سلام راستش نیدونم از کجا شروع کنم خیلی کلافه ام امیدوارم که شما بتونید کمک کنید من 23 سالمه و چند ماهی میشه که درسم تموم شده منتظر جواب کنکور ارشدم راستش دو سال پیش توی یه سایتی با یه پسری آشنا شدم که ایشون دو سال پیش تازه مدرک ارشدشون رو گرفته بودن و دنبال کارهاشون بودن که یه شرکت بزنن راستش اوایل صحبتهامون حالت مشورتی داشت ولی کم کم صحبتها بیشتر شد رابطون بیشتر شد جوری که با خواهرهاشون و مادرشون هم صحبت میکردم هم من مشکلات زیادی توی خانواده ام داشتم هم ایشون توی این دو سال که با هم صحبت میکردیم درس من تموم شد و ایشون ه شرکتشون رو راه انداختن و البته درسشون هم ادامه دادن و دانشجوی دکتری بودن من رشته ام کامپیوتر بود و ایشون ای تی میخوندند ولی من کرج بودم و ایشون قم زندگی میکردن بعد چند وقت از صحبت کردنمون و اینکه منو به خواهراشون و مادرشون معرفی کردن بهم پیشنهاد ازدواج دادن راستش منم قبول کردم این سری هم قرار شد بیان خونمون خواستگاری که چون مادر بزرگ من فوت کرده بودن مراسم کنسل شد خب من خیلی به ایشون علاقه داشتم و ایشون هم همین طور البته من اصلا فکر نمیکردم علاقه شون انقدر زیاد باشه بعد یک سال و نیم هر چی فکر کردم دیدم با وجود علاقه زیادی که بهشون دارم ولی نمیتونم خودم رو قانع کنم که با طرز آشنایی ازدواج کنم از طرفی هم نمیتونستم بهشون بگم به ناچار و الارغم میل خودم ولی به احساسم غلبه کردم و ارتباطم رو با ایشون قطع کردم نزدیک دو ماه گذشت اذیت شدم ولی یکم داشتم کمتر بهش فکر میکردم تا اینکه یه شب ایمیلی برام فرستاد که خیلی دنبالم گشته ولی پیدام نکرده و فکر میکرده که برام اتفاقی افتاده و میخواد خودشو بکشه راستش خیلی ترسیدم چون من یکدفعه و بی خبر رفته بودم با مادرم در جریان گذاشتم و مادرم گفتن که باهاشون تماس بگیرم ولی من نمیدونستم چی بگم اونجا از مادرم خواستن که باهاشون حرف بزنن اون شب اولین باری بود که با مادرم حرف میزدن من با خانواده ایشون ارتباط داشتم ولی ایشون نه مادر زنگ زدن باهاشون صحبت کردن و گفتن که مادرم نذاشتن با هاشون صحبت کنم اون شب گریه کردن و فردای اون روز دوباره با مادرم صحبت کردن و دوباره خواستگاری کردن ولی همون شب سر یه جریانی که تقصیر من هم بود از دستم ناراحت شد و من دوباره ارتباطم و با ایشون قطع کردم الان سه ماه از این ماجرا میگذره ولی چند روز پیش پیغامی از خواهرشون رو خوندم که یک ماه پیش گذاشته بودن و کلی نفرین کردن و گفتن که داداشم خودشو کشت و از این حرفا راستش عذاب وجدان داره خفه ام میکنه نمیدونم باید چیکار کنم من بهش بد کردم تو رو خدا بگید چیکار کنم شب و روزم شده گریه کردن من دلم نمیخواست اذیتش کنم دلم نمیخواست اینجوری بشه فکر نمیکردم اینجوری بشه دیگه دانشگاه نرفت و درسش رو ول کرده نمیدونم تو رو خدا راهنماییم کنید چیکار کنم دیوونه شدم