نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: تردید در دوست داشتن

1717
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7244
    نوشته ها
    44
    تشکـر
    7
    تشکر شده 19 بار در 13 پست
    میزان امتیاز
    0

    تردید در دوست داشتن

    سلام.من حدود ده ماه قبل به دختری پیشنهاد آشنایی برای ازدواج دادم.از حدود یک سال قبل از این پیشنهاد کم کم بهش احساس علاقه کردم و فکر هم میکردم که اونم بهم علاقه داره(لا اقل که رفتارش اینو نشون میداد).اینو بگم که من قبل از اون به هیچکس هیچ اظهار علاقه ای نکرده بودم و هیچ ارتباطی با هیچ دختری هم نداشتم.خلاصه، اون به شکل قاطعانه ای بهم جواب منفی داد و گفت که بهم هیچ علاقه ای نداره.راستش من تو پیشنهاد دادن بهش خیلی تردید داشتم،از طرفی چون خیلی آدم بسته ای بود نمیشد بهش خیلی نزدیک شد و از طرف دیگه به من بیش از بقیه پسرای دور و برش توجه نشون میداد، منم حسم به اون خیلی عجیب بود و هر وقت میدیدم کسی باهاش یا در موردش حرف میزنه انگار دنیا سرم خراب میشد(البته من آدم شکاکی نیستم) همینطور وقتی رابطم با خدا خوب بود و آرامش داشتم نسبت به اون حس مطمئنی پیدا میکردم.بگذریم؛من که در مدت یک و نیم سال قبل این پیشنهاداتفاقای بد زیادی واسم افتاده بود و در واقع فکر میکنم بدترین دوره عمرم بود و به به این حس به دید یک شروع دوباره نگاه میکردم، بعد این اتفاق به نوعی داغون شدم و اینو به عنوان شلیک آخر بر پیکرم که از بقیه اتفاقای بد نیمه جان شده بود تلقی کردم.بیشتر از همه از این ناراحت بودم که فکر میکردم این حسو خدا به من داده.خلاصه دوره داغونی من شروع شد و همش ناراحت و افسرده بودم.باورم نمیشد که منی که یه عمر عشق و عاشقی رو مسخره میکردم و میگفتم که اینا مال آدمائیه که خوشی زده زیر دلشون اینطوری شده بودم.چون یه مدت بود که هر چی که میخاستم برعکسش اتفاق می افتاد(که بعدا فهمیدم بعضیاشون واقعا به نفعم بود) پیش خودم در مورد خدا هم فکرای بدی کردم که ایشالا حودش منو میبخشه.در مورد دخترا هم نظرم بد شده بود و فکر میکردم فقط و فقط به فکر سو استفاده از پسران.البته اینا تفکرانی نبود که باور داشتم بلکه چیزایی بود که فکر میکردم برا فراموش کردن لازم دارم و یا حداکثر نمیتونستم خلافشونو ثابت کنم.همه اینا با یک جا نشینی و بی تحرکی که واسه درس خوندن برا کنکور ارشد بود ترکیب می شد و حالمو بدتر میکرد.البته هنوز بهش فکر میکردم.هر وقت واسه یه مدت کوتاه بیرون از خونه میرفتم گوشیمو از عمد جا میزاشتم تا شاید وقتی برگشتم چیزی واسه سورپرایز شدن داشته باشم اما خبری نبود....تو این مدت یکی بهم پیشنهاد آشنایی داد و گفت خیلی دوسم داره اما قبول نکردم چون هنوز به اون فکر میکردم.من حتی واسش یه شعر گفتم(من گاهی شعر میگم،حدودا هر چن ماه یه بار)اما باید فراموشش میکردم.بالاخره حالم بهتر شد،رابطه م با خدا بهتر شد اما هنوز ته دلم افسرده بودم.حوصله خودمو هم نداشتم، به هیچ کدوم از دوستام پیام نمیدادم.برا بعد کنکور به شغلی فکر میکردم که حتی جمعه و روز عیدم بیکار نباشم.اما اون یه روز بهم پیام داد و حالمو پرسید و طی یکی دو نوبت بهم فهموند که نظرش تغییر کرده.منم بهش گفتم که هنوز سر حرفم هستم.من که دنبال قضیه رو گرفتم بهم گفت که اون موقع شرایطی داشته که اصلا به پیشنهادم فکر هم نکرده اما الان آمادست که گوش کنه.حالا هم قراره یه چند روز دیگه همو ببینیم و با هم صحبت کنیم.اما من یه مشکلی دارم.حس دوست داشتن تو من به شدت ضعیف شده.نه اینکه فقط اون باشه،متاسفانه خانوادم و حتی خودمو مثل قبل دوست ندارم.فکر خیالای این مدت بدجوری کار دستم داده.بعد اینکه بهم پیام داد واسه مدتی یه شور و شعفی بهم دست داد اما دوباره برگشتم به روزای قبل.ظاهرا اینجور متحول شدنا فقط مال فیلماست!نمیدونم چیکار کنم.خواهش میکنم بهم کمک کنید چون پای زندگی دو نفر در میونه.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7244
    نوشته ها
    44
    تشکـر
    7
    تشکر شده 19 بار در 13 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : تردید در دوست داشتن

    یعنی هیچ کس نیست کمک کنه!

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    11482
    نوشته ها
    239
    تشکـر
    683
    تشکر شده 197 بار در 96 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : تردید در دوست داشتن

    سلام به نظر من بهتر صحبت کنی باهاش تا تکلیفت مشخص شه. دوباره با محبت و خوبی کردن به خانوادت میتونی اعتمادشونو به دست بیاری
    امضای ایشان
    غيرت يعني : زن مورد علاقه ات هرگز احساس تنهايي و بي پناهي نكند

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7244
    نوشته ها
    44
    تشکـر
    7
    تشکر شده 19 بار در 13 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : تردید در دوست داشتن

    نقل قول نوشته اصلی توسط زری62 نمایش پست ها
    سلام به نظر من بهتر صحبت کنی باهاش تا تکلیفت مشخص شه. دوباره با محبت و خوبی کردن به خانوادت میتونی اعتمادشونو به دست بیاری
    سلام.من به خونوادم و به همه حتی به گربه ها هم محبت میکم اما از ته دلم نیست.مشکل من اینه که نمیتونم غمگین بودنمو کنار بذارم!

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : تردید در دوست داشتن

    نقل قول نوشته اصلی توسط mhtn نمایش پست ها
    سلام.من حدود ده ماه قبل به دختری پیشنهاد آشنایی برای ازدواج دادم.از حدود یک سال قبل از این پیشنهاد کم کم بهش احساس علاقه کردم و فکر هم میکردم که اونم بهم علاقه داره(لا اقل که رفتارش اینو نشون میداد).اینو بگم که من قبل از اون به هیچکس هیچ اظهار علاقه ای نکرده بودم و هیچ ارتباطی با هیچ دختری هم نداشتم.خلاصه، اون به شکل قاطعانه ای بهم جواب منفی داد و گفت که بهم هیچ علاقه ای نداره.راستش من تو پیشنهاد دادن بهش خیلی تردید داشتم،از طرفی چون خیلی آدم بسته ای بود نمیشد بهش خیلی نزدیک شد و از طرف دیگه به من بیش از بقیه پسرای دور و برش توجه نشون میداد، منم حسم به اون خیلی عجیب بود و هر وقت میدیدم کسی باهاش یا در موردش حرف میزنه انگار دنیا سرم خراب میشد(البته من آدم شکاکی نیستم) همینطور وقتی رابطم با خدا خوب بود و آرامش داشتم نسبت به اون حس مطمئنی پیدا میکردم.بگذریم؛من که در مدت یک و نیم سال قبل این پیشنهاداتفاقای بد زیادی واسم افتاده بود و در واقع فکر میکنم بدترین دوره عمرم بود و به به این حس به دید یک شروع دوباره نگاه میکردم، بعد این اتفاق به نوعی داغون شدم و اینو به عنوان شلیک آخر بر پیکرم که از بقیه اتفاقای بد نیمه جان شده بود تلقی کردم.بیشتر از همه از این ناراحت بودم که فکر میکردم این حسو خدا به من داده.خلاصه دوره داغونی من شروع شد و همش ناراحت و افسرده بودم.باورم نمیشد که منی که یه عمر عشق و عاشقی رو مسخره میکردم و میگفتم که اینا مال آدمائیه که خوشی زده زیر دلشون اینطوری شده بودم.چون یه مدت بود که هر چی که میخاستم برعکسش اتفاق می افتاد(که بعدا فهمیدم بعضیاشون واقعا به نفعم بود) پیش خودم در مورد خدا هم فکرای بدی کردم که ایشالا حودش منو میبخشه.در مورد دخترا هم نظرم بد شده بود و فکر میکردم فقط و فقط به فکر سو استفاده از پسران.البته اینا تفکرانی نبود که باور داشتم بلکه چیزایی بود که فکر میکردم برا فراموش کردن لازم دارم و یا حداکثر نمیتونستم خلافشونو ثابت کنم.همه اینا با یک جا نشینی و بی تحرکی که واسه درس خوندن برا کنکور ارشد بود ترکیب می شد و حالمو بدتر میکرد.البته هنوز بهش فکر میکردم.هر وقت واسه یه مدت کوتاه بیرون از خونه میرفتم گوشیمو از عمد جا میزاشتم تا شاید وقتی برگشتم چیزی واسه سورپرایز شدن داشته باشم اما خبری نبود....تو این مدت یکی بهم پیشنهاد آشنایی داد و گفت خیلی دوسم داره اما قبول نکردم چون هنوز به اون فکر میکردم.من حتی واسش یه شعر گفتم(من گاهی شعر میگم،حدودا هر چن ماه یه بار)اما باید فراموشش میکردم.بالاخره حالم بهتر شد،رابطه م با خدا بهتر شد اما هنوز ته دلم افسرده بودم.حوصله خودمو هم نداشتم، به هیچ کدوم از دوستام پیام نمیدادم.برا بعد کنکور به شغلی فکر میکردم که حتی جمعه و روز عیدم بیکار نباشم.اما اون یه روز بهم پیام داد و حالمو پرسید و طی یکی دو نوبت بهم فهموند که نظرش تغییر کرده.منم بهش گفتم که هنوز سر حرفم هستم.من که دنبال قضیه رو گرفتم بهم گفت که اون موقع شرایطی داشته که اصلا به پیشنهادم فکر هم نکرده اما الان آمادست که گوش کنه.حالا هم قراره یه چند روز دیگه همو ببینیم و با هم صحبت کنیم.اما من یه مشکلی دارم.حس دوست داشتن تو من به شدت ضعیف شده.نه اینکه فقط اون باشه،متاسفانه خانوادم و حتی خودمو مثل قبل دوست ندارم.فکر خیالای این مدت بدجوری کار دستم داده.بعد اینکه بهم پیام داد واسه مدتی یه شور و شعفی بهم دست داد اما دوباره برگشتم به روزای قبل.ظاهرا اینجور متحول شدنا فقط مال فیلماست!نمیدونم چیکار کنم.خواهش میکنم بهم کمک کنید چون پای زندگی دو نفر در میونه.

