو میکشم و از این حرف ها... واقعا دوستم داشت...متاسفانه شرایط روحی خودم خیلی داغون بود و مجبور شدم رفتارهای تندی رو از خودم نشون بدم تا رابطه رو تموم کنه...بلاخره تنوستم اونو از خودم دور کنم ولی بازهم منو خیلی دوست داشت تا اینکه شش ماه قبل بعد از مشخص شدن برنامه مهاجرت من و کنسل شدنش رفتم پیشش و بهش گفتم حاضرم باهم رابطه جدی داشته باشیم. ولی اون دیگه همون آدم نبود عضو شده بود... یه دختر چشم و گوش بسته و پاک حالا دوستای دور و ورش شدن حشیشی و گرس کش... روحیه مهربون و لطیف دختره شده خشن و عصبی...دیگه خیلی چیزها واسش مهم نیستن و بند و باری واسه خودش نداره... دوستاش اون به جمع های میبرن که مردهای 50 ساله هستن...دختری که خانواده اش خیلی حساس هستند و تو سنت و آداب و رسوم بزرگ شده حالا یه همچین شرایطی داره
به نظر شما مسائلش رو به پدر یا مادرش بگم؟
من خودم رو مقصر میدونم تو این قضیه و احساس می کنم رفتارهای بد من باعث شده کار به اینجا برسه. من تو این شش ماه گذشته هرکاری کردم که بدونه دوستش دارم ولی قبول نمیکنه و لج بازی میکنه!