نوشته اصلی توسط
bahamin
سلام
26 سالمه 4 ماه قبل با پسری تو فیس بوک دوست شدم که قبلا هم دانشکده ایم بود . 1 ماه بعد قرار گذاشتیم و همدیگه رو ملاقات کردیم ازش خوشم نیومد ولی از تنها بودن بهتر بود درواقع اولین دوس پسر زندگیم بود یکی دوساله که دلم میخواد ازدواج کنم و خانوادم چون یه خواهر بزرگتر دارم راضی نیستن و خواستگارامو رد می کنند من تهران تنها زندگی میکنم بعدش قرارگذاشتیم رفتیم بیرون فکر نمیکردم به من دست بزنه ولی دو بار دست انداخت دور گردنم شب از شدت عذاب وجدان داشتم می مردم برا همین تا سحر گریه کردم و بهش پیامک دادم که دیگه نمیخوام ببینمت ولی اون قبول نکرد و قول داد که مراعات کنه . بعد چند وقت به طور غیر مستقیم بهم فهموند که به ازدواج فکر می کنه ولی یه شب گفت که میترسه من سرد مزاج باشم گفت انگار اصلا مسائل جنسی برات مهم نیست من بهش گفتم که اعتقادات و باورهام باعث میشه مخالفت کنم ولی از اون به بعد رابطمو سرد شد تا جایی که احساس کردم وقتی بحث ازدواج میشه منو میپیچونه بهش گفتم نمیخوام دیگه این رابطه بی هدف رو ادامه بدم ولی اون گفت از اولشم قصدش دوستی بوده و مخالفتی نداره که تموم کنیم اما من نتونستم رابطه رو تموم کنم روز بعد که دیدمش دیگه مخالفتی با اینکه باهام روبوسی هم کنه نداشتم احساس می کنم نمیتونم فراموشش کنم ،احساس می کنم دیگه از کاراش بدم نمیاد به خصوص وقتی گفتم نمیتونم حتی یه لحظه به این فکر کنم که تو نباشی اشک تو چشاش جمع شد، الان نمی دونم چه کار باید بکنم به این رابطه ادامه بدم یا اگه نه چطوری می تونم تمومش کنم...من دختر معتقدی هستم از خدا خجالت می کشم ولی به خود خدا قسم دست خودم نیست