نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: سردوراهی ماندن انتخاب

776
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9998
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    سردوراهی ماندن انتخاب

    سلام استاد عزیز.ممنون که این فرصت دادید تا برای مشکلاتمون راه حلی رو بدید.من پریسا کریمی26 ام بچه اول خونواده و .واقعیتش انقد بی قرارم و تنش دارم که روحیمو دارم میبازم.ما یه خونواده 4نفره و خیلی معمولی هستیم و یه داداش دارم .و به دلایل زیاد از جمله مشکل مالی تا حالا به ازدواج خیلی جدی اهمیت نمیدادم الان 2سالی میشه که به خواستگارام اجازه میدم بیان و صحبت کنیم.چون واقعا همیشه ترس اینو داشتم که خواستگارام منو به خاطر پدرم که اعتیاد داره و شده یه آدم بیخیال ولی به روشم نمیاره که معتاده و حتی به جون من که یدونه دخترشم قسم خورد که چیزی مصرف نمیکنه ولی دروغ میگه خیلی دلمو شکسته انقد که همیشه رنج میکشم . پسری دوستم داشت پولدار بود ولی بخاطر اینکه ذهنیتش درموردم عوض نشه هیجوقت قبولش نکردم باهاش بمونم اونم چون شرایط ازدواجو اون موقع نداست گذاشت رفت. منم جوری میگردمو میپوشم و حرف میزنم که کسی از مشکلاتم نفهمه .خودمم و داداشم کار میکنیم کم و بیش جوریکه فقط خودمونو میتونیم بچرخونیم.بابام واقعا دل مارو با کاراش و رفتاراش شکسته و هیجوقتم نشده بگه جیزی میخاید نمیخاید ?چندباری هم پول خواستم جالبه میگه میخای چیکار؟بگذریم,مامانمم وقتی یه خواستگار پیدا میشه همه تلاشش اینه برم ولی من واقعا نمیتونم با هر کسی بسازم که,حالا نمیدونم چیه که خواستگارای پولدار خیلی برام میان میگم وضع مالیمون خوب نیست حتی ظاهر خونمون بده دیواراشکسته و.. .ولی همیشه فامیلا میگن خدا شانس بده چه خواستگارایی گیرت نیاد ولی نمیدونن تو دلم چه خبره.
    آخه خواستگار پولدارا انگار دوست دارن که یه دختره پاک گیرشون بیاد و دستشون رو آدم بلند باشه و من هر جی خواستم یا بگم برگردن بهم بگن یادت نره ها از کجا اومدی و و کی بودی,یا یکیشون که گفت اهل نماز و روزه نیست هبج مشروبش همیشه به راهه,یا یکیشون میگفت ما مهمونی هامون مختلط میشه,یا خودش کار نداشت از جیب پدرش میخورد,یا یه کارمندش بهم میگفت من تا به اینجا رسیدم فقط خودم تلاش کردم و خواست خودم بوده نه خدا منم گفتم برا من قابل تمسخره کسی که پدر یه خونواده میخاد بشه نماز نخونه و خدا رو نشناسه. خلاصه هیچکدومشون اصلا به دلم نشستن,جدیدا هم همسایمون به مامانم گفته یه پسره روستایی هست که استخدام رسمیه و خونه و ماشین شهر داره ولی مادرپدرش و فامیلاش روستایی هستن مامانم بهشون برا هفته بعد گفته بیان گیج شدم,آخه من دوست ندارم عروس روستایی بشم.از اونطرفم دارم برا کنکور ارشد میخونم بخدا یک ماههتو یه کتاب موندم انقد استرس دارم که ناامید شدم از کنکور,خودمم انفد سردردای بد دارم که دیگه فلجم میکنه نمیتونم کاری کنم
    آخرای محرم دوست خالم منو دیده ازم خوشش اومده شماره منو از خالم به اصرار گرفته .منم اصلا در جریان نبودم .تا اینکه یه شب یه شماره پیامک داد سلام خوب هستین منم جواب ندادم تا اینکه خالم زنگید و گفت اینطوریه منم کمی باهاش بحثم شد که چرا شمارمو داده آخه نمیخاستم ذهنم دلگیر شه چون مسئله منه وبغیرمن کسی زمانش از دست نمیره برامن که کنکوریم وقت طلاست و خودمم دوست دارم ازدواج کنم و از این همه فشار کمی راحت شم و زندگی نو و خوبی رو شروع کنم چون واقعا دلخسته شدم.و اولین بار بود با کسی اینطور آشنا میشدم بخودشم که اسمش هادی گفتم.خلاصه 2هفته ای حرف زدیم تلفنی و پیامکی و اون چندبار گفت بهر حال باید همو ببینیم و حضوری حرف زدن بهتره,منم روم نمیشد که بگم که وظیفتونه سما بیاید خونمون نه اینکه من پاشم بیام ,من دختر مغروریم و دل نازکم و بی احترامی بهم خیلی برمیخوره, و من با توجه به حرفاش و جوابایی که هادی داد واقعا خوشم اومده بود فقط دیدنه هم میموند.و چندبار به این حرف تاکید کرد که قبول دارید ماها بعضی وقتا نقش آدم خوبو بازی میکنیم منم گفتم من تا الان هرجی گفتم با صداقت بود و هیچ لزومی نمیبینم نقش بازی کنم چون آدمی اینکارو میکنه که واقعا مریض باشه ,گفت نه کلی میگم.خلاصه همدیگرو هم دیدیم و تمایل داره که با خانوادش یه جا زندگی کنیم یعنی زیرزمینشون,و به منم کمی برخورد که گفت زیر زمین , و قبلا هم ازم پرسیده بودکه شما چطور دوست دارید منم گفتم مستقل ,آخه خالم بهم گفته بود که خونه ام داره,و خود هادی هم گفت جایی دیگه هم خونه داریم که به اسم مامانمه باز نمیدونم کجا بریم ,باز با گفتن به اسم مامانمه من کمی حرصی شدم نمیدونم چرا اینارو مطرح میکرد!
