سلام دوستان.من ۲۴ سالمه. بچه اخر خانوادهام. پدرم ۱۵ ساله فوت شده. از قبل فوت پدرم ما اومدیم طبقه بالای خونهی پدر بزرگم(مادری) زندگی کردیم که بعد دو سال پدرپ فوت شد و ما موندگار شدیماونجا. خیلی خانواده مادریم اذیتمون کردن مخصوصا دایی هام.. حتی خود پدربزرگ و مادربزرگم خیلی تبعیض قائل میشدن. بارها و بارها... و اتفاقاتی که تو ذهن یه بچه میمونه و شاید یه چیز خیلی کوچیک هم براش بزرگ باشه. یادمه پدرم تازه که فوت شده بود همشون طبقه پایین جمع بودن و صدای خندشون تا طبقه بالا میومد اما فکر نکردن که ما هم ادمیمبالا... اینیه نمونه بود. در کل من چون بچه کوچبک بودم و نسب به خواهرم همه فکر میکردن قوی ترم و تو خودممیریختم. بردارم ازدواج کرد زود رفت. خواهرمم ۶ سال پیش ازدواج کرد.. اما منهمیشه تنها بودم. مادرمم الان تمام وقتش رو صرف پدر مادرش میکنه چون پدربزرگم مریض شده و پسراش دارن اموالش رو بالا میکشن.. من هیچ وقت انتظار ندارم مادرم کمک نکنه. اما من اینجا دارم ذره ذره از بینمیرم تو اینخونه. من فوق لیسانسم و تو این شهر کار نیستگ از یه طرفمحاضر نیست من برم محیط بزرگتر برای کار. طوری شده که همش تو خونه تنهام و دیگه حتی ذوق کار کردن هم ندارم.. افسرده شدم.. پرخاشگرم. دو سال پیش عاشق پسری شدماونم منو خیلی دوست داشت که یهو سرد شد و رفت. ازونبه بعد دیگه کسی برامجدی نبود و منتصمیمم این بود دیگه پای کسی رو به زندگیم باز نکنم و بیشتر اوقات با خیلی ها حرف میزدم اما جدی نبود چون میخواستم ازدواج سنتی کنم و هرچه زودتر از این خونه خلاص بشم... ولی کسی وارد زندگیم شد. اینآقا به عنوان یه ادمموفق تو یه گروهی میومد صحبت میکرد. و من هماهنگ میکردم که چه تایمی بیاد صحبت کنه. و کم کمجذب اون موفقیتش شدم.. که خودش یبار پیام داد و نمیدونم چی شد که صمیمی شدیم. همون اول گفتش که هیچی در حال حاضر نداره چون پدرش مریضی داشته و همه رو خرجش کردن. اما تو یه دانشگاه معتبر با معدل بالا فوق دارن.اول تصمیمش اینه که اول خانوادش رو مرفه کنه بعد زندگی خودشو. خیلی به شدت احساساتی هم هست. منم که واقعا به یکی نیاز داشتم بهش علاقمند شدم. حدود ۱ ماهی شد و من برای یه مصاحبه رفتمتهران و دیدمش و اصلا چیزی که تو عکس دیده بودم و به دلمنشسته بود حضوری خورد تو ذوقم. من خودم قدم بلنده و درشتم. و ایشو هم قد من و لاغر! این تفاوت ظاهر خیلی خیلی بد بود برام.جوری که خودش فهمید. این آقا خیلی جدیه و حتی با مادر خودش و من همحرف زده.. به کل اطرافیانش گفته.. از لحاظ اخلاق خیلی خوبه. ولی من به اندازه اون احساسی نیستم. و خیلی تو ذوقمخورده ظاهرش. اما خودش خیلی با منمدارا میکنه و اخلاق خوبی داره اما گاهی حس میکنماز مدارای زیاد من نمیتونم ازش حساب ببرم. منتو شرایط روحیه خیلی بدی هستم کهنمیتونم درست تصمیم بگیرم دوستان. از یه طرفممیگم من کاسه صبرم خیلی پره و چطوری این شرایط رو تحمل کنم و از یه طرف اگر نتونه چی..خودش فهمیده سرد شدم اما میگه درست میشه. با این شرایط هم حداقلش تا ۱ سال نمیتونه جلو بیاد. نمیدونم بابد چه تصمیمی بگیرم.. خیلی حالم بده😔