نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: شکست در رابطه ها ی دوستی

895
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    5085
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 9 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    شکست در رابطه ها ی دوستی

    من دو سال پیش با یه پسری به اسم میلاد تو چت اشنا شدم ولی ارتباط خواهر برادری داشتیم چون از من نزدیک 3-4 سال کوچیکتره و با دختری رابطه داشت ولی باهم مشکل داشتن چندبار به خواستگاریش رفته بود و بهم خورده بود ازدواجشون و همیشه با من در ودل میکرد.من دخترو نمیشناختم ولی خودش میگفت دختره خیلی سلیطه بازی در میاورد و میگفت که باید قید خانوادتو بزنی همه مخالف ازدواجشون بودن پسره خودش هم تائید میکرد که دختر خیلی بد اخلاقه ولی دوسش داشت
    دوران کارشناسی هم که بودم من از پسری تو دانشگاهمون خوشم میومد ولی هیچ ارتباطی باهاش نتونستم برقرار کنم ولی با یه پسر به قصر ازدواج صحبت میکردم که البته ارتباط اولیه ما سر ازدواج نبود ودوستیه بچگانه بود ولی تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم ولی بعدا سر مهریه بین خانواده ها دعواشد و ماهم دعوا کردیم وبعد از کشمکش و.....اون ازدواج کرد و من حالم خیلی بد بود ولی ارشد قبول شدم وسرگرم درس شدم یادم رفت و میلاد هم از همه چی خبر داشت چون منم با اون دردو دل میکردم یه روز تو خوابگاه قبل خواب گفتم خدایا من با کی زندگی خواهم کرد زندگیمو به من نشون بده تو خواب اون پسری که تو دانشگاه ازش خوشم میومد و دیدم و صبح پاشدم به میلاد اس دادم که فلانی رو میشناسی شمارشو برام پیدا میکنی دوستم از اون خوشش میاد میخواد بهش بزنگه ومیلاد پیدا کرد ولی نمیدونم از کجا......