    خلاصه سر مهریه ام نظرم 400ال 500تا بود ولی هادی گفت 200تا و کمی دربارش حرف زدیم ,واقعا بین فامیلا ی ما مهر زیاد میندازن خود خالم 150تا سکه سال 70 انداخته یا دایی بزرگم سال 81, 600تا یا دخترعموهام400تا,دخترعمه هام که 4تا دخترنو تاریخ تولد انداختن اینارو به هادی ام گفتم,گفتش که پس با هوای فامیل میرید گفتم بهرحال اینا رسم ماست و مهریه میزان مهر یه زنه,ویه پشتوانه که اگه خدایی نکرده مشکلی پیش اومد زن نمونه,هادی گفت بله زن زن باشه آدم جونشم میده ولی بعضیا برا اخاذی میان بخدا منظورم شما نیستید منم گفتم ما تاحالا از اینا ندیدیم هیچ.! حتی دوتا از دخترای فامیلمون که میخاستن جدا بشن پسره ازشون خسارت خواسته بود و برا اینکه طلاقشون بدن شوهرعمم 10میلیون پول داد.دخترعمومم عروس یک ماهه شد فهمید پسره مریضیشو بهش نگفته بود پسره ام اس داشت,یا دوتا از پسرامونم زناشون یامان بودن اونا طلاق که دادن مهرشونم دادن.خلاصه تا قبل اینکه هادی رو ببینم پیامکی که حرف میزدیم من خیلی حوصلم بهش نمیکشید چون هر وقت دلش میخاست میام میواد منم یکبار گفتم یا بعضی موقع جوابشو نمیدادم و یکی دوبار گفته جیزی شده؟ احساس میکنم دلسردین چرا پیام نمیدین یا میگفت تا من پیام ندم شما پیام ندین. الکی میگفتم پیام دادم لابد نیومده . یکبار اون جواب پیامکمو نداد منم گفتم چرا جوابمو ندادید و اینو احساس کردم داره تلافی میکنه جواب نداد ,گفتم من بی توجهی ناراحتم میکنه دست خودم نیست نازک نارنجی بار اومدم ولی وقتی به پیروپیغمبر قسم خورد هیچ پیامی از طرف من بهش نرفته بیخیال شدم .و من دختر بدبینیم ولی به هر کسی هرچی نسبت نمیدم ولی هادی احساس کردم خیلی شکاکه ,وقتی همدیگرو دیدیم بهم گفت من از شما خوشم اومده و گفت میخام شغلمو تغییر بدم وگفت میخام کامیون بخرم ولی من گفتم نه من خوشم نمیاد,همشم احساس میکردم که میخاد چیزی بگه ولی نگفت من گفتم که قضیه رو مامانم میدونه ولی اون گفت من حالا چیزی نگفتم.اعضای خوانوادش 7نفر هستن.بعد که شب شد اس داد چه خبر خونه چی گفتن ؟ منم گفتم اگه همین کارتونو که الان دارید و داشته باشید فعلا جوابم منفی نیست تا بمونه مراحل بعدی,ولی اگه از کارتون دربیان و کامیونو داشته باشید من نیستم,بعدش هادی گفت از کار دربیام نیستین یعنی چی؟ منم گفتم که قبلا هم بهش گفته بودم شغل مرد برام مهمه گفتم شما خودتونو مهندس ناظر معرفی کردید نه چیزای دیگه و نه راننده کامیون,اونم گفت شنا درست میگید به قرآن من همین امروز از کار دراومدم و خودمم کمی جا خوردم منو ازدواج! منم گفتم مگه قصدتون با من دوستی بود?گفت نبخدا ن بخدا !! شما ی مدت ب من اجازه فکر کردن میدین!! من هر لحظه بخوام ازدواج بکنم میتونم،و بهش گفتم لطفا تو رودربایسی نمونیدا اگه با شرایط من نمیتونید کنار بیاید من قصد تحت فشار گذاشتن و اجبار ندارم بخدا که حتما باشه، شما صاحب اختیارید.گفت از یه جا مشکل کاره از یه طرفن خواسته شما که میخاید مستقل زندگی کنید,منم گفتم بقیه چیزا بمونه بعهده بزگترا, منم گفتم اگه قصدتون بغیر ازدواج بوده من اصلا اس نمیدادم چون نه از دوستی خوشم میاد نه حوصلم میکشه واز آشناییتون خوشحال شدم خوشبخت شید. برگشت بهم گفت پریسا خانوم شما به طرفتون فرصت فکر کردن نمیدین!!! گفتم برا چی فکر کنید?گفت برا ازدواج حساب دودوتا چهارتا بدا شما و خواسته شما!