نوشته اصلی توسط
mahis
سلام
6سال پیش با پسری آشنا شدم که از همون اول به نیت ازدواج اومد جلو خیلی محترم و مودب بود و مهربون ، و خیلی هم دوسم داشت از همه رفتارا و گفتارش کاملا پیدا بود علاقه اش ،
از همون اول هم که بهش گفتم اهل دوستی نیستم اگر دوستم داری بیا خواستگاری و اون هم همون سال اول اومد خواستگاری البته خواسگاری رسمی نه ، تنهایی اومد چون خانواده ش مخالف بودن و خودش هم اونقد استقلال مالی نداشت که بتونه روی پای خودش بایسته ، در طول این 6 سال همش میگفت منتظر بمون ولی اون ادم سابق نبود خانواده ش رو راضی کرد به اومد خواستگاری ولی اونام تو خواستگاری گفتن که مخالفن و بزوز اومدن و پسرمون هیچی نداره و بچه س و اینجور حرفا که فقط از حرفاشون این برمیاد که یعنی منصرف بشین ولی پسره بیخیال نمیشد و هربار باز خودش تنهایی میومد
از من سه سال کوچکتره من 25 اون 22،در طول این شش سال خیلی بهش وابسته شدم و زندگیمو صرفش کردم حالا بعد 6سال نه راه پس دارم نه راه پیش نمیتونم ولش کنم ولی اون خیلی عوض شده
پرخاشگر و عصبی و بددهن شده و همیشه اعصابش خورده ، بهش هربار تذکر میدم میگه فشار رومه و درست میشم ولی باز تا عصبی میشه همون اش و همون کاسه . اخلاقش به کل عوض شده و هروقت بهش میگم تکلیف زندگیمو مشخص کن میگه نمیدونم چیکار کنم !
قبلنا که ناراحتم میکرد فوری از دلم درمیاورد و براش مهم بود که چه حالیم ولی الان حتی اگه یک هفته هم باهاش قهر کنم عکس العملی نداره ! قبلا اون میومد سراغم ولی حالا همش یجوری رفتار میکنه انگار ازم فراریه ولی وقتی بهش میگم میگه تو چقد غر میزنی و تو لجبازی و تو فلانی ! من برام احترام توی رابطه خیلی مهمه ولی اون موقعیکه عصبی میشه دیگه هیچ حرمتی رو حفظ نمیکنه
خیلی وقتا میگه برو از زندگیم بعدش میاد میگه اشتباه کردم بعدش که میمونم باهاش وقتی مشکلی پیش میاد میگه که من ناراحت میشم میگه من که فلان روز گفتم برو چرا نرفتی ، یه وقتایی میگه درستش میکنم یه وقتایی میگه همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه ... همش سعی داره حرف خودش رو به کرسی بنشونه و بگه حق با اونه ! هرکاری که ازش میخوام میگه چشم ولی عمل نمیکنه یا اونقد طولش میده که دیگه برام بی ارزش میشه یا اخرش با دعوا و جروبحث خاتمه پیدا میکنه
همه این اختلافات مال این یک سال اخیره و قبلش اونقد دوسم داشت که هزار بار خانوادم گفتن نه نمیشه ولی قبول نمیکرد و باز اصرار میکرد
هم شهری نیستیم و خیلی کم چند ماه یکبار میومد و میرفت
الانم هرچی بهش میگم بیا یه بار بشینیم حرف بزنیم میگه کار دارم و همش با عصبانیت رفتار میکنه (مواقعی که حضوری میاد رفتارش کلا با پشت تلفن فرق داره و خیلی با ادب و مهربونه و کلا ایده ال )
خانواده ش هم که یروز میگن ما مشکلی نداریم و فقط کمک مالی نمیتونیم بکنیم یروز میگن کلا مخالفیم یروز میگن ما نمیایم خودش تنها بره عقد کنه و فلان
حالا من موندم از یه طرف دوسش دارم از یه طرف خیلی دارم تحقیر میشم و افسرده شدم دست و دلم به هیچ کاری نمیره از یه طرف سردی و بی تفاوتی خودش و بداخلاقی و بددهنیش که داره بدتر میشه هروز .. تو این ماه اخیر که خیلی دعوا داشتیم و واقعا دیگه نمیتونم این شرایطو تحمل کنم
دنیای بلاتکلیفی و ترس و غم ریخته تو سرم نمیدونم چیکار کنم !؟ 6 سال از بهترین روزای زندگیمو به پاش صبر کردم ولی حالا دارم ذره ذره اب میشم و اونم نه مسعولیتی داره نه تعهدی نه هیچی ! نمیدونم توی دلش چیه ولی رفتارش که اینارو نشون میده