    دوست عزیز برای آرامش همونطور که اینجا نوشتی از نوشتن کمک بگیر تا افکار پراکنده رو بتونید متمرکز کنید

    در ضمن باید این تجربه رو داشته باشید که اگر کسی رو دوست دارید و میخوایت ازدواج کنید این یک حس دوطرفه است

    و اگر برای خودتون حقی قایل هستید باید همین حق رو برای طرف مقابل قایل باشید ...

    قرار نیست با شنیدن کلمه " نه" همه رشته های آرزوی شما بریده بشه و از دنیا ناامید بشید

    فقط باید نگرشتون رو نسبت به این روابط تغییر بدید
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  6. 2 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7244
    نوشته ها
    44
    تشکـر
    7
    تشکر شده 19 بار در 13 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : تردید در دوست داشتن

    نقل قول نوشته اصلی توسط farokh نمایش پست ها


    دوست عزیز برای آرامش همونطور که اینجا نوشتی از نوشتن کمک بگیر تا افکار پراکنده رو بتونید متمرکز کنید

    در ضمن باید این تجربه رو داشته باشید که اگر کسی رو دوست دارید و میخوایت ازدواج کنید این یک حس دوطرفه است

    و اگر برای خودتون حقی قایل هستید باید همین حق رو برای طرف مقابل قایل باشید ...

    قرار نیست با شنیدن کلمه " نه" همه رشته های آرزوی شما بریده بشه و از دنیا ناامید بشید

    فقط باید نگرشتون رو نسبت به این روابط تغییر بدید
    حق با شماست....اما حقیقت اینه که ایشون اون موقع با حفظ نجابتش رفتارایی از خودش نشون میداد که من تقریبا مطمئن بودم بهم علاقه داره و برا همین هم با اعتماد به نفس جلو رفتم؛اما وقتی بهم جواب منفی داد با اینکه شاید پاکترین دختری بود که تا حالا دیدم(اینو فقط من نمیگم) بهش گاهی بهش شک میکردم که کاراش از هوس بود.واسه همینم تو دلم امکان وجود هر عشقی رو منکر میشدم و میگفتم اینا واقعی نیست. الان هم بیرون اومدن از این حال واقعا برام سخت شده.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نمیتونم به خانواده بگم دختری رو دوست دارم
    توسط fardayenik در انجمن سایر موارد ازدواجی
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 11-11-2014, 02:38 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد