سلام خدمت همه دوستان
من اولین بارمه تو این انجمن پیام میدم
اگه بد مینویسم ببخشید
من 2 سال پیش با یه دختر تو یکی از این شبکه های مجازی دوست شدم
من الان 22 سالمه و دختره 16 سالشه
شاید 1 ماه اول دوستیمون در حد احوال پرسی بود
بعد کم کم رابطمون بیشتر و قوی تر شد
تا این که بهش شماره دادم
وقتی باهام حرف میزد حس میکردم هیچکی تو دنیا انقد منو دوس نداره و نخواهد داشت
انگار تنها آرروش این بود ک با من باشه
خیلی خیلی دوسم داشت-یادمه یه بار با تلفن با هم حرف میزدیم میخواستیم قط کنیم دیگه بهش گفتم مواظب خودت باش-با این جمله من انقد احساساتی شد ک شروع کرد به گریه کردن
دیگه خودتون بدونید چقد دوسم داشت
منم قبل اینکه باهاش آشنا شم با چند نفر دیگه دوست بودم-و واقعا داشتم ب لجن کشیده میشدم-وقتی باهاش دوست شدم به کمک خدا همه رو ترک کردم و فقط با اون موندم
خیلی آرامش پیدا کرده بودم
رابطمون فوق العاده بود
تا اینکه یه روز فکر کردم گفتم هیچکی انقد واسه من خوب نخواهد بود و بهش پیشنهاد ازدواج دادم-ولی انقد دوسش داشتم که یک لحظه هم تو این تصمیمم تردید نکنم-اونم که از خدا خواسته با کلی زوق و شوق قبول کرد
رابطمون دیگه 1 ساله شده بود-روز ب روز رابطمون عمیق تر میشد -عشق تو رابطمون به وجود اومده بود و هر لحظه بیشتر میشد
رابطمون داشت 1 ساله میشد
انقد از خانه خانوادش خبر داشتم انگار باهاشون زندگی میکردم-اونم همینطور بود-از ثانیه به ثانیه زندگی هم خبر داشتیم
انقد وابستش شده بودم که اگه 1 شب نمیتونست بهم خبر بده تا صب نخوابمو دیونه میشدم
یه روز بالاخره رفتم شهرشون و واسه اولین بار دیدمش-لبته قبلانم تو عکس و فیلم ریاد دیده بودمش
برگشتم خونه و بعد چند ماه بالاخره مامانش فهمید
ی روز بهم زنگ زد 1 ساعت باهام حرف زد و گفت 1 درصدم احتمال نداره دخترشو بهم بده- دلیلاشم این بود-1 وضع مالیم خوب نیست 2 یه شهر دیگه زندگی میکنمو هزار یک بهونه آورد
گوشی و لبتابو از دخترش گرفته بود و ارتباط ما هم قط شد
منم دیونه شده بودم انقد ک به مادرش التماس میکردم-حتی مادر خودمم همه چسو فهمید-اون 3 روز انقد حالم بد بود که دا مرز خودکشی هم رفتم که دیدم دختره بهم ای داد و خلاصه با هم موندیم
مامانشم از این ب بعد دیگه در جریان رابطمون بود حتی خیلیم دوسم داشت و با هم تلفنی حرف میزدیم و خیلی خوب بودیم با هم
رابطمون 2 ساله شد دیگه
روری شاید 1 تا 2 ساعت با دختره تلفنی با هم حرف میزدیم
تا این که ی روز داداشش ی چیزایی فهمیده بود و گوشیشو گرفته بود
منم که نمیدونستم 40 بار بهش زنگ زدم تو اون 2 روز ولی جواب نمیداد
من دیگه انقد بهش وایسته شده بودم ک 2-3 ساعت دوریشم منو دیونه میکرد چه برسه به 2-3 روز
اون 2 سه روز انگار تو جهنم بودم روزی هزار بار گریه میکردم دیونه شده بود
تا اینکه 1 روز زنگ زد گفت داداشش فهمیده و حدودا 20 ثانیه باهام حرف زد و بی خدافظی قط کرد
روز تا 4 روز دیگه
من تو این 1 هفته ک ازش خبر نداشتم هزار و یک فکر میومد تو سرم منی که از ثانیه ب ثانیه زندگیش خبر داشتم نمیدونستم داره چیکار میکنه
بعد 4 روز زنگ یه شب بهم زنگ زد گفت داداششو دارن میبرن زندان و اصلا حالش خوب نیست داداشش که نبود نذاره زنگ بزنه و اونم دیگه مثه قبل باهام گرم نبود
قبلانا ازش میپرسیدم که باهام میمونه یا نه همیشه قسم میخورد میگفت تا جون داره باهامه
ولی الان ازش پرسیدم گفت خیلی سخته-تردید داشت تو صحبت کردنش-این حرفش دسونه ترم کرد-لبته بعد چند دیقه گفت که باهام میمونه
بعد از اون هز شب بهم زنگ میزد و چند دیقه حرف میزد ولی دیگه مثه قبل باهام خوب نبود-تمیدونم بخاطر مشکل داداشش بود یا داشت زمینه رفتنشو فراهم میکرد
دوباره ب دیدنش رفتم
قبل اینکه برم قرار بود 2 روز با هم باشیم -رفتم اونجا روز اول 3 ساعت باهاش بودم و کادو ک براش بره بودم بهش دادم اونم که قبلا گفته بود بهم که کادو خریده برام کادوشو نیاورده بود و گفت فردا میاره- وقتی رفت خونشون گوشیش خاموش بود و وقتیم روشن کرد جوابمو نمیداد تا چند ساعت بعدش جواب داد گفت که یکی از فامیلاشون فوت کرده و ونا هم رفتن شهرستانشون و فرداشم نمیتونه بیاد با هم بریم بیرون
دوباره رابطمون داشت خراب میشد هر چی بهش اس دادم جوابمو نداد-نمیدونم بخاطر این بود که تو ختم بود یا منو نمیخواست -منی که این همه راهو رفته بودم ک ببینمش داشتم دیونه میشم و برگشتم شهرمون-همین دیشبم یه اس داد و خیلی خیلی سرد بود باهام میخواست بدونه رسیدم خونه یا نه و بازم دیگه جوابمو نداد و گفت گوشی دست داداششه و پیام ندم-رفتارش 90 درصد تغییر کرده باهام
حالا من موندمو 2 سال خاطره که داره تو ذهنم تکرار میشه- دو سال که هر ثانیش با هم بودیم- اینم بدونید من خیلی روش حساسمو با کوچکترین اتفاق نگرانش میشم
حالا به نظر شما رابطه ما داره نابود میشه یا بازم امیدی هست؟
اون داره آروم آروم ترکم میکنه یا بخاطر مشکلات خانوادگیش باهام سرد شده؟
این بد رفتاریشو این کادو نیاوردنشو و این سرد شدنش و کنار هم میذارم فکر میکنم داره آروم آروم ترکم میکنه-منم ک 1 ثانیه بی اون نمیتونم زندگی کنم و بعید میدونم خودمو زنده بذار-فعلا منتظرم که تکلیفمون روشن شه
من هیچ دوست قابل اعتمادی ندارم که باهاس صحبت کنمو ازش مشورت بخوام
تو رو خدا هر کسی میتونه کمکم کنه من دارم دیونه میشم دیگه
از همتون خواهش میکنم کمکم کنید