سلام من15سالمه تقریبا دوسال پیش باپسری اشنا شدم بهترین سالای عمرمو باش گذروندم اونم خیلی دوسم داش تااینکه مادرم متوجه شد و گفت به یه شرط اجازه میدم باش ازدواج کنی رابطتتو باش قطع کنی تا4سال دیگه منم از خدام بود قبول کردم ولی فک نمیکردم انقد سخت باشه 5ماهه باهاش حرف نزدم تواین 5ماه نفس تنگی گرفتم طوریکه بعضی شبا مجبور بودم برم بیمارستان و برام اکسیژن بذارن چن روزه خییییییلی گریه می کنم واسمم فرقی نمیکنه کی پیشم باشه فقط دوس دارم گریه کنم خیلی دلم براش تنگ شده من خودم این راهو انتخاب کردم ولی خب حوصله نیش و کنایه های مادرم ازاینکه داری به خاطر کسی که حتی بهت فکر نمیکنه خودتو زجر میدی ولی من مطمئنم دوسم داره و همه ی این کارا به خاطر خودمه برای رسیدن به منه میدونم خیلی از شماها هم ممکنه همین جوابو بهم بدین یابگین فراموشش کنم ولی بخدا نمیتونم از گریه هام خسته شدم ازاینکه میبینمش و نمیتونم کاری کنم اعصابم خورده ازاینکه یک سال پیش وضعه زندگیه من این نبود نمیخوام کسی کمکم کنه چون واقعا هیچ کاری از دست هیچکی برنمیاد فقط یکی به جای نیش و کنایه ارومم کنه مرسی از هرکی که اینو خوند و وقت گذاشت