(ولی استاد من خواسته ای ازش نداشتم فقط خونه بود که گفتم اون بمونه به عهده بزرگترا و مهریه رو هم اون موقع با چهارصد پنصد موافق بود نمیدونم منظورش از خواستم چی بود) منم گفتم اختیار دارید,برگشت گفت مرسی تا حدودی شما منو شتاختین منم شمارو ی مدتی بگذره ببینم میتونم با خواسته شما کنار بیام و مشکلات خودم(در حالیکه باز این حرفو خودم قبلا بهس زده بودم آخه سر موضویی که جواب پیاممو نداد من از بی محلیش ناراحت شدم گفتم تا حدودی همو شناختیم اگه تا الان جوابتون مثبت نیست ادامه ندیم اونم گفت نه اگه کوتاهی از جانب من بهتون شده معذرت میخام) منم گفتم باشه صاحب اختیارید شب بخیر.برگشت گفت میخواید بازم بیام بریم بیرون بریم بیایم من از آبروی شما میترسم از خاله خانوم خجالت میشکم ک بگردیم بگردیم ی وقت نشه چی، من خواسته شمارو نتونم باهاش کنار بیام. ب قول شما سیب زمینی نمیخریم . شب بخیر.(بازم جوری بود این حرفش که انگار من بهش گفتم بیا بریم بیرون در حالیکه باهم تو ماشین بودیم من بهش گفتم دیگه مامانم اجازه نمیده بریم بیرون)
    بعدش باز گفت و الا مگه من چیم به بخام به شما کلاس بذارم.منم خواب بودم صبح دیدم نوشتم نفرمایید شما آقایید . بعد یکی دو روز دیگه هادی همش میومد به ذهنم انقد که باور کنید باعث درس خوندنم شد واقعیتش ازش خوشم اومده دوست نداشتم از دستش بدم ولی بعضی کاراش که میدونست داره با یکی آشنا میشه و خودشو مهندس معرفی میکنه و کار دار بعدش میکه بیکارم منو به شک انداخت که نکنه منظورش از حرفش که میگفت آدما بعضی وقتا نقش بازی میکنن متظورش خودش بوده. واقعا از حرفش به شک افتادم,و از یه طرفم انقد ازش خوشم اومده که بعضی وقتا دیگه از فکر کردن ذهنم هنگ میکنه خیلی از درس خوندن افتادم,بعد سه هفته که دیگه باهم حرف نمیزدیم و اون خواستگار روستاییه که پیدا شد مامانم شرو کرده به اینکه باید با همین پسر روستاییه حرف بزنیو قبولش کنی اون پسره هادی تورو کاشته و این پسر روستاییه به اون هادی شرف داره,آخه به مامانم گفتم از هادی به عنوان اولین کس خوشم اومده منم تو خونه انقد بیقرار بودم حرف نمیزدم که مامانم فهمیده حالم خوب نیست انقد منو تحت فشار گذاشت مامانم,که به هادی اس دادم سلام احوالپرسی بعد اونم همینطور جواب داد ممنون شما خوبین بعدش درباره کار که حرف زدم انگار بهش برخورد نوشت اصلا حال ندارم مریض شدم منم گفتم چرا فرار میکنید گفت چ فراری ممکن شما بگید انقد آدم بیکار چطور زندگی میکنن ولی مشکل خودمم شما نیستید یه فرصت میدین؟ منم گفنم واقعیتش شما اولین کسی که تو اینجور موارد ازش خوشم اومده و شیفتتون شدم وحس خوبی داشتم وقتی دیدمتون (و اینارو گفتم تا وضعیت خودمو مشخص شده بدونم که اونم راضیه به ادامه دادن یا ابنکه با ابنجور حرفا خواستم خودمو یه آدمو دلباخته و کسی که منتظره شوهره نشون بدم چون میدونستم اکثر مردا از این که یه زن آویزون باشه یا احساسی خیلی خوششون نمیاد ) دیدم جواب نمیده فهمیدم که بدش اومده منم نوشتم باشه مزاحمتون شدم انشالله موفق و موید باشید .هادی هم نوشت چه مزاحمی باز که عصبی شدیدو حرف خودتونو زدید شارژم تموم شد.شب بخیر.منم نوشتم نه عصبی نشدم احساس کردم شما از پیام دادنم ناراحت شدید.
    قضیه اینجوریا بود استاد,بازم نمیدونم از نظر هادی منتفیه یا نه از اونطرفم مامانم گیر داده که پسر روستاییه حتی قرارشم گذاشته برا هفته بعد من چیکار کنم میدونم تو قضیه هادی اشتباه کردم که اس دادم ولی چاره ای نداشتم به مامانمم میگم من شوهر نمیخام اصلا,
    ایتلد شما میگید چیکار کنم؟ از هادی خوشم اومده از اونطرفم الان یک و نیمه که به هادی مثلا فرصت دادم و خبری ازش نیست
    از اونطرفم همکار خالم دختر خاله هادی,هم خالم هم همکارش مربی شنان منم برا تمرین امتحان شنا هفته ای 3بار میرم و هر سری بازور از دست دختر خالهه قصر در رفتم تا ازم چیزی نپرسه ازشم خوشم نمیاد نمیدونم چرا, به خالم گفته بود چه خبر ازشون حرف میزنن دوست دارم برن از پریسا بپرسم خالمم گفته بود والا نمیدونم که حرف میزنن یا نه پریسا به منم چیزی نگفته.استاد اگه دختر خالش ازم پرسید چیا بگم؟یا اگه هاداز طرفیم نمیخام اگه جواب هادی مثبته منو دختره احساسی و دلباخته .....بدونه.! بنظرتون اگه بر گشت بهش بگم که با اون حرفایی که زدم خواستم شما از من بدتون بیاد و برنگردید؟ یا اینا خودش نشونه التماس و اینجور چیزاست باز