    بهش زنگ زدم ولی جرات اینو نداشتم خودمو نشون بدم بیخیال شدم ولی اون شماره منو به پسری به اسم علیرضا داده بود که تهران کار میکرد و خیلی تنها بود علیرضا بهم زنگ زد ولی نگفت شماره رو کی داده ولی من فکرم به همون پسری رفت که بهش زنگ زده بودم وبهش گفتم فلانی داده گفت نه گفتم اخه دوستم از اون خوشش میومد با گوشیه من بهش زنگ زد وبعدش ادامه نداد حتما اون شماره منو داده بفهمه من کیم ولی علیرضا انکار کرد بعد از یه مدت اسرار باهاش دوست شدم ولی از اخلاقو رفتارش خوشم نمیومد مثل زنا رفتار میکرد مثل اونا حرف میزد و همش دعوا میکردیم حتی از قیافش هم خوشم نمیومد وبعد یه مدت گفت رفتم با اون کی میگفتی حرف زدم و پرسیدم این شماره رو میشناسی گفت اره بهم زنگ زده بود و منم بازم دروغمو تکرار کردم ولی اومدم بهش پیام دادم وحقیقتو گفتم و گفتم دیگه خداحافظی کنیم ولی علیرضا گفت چه ربطی داره اون دیگه تمام شده فهمیدم اون پسره زن داره دیگه اصلا بهش فکر نکردم.این مدت با علیرضا رابطه خیلی کمی داشتیم دوهفته حرف نمیزدیم یه روز میحرفیدیم و اینجوری ادامه داشت ولی یه روز من رفته بودم پارک علیرضا زنگ زد گفت کجایی گفتم پارک اومد منو ببینه
    سلام احوال پرسی کردیم ولی یهو دیدم اون پسره هم از کنارمون رد شد ومن فهمیدم علیرضا اون پسره رو اورده تا اون بفهمهه کی بود که بهش زنگ زده بود و اونا دوست های صمیمی هستن و با علیرضا سخت دعوامون شد و من هرچی گفتم به علیرضا اون گفت من معذرت میخوام ولی من بخاطر شناتختن اون با تو دوست نشدم و از تنهایی باهات دوست شدم و بعد این دعوا های چند روزه ما مثل قبل ادامه میدادیم و چند ماه یه بار حال همو میپرسیدیم وبعد دعوا.بعد چند بار اصرار اومد به دیدنم و ارتباط ما بیشتر شد وقتی از تهران میومد منم رفته بودم برا انالیز یه ازمایش مربوط به درسم به یه شهر دیگه که نزدیک شهرخودمون بود باهم قرار گذاشتیم و اونجا بهم گفت که تو این شهر خونه خریده بریم ببین منم با اینکه میترسیدم ولی رفتم ولی اصلا بهم دست نزد خونه رودیدم و اومدیم ومن بعد اومدن بهش گفتم فک نمیکردم اینقدر مرد باشی و تعریف و تمجید الکی ارتباطمون بیشتر شده بود ومن یاد خوابم افتادم وگفتم حتما قسمتم اینه و سر خرافات ادامه دادم و بعد دوباره من رفتم برا کار دانشگاهیی به اون شهر بازم اومد و باز رفتیم خونه نشستیم موقع اومدن از خونه همدیگرو بوسیدیم واین شروع حماقت من بود دیگه هر روز با هم ارتباط داشتیم از خانواده هم خبر داشتیم از همه چیه زندگیه هم با خبر بودیم وکم کم بحث این پیش اومد شب برم باهاش تو اون خونه بمونم اولش خیلی مخالف بودم ولی راضی شدم و چند بار از شهری که توش دانشجو بودم بجای خنمون رفتم خونه اون و حماقت پشت حماقت گناه پشت گناه دیگه نمازمو ترک کرده بودم به هیچی اعتقاد نداشتم بعد از یه مدت بهش وابسته شده بودم بهش گفتم بیا باهم ازدواج کنیم وقتی تو بغلش بودم گفت باشه وقتی تمام شد گفت نه نمیتونه با من ازدواج کنه .بعد از اون هم ما رابطه داشتیم ومن میدونستم که با من زندگی نخواهد کرد ولی ادامه میدادم و بهانش این بود که کلا از ازدواج متنرفه و دوست داره اینجوری بی مسئولیت زندگی کنه و ما ادامه دادیم تا اینکه چندبارهم درمورد ازدواج بحثمون شد و گفت اگه به این امید هستی با من ازدواج کنی تمام کنیم دیگه من شده بودم بردش تا شاید نظرش بهم عوض شه ولی میگفت قصد ازدواج نداره و اگه بخواد هم ازدواج کنه با من ازدواج نمیکنه چون بد اخلاقم واقعیتش هم من اوایل دوستی خیلی بد اخلاقی میکردم دانشگاهم تمام شد و من بیکار نشستم تو خونه و زندگیم شد علیرضا. یه بار یه اس اشتباهی فرستاد و منو شهلا خطاب کرد و سر این دعوا شد گفت یکی اس داده میگه ازت خوشم میاد و خودشو شهلا معرفی میکنه ولی من باور نمیکردم ومنم ازش رمز یاهو و فیسشو خواستم ولی نداد گفتم اس های اون دختره رو سریع بارم بفرست ببینم راست میگی ولی قبول نکرد بهش گفتم میام تهران اگه راست باشه پشیمونت میکنم گفت اگه عرضه داری بیا و من سر بچه بازی رفتم تهران صبح 6 رسیدم تهران خودم هم نمیدونستم چیکار میکنم اصلا دیونه شده بود من که همه بهم میگن دختر عاقلی هستم شده بود روانی همه چیرو زیر پام گذاشته بودم اومد دنبالم از وقتی دیدمش گریه کردم کیج شده بودم چند بار خواست بهم نزدیک شه نذاشتم چون همش گریه میکردم پیش من به شماره ای که به من داده بود ومیگفت این اس داده زنگ زد یه پسر برداشت و گفت پسر خالتم میخواستم سرکارت بذارم الکی گفتم دخترم ودعوا تمام شد ومن ساعت 10 برگشتم ولی جونم مونده بود پیش اون دلم نمیخواست برگردم بهش اس دادمو التماس کردم باهام زندگی کنیم ولی عصبانی شد چند بار بهش گفتم منو کنیز ماردت فرض کن ببر بذار پیش اونا بمونم فقط ماهی یه بار بیا به دیدنم ولی گفت اگه ادامه بدی دیگه گوشمو خاموش میکنم من پسر تنوع طلبی هستم و شاید دو روز دیگه دلمو بزنی و بار کار میرم مشهد چون خونه مجردی خواهم داشت و هم پول در میارم میخوام زن صیغه کنه میخوای اینجوری باهام ادامه بده و من ملتمسانه ادامه دادم ولی حالم هر روز بدتر میشد رمز اسکایبشو که من میدونستم عوش کرده بود علتو پرسیدم گفت چون داداشش میدونست عوض کرده گفتم خب دوباره بده چون با اسکایپ فقط ما دوتا باهم حرف میزدیم وکسی تو ادلیستش نبود و رمزش دست من بود ولی دیگه نداد
    تا اینکه قرار شد بره مشهد کار کنه و یه روز قبل رفتنش همدیگرو دیدیم و من فقط با صدای بلند گریه میکردم و میگفتم نمیتونم نبودتو تحمل کنم و اون از گریه کردنم عصبانی شد و بلاخره اون رفت واس دادنش و زنگش همه چی کم شد چند بار که کار کامپیوتری داشت بهم میزنگید وانجام میدادم براش و منم هر روز حالم بدتر شد تا رفتم دکتر قرص افسردگی داد بهم که همش تو خواب بودم و همش فک میکردم علیرضا رفته به غیر من با یکی دوست شده و بلاخره بهش گفتم که حالم بده و قرص افسردگی میخورم بهم تاکید کرد که نخورم عادت میکنم ولی با اینکه فهمید حالم خوب نیست باز به بی محلیش ادامه داد تا بهش اس دادم و گفتم ازت متنفرم پرسید چرا گفتم توفیست بین دوستات دوتا اسم شهلا هست و گفت بخاطر همین چون تو فیس بوکم دوتا شهلا هست من ادمی بدی هستم و بهم گفت دیگه تمام کنیم ومن دیگه نمیخوامت ،با علیرضا تمام کردیم این مدت هرزگاهی میلاد بهم اس میداد و در حد احوال پرسی رابطه داشتیم بعد دعوا با علیرضا چند روز بعدش میلاد و تو خیابون دیدم و اومدم بهش اس دادم چرا سلام ندادی و مثل قبل ارتباط ساده اجتماعی ولی به ذهنم زد که من میتونم با میلاد زندگی کنم یه زندگی اروم البته قبلا میلاد که یه بار با دوست دخترش دعواش شده بود به من پیشنهاد داده بود و من رد کرده بودم چندبارهم با دوست دخترش اشتیش داده بودم بعد این فکر به میلاد اس دادم اون روز که دیدمت حس کردم یه جور دیگه دوست دارم اونم از خدا خواسته گفت پس من خیلی خوش بختم و خدا منو دوست داره اخه من با میلاد رفتار خیلی خوبی داشتم واون منو یه ادم خوش اخلاق میدونست ودرواقع بد اخلاق هم نیستم فقط اوایل با علیرضا خوب نبودم
    با میلاد یکم صحبت کردم ولی بعد عذاب وجدان گرفتم وگفتم بیخیال تو از من کوچیکتری من نباید رو مغز تو کار میکردم واونم همش اصرار میکرد که من از اول ازت خوشم میومد و از ترس نمیگفتم که بگی دیگه به من پیام نده باهات حرف نمیزنم وتو در حد من نیستی حتی من بهش گفتم که اگه از من خوشت میومد پس چرا با دوست دخترت همش قهر میکردی بعد اشتی گفت از تنهایی و با میلاد قرار ازدواج گذاتیم و مامانم در جریانه و تائید میکنه چون ادم خیلی خوبی هست و از خانواده خیلی خوب و موقعیتش هم خوبه ولی من نمیتونم علیرضارو فراموش کنم در حسرت زندگی با اونم هر روز از خدا میخوام علیرضامو برگردونه با اینکه من از اول از علیرضا خوشم نمیومد ولی الان بنظرم خیلی خوشتیپه و خوب ولی میدونم اون منو نمیخواد از یه طرف دلم برا میلاد هم میسوزه نمیدونم چیکار کنم هیچ حسی هم بهش ندارم ولی اون خیلی برا من احترام قائله من چیکار کنم اگه با میلاد ازدواج کنم کارم اشتباهه؟ من میدونم که مشارو تمام راهنمایی هاش از رو عقل هست و حساب شده مشاوره میده ولی ازتون میخوام تو مشاورتون احساسم دخیل کنید چون ادما فقط از رو عقلشون رفتار نمیکنن احساسشون هم تو زندگیشون هست ببخشید که داستانم طولانی شد و وقتتون رو زیاد گرفت
    اینو فرستادم تا شاید یادتون بیاد من کی هستم
    یادتونه گفتم نسبت به میلاد عذاب وجدان دارم میترسم که تو دلم علیرضا باشه و نتونم به میلاد محبت کنم بعد این مشاوره تصمیم گرفتم فکرمو از علیرضا خالی کنم و به بهتر زندگی کردن فک کنم و فرصت یه زندگی دیگه رو به خودم بدم
    ولی میدونید چی شد
    با میلاد قرار ازدواج گذاشتیم حتی تاریخ ازدواج هم تعیین کردیم ولی یهویی سر کله رعنا پیدا شد و میلاد رفت پی عشقش به همین راحتی به همین اسونی!گفت نمیتونه فراموشش کنه برا من احترام زیادی قائله ولی خب نمیتونه با من باشه این وسط گناه من چی بود ؟
    چرا من همش بازیچه هستم؟
    هرکاری میخوام بکنم خدا میزنه تو سرم دیگه خسته شدم فک میکنم نحسم

