سلام وققتون بخیرببخشید میخواستم از تجربه تون استفاده کنمو بهم کمک کنیدمیشه خواهشا کمکم کنیدچن تا مشاوره
رفتم ولییی اسم محمدهو19سالم دانشجو ترم1 مهندسی ام-تو دبیرستان و راهنمایی جزوه نفرات برتر استان مون بودم تا
دوم دبیرستان اصلا با هیچ دختری دوس نبودم از سال سوم دبیرستان فقط دوستی نتیو تو چت و گاهی وقتا تلفنی داشتم
ولی واسه اهمیت کنکورهفت ماه اخر نت و همه اینا رو جمع کردم تا اینکه کنکور رو دادم و مهندسی دانشگاه ملی قبول شدم
ولی با اون سعی تلاش من و معدل من اصلا نمیخورد خودم و حتی اطرافیانم اصلا و ابدا راضی نبودند داستان من از اونجا
شروع میشه که یک دختر همسایه داشتیم که هم سن خودم بود هم رشته خودم سال چهارم ریاضی بود،تو هفتده سال
که همسایه هم بودیم اصلا ندیده بودمش تا امتحانات نهایی سال سوم تازه فهمیدم وجود خارجی داره اوایل اصلا بهش
اهمیت نمیذاشتم ولی به مرور زمان چون بیشتر همو میدیدم ازش خوشم اومد تا حد زیادی بطوری که وقتی واسه کنکور
میخوندم بیشتر فکرم رو اون بود ولی به خودم اجازه ندادم بهش بگم چون ابروم واسم مهم بود تو کوچه و خیابونم همه به یک
دید پسر باادب مومن که صف اول مسجد واسه نماز نگاه میکندوقتی رفتم دانشگاه و محیط دیدم کمی از اون حس کم
شدبطوری که حسی نموند دیگه خسته شده بودم همه دوستام جی اف داشتند با اینکه اصلا دوس نداشتم باکسی باشم
ولی محیط نمیذاشت و منو تحریک میکرد.
تا اینکه اواخر مهر ماه بود منم بعد اینکه نتایج اومد خیالم راحت شده بود این شبکه های اجتماعی رو نصب کردم داشتم
میگفتم دقیقابیستم مهر ماه بود که من با یک دختر از شهرخودمو که یک شهر دیگه دانشگاه قبول شده بودو هم سن بودیم
اشنا شدیم باهم کمی صحبت کردیم فهمیدم دختر مدیر راهنمایی مون ب خودم گفتم مدیرمون که ادم خوبی بود پس اینم
دختر سر به زیر و خوبیه دیگه،گفتم محمد خدا اینو فرستاد تا از تنهایی درایی پسر پس بهش پیشنهاد بده کمی باهم حرف
زدیمو باهم اشنا شدیم گفتم چکاریه ای بعد خودشو معرفی کردگفتم تا حالا با کسی دوس بودی گفت اره دوس بودم بایکنفر
ازشهرخودمونو یکی هم که الان دوستمو ولی واسه اصفهانه فقط تلی باهم ارتباط داریم بعد اینکه راضیش کردم که اصفهان
دور هیچ وقت بهم نمیرسید اونم قبول کرد و پیشنهاد منو قبول کردو قرار شدچن وقتی واسه اشناییت باهم باشیم تا اینکه اون
بیاد شهرمون و نظر اخرهمو بدیدم چن وقت گذشت اون اومد شهر خودمون خابگاه داشت یک شهر دیگه تحصیل میکردترم یک
دانشگاه بود همو دیدمو از هم خوش مون امد بهم گفت محمد من عاشقت شدم خیلی تو پسر آرزوهای منی هر چی باشی
قبولت دارم تا ته اش هستم.چن وقت گذشتو اون به مادرش گفت در حدی که منو میبرد فقط تو حیاط خونشون خودش باهم
ارتباط برقرار میکرد در حد بوس لب و ببخشیدا دیگه واشح گفتم... دوماهی گذشت من همیشه با خودم میگفتم این با من که
هنوز قشنگ نشناخته بودم رابطه برقرار کرده پس حتما با دوست قبلیش که پنج ماه بود رابطه جنسی و ************ داشته دیگه.
ازش همش میپرسیدم میگفت بخدا فقط یک بار رفتیم کافی شاپ و تموم .میگفت اگه محمد همش با تو بیرونم بخدا دوست
دارم از قبلی اصلا خوشم نمی اومد مامامن خودم ازش متنفر بود اصلا اجازه نمیداد باهش برم بیرون و منم دوسش نداشتم
فقط چون نفر اول زندگیم بود باهش بودم یک حس الکی بین مون بود تا اینکه یک شب گفتم مبینا بسه دوست پسر قبلیت
همه چیز رو واسه تعریف کرده گفتم گفته باهم چه کارها کردیدو بعدش خودش شروع کرد به گفتن و اعتراف که فقط دوبار با
ماشینش رفتیم بیرون تو ماشین فقط همو بوسیدیم
منم بعد شنیدن حرفاش اون شب من خیلی حالم بعد شد بخدا داشت دست وپام می لرزید نمیدونم چون بخدا دوسش
داشتم خیلی. ولی یکهو بی حس شدم نسبت بهش باهش بحثم شد و تموم کردم تا ساعت چهار میگفت محمد بخدا واسه
خودمون نگفتم دوس نداشتم ترو از دس بدم وگریه میکرد دوستش از خابگاه بهم زنگ زد گفت داره غش میکنه اونجا فهمیدم
واقعا دوسم داره هفت صبح هم پاشده بود گریه میکرد و من باور کردم حرفشو و باز فردا باهم شدیم ولی محمد دیگه باطنش
عوض شده بود ظاهرش فقط اونو دوس داشت واسه همین همش باهش بحثم میشد همش با خودم فکر میکردم حتما این
باهش رابطه داشته شک ندارم ولی هر دفعه میپرسیدم میگفت به هر کی میپرسی نداشتم بخدا فقط بوس بودهو بس .
منم باورم نمیشد همش دعوا دعوا تااینکه گفت محمد من ترو شوهر خودم میدونم خیلی دوست دارم میخام ببرمت تو خونمون
به مامانم نشونت بدم که بهفمی چقدر میخامت منو برد تو خونشون با مامانش حرف زدیم.بعدش منو برد تو اتاقشو ، خودشو
واسم عرضه کرد.من رو داشتنش نسبت بهم هیچ شکی ندارم وقتی توبغلم از حرکاتش مشخص ولیه تنها شک من بخاطر داشتن یا نداشتن رابطه با دوس قبلیشه