با پسری در ارتباطم که نمیخام رابطه داشته باشم...عاشقشم ولی از رابطه ی دوست دختر دوست پسری متنفرم..دفه ی اول بش گفتم بیا ازدواج کنیم ....گفت خیلی دوست دارم ولی واقعا پول ندارم...بش گفتم هیچی ازت نمیخام .....من خودم سرکار میرم ..اونم میره ..رو هم کم کم ماهی 1 تومن داریم ...گفت تو نمیخای...خانوادت میخان...گفتم قانع کردن خانوادم با من...میدونم خانوادم حاضر نیستن یه دونه دخترشونو با این شرایط بدن...ولی بسیار آدمای با فرهنگو با شعورین ...مطمئنم اگه بفهمن واقعا دوسم داره و تمامه تلاششو برای یه زندگیه خوب میکنه میشه قانعشون کرد...خلاصه اینکه هیچ مشکلی با پول ندارم حتی حاضرم زیر یه پله باش زندگی کنم و هیچی در شروع زندگی ازش نمیخام...فقط میخام تلاش کنه منم همینطور تا با هم یه زندگی خوب بسازیم..
نه اینکه دختر قانعی باشم اصلا من تو خونمون هر چی میخاستم برام فراهم بوده عقده ی هیچیو ندارم حتی عقده ی عشق و احساسم ندارم...خونه ی ما همه چیش کامله.. لوسو ننرم نیستم ولی از محبت پرم ..پدر و مادرم شبا تا بوسم نکنن خابشون نمیبره..و هر روز بم میگن دوستم دارن...واقعا عقده ی هیچیو ندارم و به حداقل ها راضیم اما نه حداقلی که بشینیم تو خونه و همدیگه رو نگاه کنیم...حداقلی که براش تلاش کنیم تا خودمونو بالا بکشیم...هرچقدر تونستیم هر چقدر از پسمون بر میاد....
با این شرایط اون پسر همش بونه میاره..کلافم کرده...آرامشم از بین رفته...سردردای شدید میگیرم...میگم مگه من چی میخام از زندگی خدایا...
گفته یه ماه دو ماه دیگه با مامانم صحبت میکنم ..ولی من طاقت ندارم...عشق شوهرم نیستم بخدا...خاستگار دارم حتی پولدار خوشتیپ همه جوره داشتم ...
وقتی میگه دوماه دیگه بش شک میکنم بایدم شک داشته باشم...مگه الان چشه که دو ماهه دیگه...؟!!!دو سه بار این حرفارو خیلی جدی باش مطرح کردم اما میپیچونه....مثلا میگه راست میگی حرفات خوبن درستن ولی چون خانوادم مذهبین و بسیار سنتی اگه بگم خودم دختر پیدا کردم پدرمو درمیارن واسه همین فلا اعصاب روبه روشدنو باش ندارم فلا.. باید با خودم کنار بیام برنامه بچینم بعد بگم و از این جور حرفا...دیگه از دستش خسته شدم
هر دفه سعی میکنم یه جوور باش تموم کنم خیلی جدی بعد از این حرفا...ولی میترسم طاقت نیارمو خودم برگردم...اونوقت دیگه هیچکاریش نمیشه کرد...هم خودمو ضایع کردم..هم بحثه ازدواج منتفی میشه هم هزار جور مسئله ی دیگه...
تنهایی،زوج های دست تو دسته هم تو اطرافم، اصرار خانواده برای اینکه یکی از خاستگاراتو انتخاب کن و ازدواج کن،نگاهه فک و فامیل برای مجرد موندنم،احساسی بودنم،گرم مزاج بودنم،علاقه ای که بش دارم و اینکه فکر میکنم اگه من باش تموم کنم یه روزی دستایه یه آدم دیگه میاد تو دستش ...،اینکه فکر کنه من دلم شوهر میخاد در حالیکه اینطور نیست (من دلم یه عشقه پاکه غیر مادی ولی مطمئن و همیشگی میخاد...)، فکر و خیال اینکه ممکن بود اگه ادامه میدادم ازدواج میکردیم ،...فکر اینکه پس چرا استخارم خیلی خوب دراومد ..(نه اینکه بدون فکر استخاره کرده باشم قبل از اینکه با این آقا که هم کلاسیم بود وارد رابطه شم ینی نمیدونستم چجور آدمیه و قصدشم نمیدونستم ...خیلی فکر کردم و مشورت با دوستای بزرگتر از خودم....تصمیم گرفتم قبولش نکنم ولی دوستم گفت تو چه میدونی شاید قصدش ازدواج باشه اینطوری کیسه به این خوبی که خوتم حس خوبی بش داریو رد نکن،منم نیت کردم...گفتم خدایا من خوشم میاد ازش ولی خودت میدونی که چقد کلافه میشم اگه قصدش دوستی باشه ..خوت بم بگو چیکار کنم ..با خلوص نیت استخاره کردم...خیلی خب اومد...)
خلاصه اینکه همه ی این دلایلی که قرمز کردم به اضافه ی خیلی چیزای دیگه که واسه کوتاه کردن مطلب نمیگم باعث میشه نتونم باش تموم کنم..............
تروخدا کمکم کنید ...دیگه نمیخام ادامه بدم ولی ترس از دلایل بالا نمیزاره
آرامش ندارم...سردردای شدید میگیرم...
تصمیم گرفتم امروز برم پیشش و بش بگم "اگه دوستم داری بیا خاستگاری،هیچیم ازت نمیخام..اگرم نداری خدافظ"
ولی میترسم این جمله رو شل و ول بگم یا با با بونه گیریهای الکی دوباره مثل همیشه بحثو عوض کنه یا بگه من که گفتم دو ماه دیگه میگم چه قدر میگی ازدواج و عصبانی شه ...منم نمیخام با عصبانیت تموم شه اونطوری یه فکر دیگه به فکروخیالای بالام اضافه میشه...
در ضمن من یه بار دیگه این جمله رو غیر مستقیم بش گفتم و باش خدافظی کردم ولی کمتر از 24 ساعت بیشتر طاقت نیاوردم...خودم بش زنگ زدم !
کمکم کنید که قانع بشم حتما امروز اینو بگم و واقعا بی خیالش شم و حتی منتظر دیدنه شمارش رو گوشیم نباشم........