  2. کاربران زیر از sana5239 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    5085
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 9 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : من نحسم

    بخدا دیگه خسته شدم نمیدونم چیکار کنم فقط میخوام بمیرم انقدر بی عرضه هستم که جرات خودکشی هم ندارم

  4. کاربران زیر از sana5239 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : من نحسم

    خب اگه یادت باشه گفته بودیم برای جبران یک اشتباه نباید خودمون رو از چاله به چاه بندازیم ...

    امیدوارم اشتباه قبلیو تکرار نکنی و برای فراموش کردن عشق بلی وارد یه رابطه جدید نشی ...

    به هرحال درسته این مواقع آدما حال و هوای خوبی برای نصیحت شدن ندارن ولی بهتره در این مورد کمی صبور باشی ...

    شما با دو حرکت اشتباه دو شکست بد رو تجربه کردید و اگه راستشو بخوای باید هر چه زودتر خودت رو از این مخمسه نجات بدی چون وضعیت

    چندش اوری رو میتونه برات ایجاد کنه ...

    من از روی تجربه این حرف رو میزنم و نه قواعد روانشناسی ...

    بهترین کار اینه همه حرفای دلتو روی یک کاغذ بنویسی هرچی که بود ... و اونقدر این کارو انجام بدی که دیگه چیزی تو ذهنت نباشه ...

    بعد چندین بار اونارو بخون و دوره کن ... باورکن در این حالت از خودت بیزار میشی ...

    بعد که خوندی همه رو بسوزون تا از شر تمام این افکار راحت بشی ...

    تو این اتفاقات هیچی بدتر از این نیست که با تمام مشکلات اتفاق افتاده ... تو همون وضعیت بمونی و الکی دست و پا بزنی ...

    هیچی بهتر از نفرت و تنفر از گذشته نیست چون به زندگی آینده ات انگیزه و حرکت میده ...
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : من نحسم

    [replacer_img] این واسه ما دخترا خیلی وضع بدیه ...

    که اینقدر زود وابسته و دلبسته میشیم ... طوریکه سر زندگیمون معامله میکنیم ...

    در این مورد خیلی سخته که بخوای از حالتی خارج بشی و دوباره همون اتفاق با طرز بدتری واست رخ بده ...

    در حال حاضر بهتره سعی کنی از این وضع خودت رو رها کنی ... این روابط طوریه که هرچی جلوتر میری وابسته تر میشی ...

    یه جورایی مثل اعتیاد می مونه و باید از شرش خلاص شد ...

    این حالت واسه وقتی خوبه که بخوای وارد زندگی مشترک قابل اعتمادی بشی ...

    به هرحال این خواست خدا بوده که این اتفاق برات افتاده چون تو میخواستی با میلاد ازدواج کنی ، ولی عشق علیرضا رو هنوزم تو ذهن

    داشتی ، پس مسلما" زندگی خوبی نمیتونستی داشته باشی و ضربه اش خیلی بدتر از الان بود ...

    چون اگه ازدواج نکنی خیلی بهتر از وقتیه که بخوای ازدواج بدی بکنی ... پس خیلی ساده رهاشون کن ...
    امضای ایشان
    خدا آن حس زيباييست كه در تاريكي صحرا
    زمانيكه هراس مرگ ميدزدد سكوتت را
    يكي همچون نسيم دشت مي گويد
    كنارت هستم اي تنها...


  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    5085
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 9 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : من نحسم

    من از خودم میترسیدم که خیانت کنم ولی بهم خیانت شد من درمقابل میلاد عذاب وجدان داشتم که مبادا در حقش نامردی کنم برم سراغ عشق قبلی ولی من علیرضارو گذاشتم کنار هرچی پل ارتباطی بود پاک کردم ولی از اون چیزی که میترسیدم میلاد سرم اورددقیقا همون فکری که من میکردم اون انجام داد من با دختر بودنم نامردی نکردم ولی اون نامردی کرد دیگه از دنیا بریدم فک میکنم اصلا حق زندگی ندارم فک میکنم هر کاری کنم هر تصمیمی تو هر مرحله از زندگیم بزنم خدا نمیذاره دیگه از همه متنفرم

  8. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    5085
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 9 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : من نحسم

    بخدا دیگه اصلا به علیرضا نمیفکریدم رفتم موسسه برا دکترا ثبت نام کردم کتابامو گرفتم کتاب زبان گرفتم قرصهامو گذاشتم کنار مثل یه ادم عادی زندگیمو شروع کردم ولی یهویی انگار اب جوش ریختن رو سرم خیلی احساس سرخوردگی میکنم احساس میکنم حتما من یه ایرادی دارم

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد