سلام بنده دختری 25 ساله هستم با مدرک فوق لیسانس که تازه دکترا قبول شدم.چندماه پیش قرار بود با فردی که پزشک بود که قرار بر خواستگاری شده بود اشناشیم برای ازدواج و بیان خواستگاری ولی در عین ناباوری فهمیدیم ایشون مشکلات زیاد و بدی دارن و نشد و همه چیز بهم خورد و ذهنیت من کامل خراب شد نسبت به اقایون و یک مدت افسردگی داشتم از بهم خوردن ماجرا...
قبل از اینکه ایشون بیان خواستگاری من یکی دیگه از همکاران خواستگاری کرده بودن ولی ایشون نه سربازی داشت نه شغل ثابت ولی اظهار میکرد منو خیلی دوست داره
حالا دوباره پا پیش گذاشته و فهمیده بوده تا حدودی من ی شکستی متحمل شدم و حتی من وقتی بهش گفتم گفت من ی کاری میکنم فراموش کنی و ذهنیتت هیچوقت بد نشه
گفت هرکاری میکنم برات من دارم امریه رو درست میکنم و کارم هم پیگیری میکنم و این حرفا
حالا چند مدته گذشته حس میکنم از بس ب من ابراز علاقه کرده منم دارم وابستش میشم ولی نمیخوام دوباره همه چی م بخوره ترس دارم از اشنایی و ازدواج
ب خونواده گفتم اول ک مخالف بودن چون ایشون از لحاظ اعتقادی راحت بودن و من مذهبی و کار و سربازی و اینها
حالا میگه ب خاطر تو هرجا بخوای میام تا همه چی رو با تو تنظیم کنم تو فقط باش واسه من
منم خونوادم گیر دادن به ازدواجم و از طرفی نه میتونم جلو مامانم اینا وایستم چون فرد قبلی که اینطور دراومد انتخاب خودم بود.میترسم انتخاب کنم یا بگم باشه من میمونم پاتو این حرفا چون حسم اونقدری هم نیست
اطرفی پدرم میگه اگر میخوادت با مادر پدرش بیان خواستگاری وقتی اینو گفتم میگه من الان هیچی ندارم تو صبر کن امریم درست شه بعد بیام ولی بابام لج کرده ک تو باید بذاری خواستگاری بیان برات
چند تا خواستگار باهم دارم و موقعیت هاشون خوب و عالی
ولی تنها چیزی ک برام جالبه تلاشیه که داره میکنه و تا الان خیلی سعی کرده اوضاع رو خوب میکنه میگه اگر نمیام دلیل نیست نمیخوام چون میدونم تو ناز دردونه بودی و تو پرقو بزرگ شدی نمیخوام سختیت بدم و غرورم جلو بابات خورد شه
به نظرتون چکار کنم
تا میام از نه و به هم زدن و ازدواجم صحبت کنم عصبانی میشه و غیرتی میشه و درنهایت انقدر حالش بدمیشه تا چند روز سر دردای شدید میگیره و میگه به خاطر وضع مالیم نمیخوام از دستت بدم چون هیچکس تو رو مثل من دوست نداره ....
لطف میکنین اگر راهنماییم کنید
طرف مقابلم هم فوق لیسانس هست و 28 ساله