22 سالمه. 9 سال پیش با پسر همسایمون آشنا شدم.یک سال از خودم بزرگتره.همون موقع خیلی هوامو داشت و بیشتر از بقیه دخترها بهم اهمیت میداد و من هم واقعا دوسش داشتم.تا اینکه از هم دور شدیم البته فقط از نظر اینکه باهم کاری نداشتیم و حتی تو کوچه هم نمیدیدمش تقریبا هیچ خبری نداشتیم از هم.البته با خواهرم خیلی صمیمی بود و من گهگاهی میفهمیدم با هم بیرون میرن و خواهرم رو مثل خواهرش میدونست.تا اینکه تقریبا یک سالو نیم پیش خواهرم یه گروه ساخت که من و خواهرم و اون تو گروه عضو بودیم.همین باعث شد خیلی باهم صحبت کنیم.از هر چیزی....بعد از چندماه تو همون گروه گفت که یبار بریم کافی شاپ...و منم رفتم چون همچنان اون حس بچگی تو دلم زنده بود و میخواستم هرطور شده غرور بیجای بچگیمو جبران کنم. تو کافه فقط و فقط از دانشگاهو روابط بین دوستاشو یه سری خاطراتمون حرف زدیم و هیچ حرف احساساتی بینمون ردو بدل نشد.فقط فهمیدم که با کسی رابطه نداره و اونم فهمید که من باکسی رابطه ندارم.بعد از اون قرار تب من تند تر شد،یجوری که دیگه نمیتونم به هیچ وجه پاکش کنم از ذهنم و قلبم.شناخت کافی ازش ندارم چون حدود 6 سال تو زندگیم نبوده ولی یه حسی نسبت بهش تو قلبمه،و چیزیکه نمیذاره فراموشش کنم اینکه گاهی اوقات یه حرفایی میزنه و یه کارایی میکنه که من نتونم فراموشش کنم...و اینکه منو سردرگمم کرده اینکه گاهی دوماه میره و پیداش نیس و هیچ حرفی نمیزنه....من بخاطرش دارم همه کساییکه وارد زندگیم میشنو رد میکنم.نه اینکه فقط اونو بخوام نه،فقط تا چیزی دلمو آروم نکنه که اون بدردم نمیخوره نمیتونم کنار بزارمش.واقعا سردرگمم...منظور هیچ کدوم از کاراشو نمیفهمم