نوشته اصلی توسط
mhtn
سلام.من حدود ده ماه قبل به دختری پیشنهاد آشنایی برای ازدواج دادم.از حدود یک سال قبل از این پیشنهاد کم کم بهش احساس علاقه کردم و فکر هم میکردم که اونم بهم علاقه داره(لا اقل که رفتارش اینو نشون میداد).اینو بگم که من قبل از اون به هیچکس هیچ اظهار علاقه ای نکرده بودم و هیچ ارتباطی با هیچ دختری هم نداشتم.خلاصه، اون به شکل قاطعانه ای بهم جواب منفی داد و گفت که بهم هیچ علاقه ای نداره.راستش من تو پیشنهاد دادن بهش خیلی تردید داشتم،از طرفی چون خیلی آدم بسته ای بود نمیشد بهش خیلی نزدیک شد و از طرف دیگه به من بیش از بقیه پسرای دور و برش توجه نشون میداد، منم حسم به اون خیلی عجیب بود و هر وقت میدیدم کسی باهاش یا در موردش حرف میزنه انگار دنیا سرم خراب میشد(البته من آدم شکاکی نیستم) همینطور وقتی رابطم با خدا خوب بود و آرامش داشتم نسبت به اون حس مطمئنی پیدا میکردم.بگذریم؛من که در مدت یک و نیم سال قبل این پیشنهاداتفاقای بد زیادی واسم افتاده بود و در واقع فکر میکنم بدترین دوره عمرم بود و به به این حس به دید یک شروع دوباره نگاه میکردم، بعد این اتفاق به نوعی داغون شدم و اینو به عنوان شلیک آخر بر پیکرم که از بقیه اتفاقای بد نیمه جان شده بود تلقی کردم.بیشتر از همه از این ناراحت بودم که فکر میکردم این حسو خدا به من داده.خلاصه دوره داغونی من شروع شد و همش ناراحت و افسرده بودم.باورم نمیشد که منی که یه عمر عشق و عاشقی رو مسخره میکردم و میگفتم که اینا مال آدمائیه که خوشی زده زیر دلشون اینطوری شده بودم.چون یه مدت بود که هر چی که میخاستم برعکسش اتفاق می افتاد(که بعدا فهمیدم بعضیاشون واقعا به نفعم بود) پیش خودم در مورد خدا هم فکرای بدی کردم که ایشالا حودش منو میبخشه.در مورد دخترا هم نظرم بد شده بود و فکر میکردم فقط و فقط به فکر سو استفاده از پسران.البته اینا تفکرانی نبود که باور داشتم بلکه چیزایی بود که فکر میکردم برا فراموش کردن لازم دارم و یا حداکثر نمیتونستم خلافشونو ثابت کنم.همه اینا با یک جا نشینی و بی تحرکی که واسه درس خوندن برا کنکور ارشد بود ترکیب می شد و حالمو بدتر میکرد.البته هنوز بهش فکر میکردم.هر وقت واسه یه مدت کوتاه بیرون از خونه میرفتم گوشیمو از عمد جا میزاشتم تا شاید وقتی برگشتم چیزی واسه سورپرایز شدن داشته باشم اما خبری نبود....تو این مدت یکی بهم پیشنهاد آشنایی داد و گفت خیلی دوسم داره اما قبول نکردم چون هنوز به اون فکر میکردم.من حتی واسش یه شعر گفتم(من گاهی شعر میگم،حدودا هر چن ماه یه بار)اما باید فراموشش میکردم.بالاخره حالم بهتر شد،رابطه م با خدا بهتر شد اما هنوز ته دلم افسرده بودم.حوصله خودمو هم نداشتم، به هیچ کدوم از دوستام پیام نمیدادم.برا بعد کنکور به شغلی فکر میکردم که حتی جمعه و روز عیدم بیکار نباشم.اما اون یه روز بهم پیام داد و حالمو پرسید و طی یکی دو نوبت بهم فهموند که نظرش تغییر کرده.منم بهش گفتم که هنوز سر حرفم هستم.من که دنبال قضیه رو گرفتم بهم گفت که اون موقع شرایطی داشته که اصلا به پیشنهادم فکر هم نکرده اما الان آمادست که گوش کنه.حالا هم قراره یه چند روز دیگه همو ببینیم و با هم صحبت کنیم.اما من یه مشکلی دارم.حس دوست داشتن تو من به شدت ضعیف شده.نه اینکه فقط اون باشه،متاسفانه خانوادم و حتی خودمو مثل قبل دوست ندارم.فکر خیالای این مدت بدجوری کار دستم داده.بعد اینکه بهم پیام داد واسه مدتی یه شور و شعفی بهم دست داد اما دوباره برگشتم به روزای قبل.ظاهرا اینجور متحول شدنا فقط مال فیلماست!نمیدونم چیکار کنم.خواهش میکنم بهم کمک کنید چون پای زندگی دو نفر در میونه.