سلام!
از ترم اول متوجه شدم که بهم توجه داره,ولی زیاد جدی نگرفتمش.فکر میکردم فقط یه کنجکاویه که سریع بی خیال میشه,آخرهای ترم دوم کم کم متوجه شدم به توجه هاش عادت کردم,سعی کردم ازش دور بشم.ترم 3 یهو به خودم اومدم دیدم دوستش دارم,شاید عادت بود ولی کم کم روم تاثیر گذاشت.اعصابم ضعیف شد,سعی کردم ازش دور بشم که متوجه نشه! میدونستم این رابطه ای نیست که اینده ای داشته باشه, حتی شده با عذاب هم باید خودم رو ازش دور نگه دارم! جفتمون از هم دور شدیم! یه روزایی میشد که تمام مدت کلاس رو زل میزد بهم,یه روزایی فقط زیر چشمی نگاهم میکرد! دوستای جفتمون فهمیدن اون چه احساسی داره,ولی تمام این مدت من از همه مخفیش کردم و نذاشتم کسی چیزی بفهمه
جدیدا حس میکنم با کسی دوسته,ازم فرار میکنه! تو محیطی که من باشم نمیاد, یا اگه من اتفاقی برم اونجا خودش سریع میره! تا حد ممکن نگاهمم نمیکنه
ما هیچجوره به هم نمیخوردیم,با این که هم رو دوست داریم تو تمام این سالها از همدیگه فرار کردیم.فکر میکنم این ترم آخر هم با هر عذابی شده باید خودم رو ازش دور نگه دارم,ولی نمیدونم چرا صبرم تموم شد! شاید تحمل کردن این شرایط واسه مدت طولانی اعصابم رو ضعیف کرده,دیگه کشش ندارم.درسته عشق آتشین نبود ولی وابستگی خیلی شدیدی بود جوری که نمیتونم ریشه هایی که تو زندگیم دوونده رو قطع کنم من امسال باید واسه ارشد بخونم,ولی هر بار کتاب رو باز میکنم تمام بدبختیام یادم میان. اصلا نمیتونم تمرکز کنم,ذهنم خسته شده
دلم آرامش میخواد! امسال سال مهمی تو زندگیمه,ولی تا نتونم این موضوع رو حل کنم نمیتونم هیچ کاری کنم
ببخشید فکر میکنم خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم,اصلا نمیتونم تمرکز کنم