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9665
    نوشته ها
    101
    تشکـر
    20
    تشکر شده 97 بار در 46 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : سردوراهی ماندن

    دوست عزیز اینهمه جزییات لازم نیست.دوستان کمتر اینجور تاپیکارو میخونن.مختصر و خلاصه مشکلتونو بگید من تا به اخرش رسیدم اولشو یادم رفت

  3. 4 کاربران زیر از nard_121 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : سردوراهی ماندن

    دوست عزیز در هر ازدواجی اول از همه باید ببینید چه کسی به دل شما میشینه

    در این مورد خود شما بهتر میدونید چه جواب باید داد...

    اگر به کسی فرصتی دادید ، پس تا اون زمان منتظر باشید ولی بعد از اون نمیتونید تمام عمرتون رو منتظرش بمونید

    به همین خاطره که اینقدر سردرگم شدید و تردید دارید ...

    اگر سردرگمی شما زیاده بهتره در این مورد ویژگیهای اونارو روی کاغذی بنویسید

    تا بتونید در موردشون خوب تصمیم گیری کنید ....

    در مورد کسی که دوستش ندارید و حسی بهش نیست به صراحت حرف بزنید

    در مورد فردی که دوستش دارید صحبت کنید و مدتی رو به خودتون و ایشون فرصت بدید تا فکر کنید

    برای خودتون پارادوکس درست نکنید
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد