سلام........حدود یک سال پیش با پسری در دانشگاه آشنا شدم که 2 سال از من کوچکتر هستن بعبارتی من 27 سالمه و ایشون 25 سال و اهل یکی از روستاهای استان کرمانن. بعد از دو ماه از شروع رابطمون موضوع رو با خانوادش در میون گذاشتن اما با مخالفت شدید خانواده مواجه شد دلیل مخالفتشونم یکی اختلاف سنیمون بود و یکی هم اینکه اونا دید خوبی نسبت به بچه های شهرای بزرگ ندارن. حدود 4 ماه بعد از شروع رابطمون از گوشه کنار بهشون خبر میرسید که مامانش داره برای دختر داییش هدیه و نشون و .... میبره در صورتیکه خودش کاملا مخالف بود و همیشه به همه میگفت که من شخص دیگه ای رو دوست دارم و اصلا از دختر داییم خوشم نمیاد اما همچنان تحرکات مادرش ادامه داشت تا اینکه یک بار که برای تعطیلات عید خونه رفته بود بعد از یک جر و بحث کوچیک که با هم داشتیم به من اس ام اس داد و گفت من نامزد کردم! نگو که تو اون چند روزی که قهر بودیم به اصرار خانوادش رفته بوده خواستگاری و یکی دو بار هم تلفنی با دختر داییش حرف زده اما بعد از تعطیلات عید به من گفت که تو صحبتهایی که با دختر داییش داشته بیشر از قبل مطمئن شده که اون بدردش نمیخوره...و بعد از این ماجراها یک اس ام اس به دختر داییش داد که هیچ احساسی بهش نداره و نمیتونه باهاش ازد کنه...خلاصه تا همین الان که یکسال میگذره هنوز خانوادش دارن هر روز ماجرای دختر داییش رو رسمیتر میکنن و ایشون هم داره روی من پافشاری میکنه ...دو ماه پیش تصمیم گرفتم عمیقا دیگه به ازدواج باهاش فکر نکنم تا اینقدر ضربه روحی نخورم تو این رفت و آمدا ...از طرفیم خودش چندین بار گفته اگه از نظر مالی استقلال کامل داشت اینقدر نظر خانواده براش مهم نمیشد....و الانم داره قدمهای خیلی خوبی برای استقلالش بر میداره...با خودم میگم بمونم شاید خدا خواستو همه چیز حل شد آخه من واقعا دوسش دارم...از طرفی وقتی باهاشم و اسم دختر داییشم هست حس میکنم سبک میشم.... .با خودم میگم راهش فقط صبره اما با توجه به سنم خیلی جای ریسک ندارم...تورو خدا کمکم کنین و نظرتونو بگین...درباره هر کدوم از اتفاقات این یک سال من نظر بدین و راهنماییم کنین...مرسی