با سلام
من دختری 29 ساله و فرزند چهارم و ماقبل آخر دارای مدرک فوق لیسانس و استخدام دولت از نظر مالی مستقل و از نظر ظاهری به گفته سایرین بسیار زیبا هستم.. خواستگاری دارم که از خانواده ای متشکل از سه پسر هستند که ایشون فرزند آخر هستند.من ایشون رو از نظر ظاهر پسندیدم.ایشون هم کارمند دولت هستند.از نظر فرهنگی و مذهبی و سطح خانوادگی کاملا تطابق و تفاهم داریم.از نظر اخلاقیات ایشون بسیار آروم و منطقی هستند و واقعا خوش اخلاق و اهل صحبت و حل مشکلات هستند.ضمن اینکه ادم اهل خانواده و در عین حال آینده نگری هستند تا جایی که خونه و ماشین هم دارن که البته مقداری از قسط های خونه ش مونده.ایشون فرزند شهید هستند و زمانی که پدر شهید میشه ایشون تازه به دنیا اومده بوده و مادر دست تنها سه پسرش رو بزرگ کرده و واقعا زحمت کشیده.الان مادرشون از بیماری قند رنج میبره و از آنجا که دو برادر بزرگترش از نظر شغلی گرفتار هستند زیاد نمیتونن به مادر رسیدگی کنند و چون با توجه به شرایظ شغلی خواستگارم ایشون وقت آزاد بیشتری داره مادر رو ماهی یک بار به مرکز استان پیش دکتر میبرن( چون در یک شهرستان کوچک زندگی میکنند)
مشکل ما در انتخاب محل زندگی هست.شهر من مرکز یک استان هست و شهر ایشون ملایر. با فاصله 12 ساعت از شهر من.من اونجا نرفتم اما شنیدم خیلی کوچک و کم امکاناته.ایشون چون میخواد به مادرش رسیدگی کنه میخواد شهر خودش زندگی کنه ولی من شهر خودم رو ترجیح میدم بالاخره شهر من مرکز استانه و امکانات بیشتری داره.مشکل اولم اینه که نمیدونم توقع ایشون که میخواد برم شهر اون منطقیه یا از سر خودخواهیشه؟!
ضمن اینکه خانواده من کلا با راه دور مخالف هستن و به زور اجازه خواستگاری اومدن دادن.برای شخص من دوری از خانواده م مساله حادی نیست،قبلا تجربه دوری رو داشتم و از پسش برمیام،مشکل دوم من بی تابی و وابستگی مادر و خواهرم هست.
اگر من ازدواج کنم و از خونه برم یک خواهر و دو برادرم تو خونه کنار مادرم هستن.اما مادرم میخواد من شهر خودمون زندگی کنم با وجود اینکه اصلا اهل رفت و امد هم نیستن بعد ازدواجحتی اگر شهر خودم هم زندگی کنم زودتر از سه ماه یکبار اونم با کلی التماس من پیشم نمیان و احتمالا من اون هم تنها(بدون همسرم) باید بهشون سر بزنم.(طبق تجربه ای که از ازدواج برادرم داشتیم)
یعنی عملا فرقی نمیکنه خونه من شهر مادریم باشه یا نه!
با این شرایط خواستگارم اصرار داره به خاطر مریضی مادرش شهر خودش زندگی کنه و البته میگه مساله مادرش هم نبود باز هم شهر من نمیومد.ایشون به من گفتن تو فقط قبول کن شهر من زندگی کنی من خوشبختت میکنم و نمیذارم کمبودی حس کنی و تمام مواردی رو که میدونه برای من سخت هست تو غربت رو قبول کرده و از من توقع خاصی نداره..ایشون خودش رو به خاطر مادرش محق میدونه من میدونم که این فرد واقعا میتونه خوشبختم کنه ولی اولا نسبت به مادرم عذاب وجدان دارم که ایشون هیچ وقت به ازدواج من راضی نمیشه و اگر طبق سختگیری ها و سنگ اندازی های ایشون بخوام ازدواج کنم ممکنه تا ابد مجرد بمونم!
مشکل سومم اینه که شهر من بزرگتر و امکاناتش بیشتره،و شهر ایشون رو نرفتم ولی شهرستان و کوچیکه.نگرانم اونجا یه دکتر درست و حسابی نباشه برم یا کمبود امکانات یا حتی کوچک بودن شهرش آزارم بده و امکان رفتن به شهر ایشون رو هم به هیچ وجه ندارم.تا زمانی که سه چهار ماه دیگه به زور خانواده مو راه بندازم برا تحقیق ببرم.چون همه چی رو شل میگیرند و احساس مسئولیت نمیکنند.
من واقعا قصد ازدواج دارم و از هر نظر احساس نیاز شدیدی میکنم.
لطفا نگید که با مادرت صحبت کن چون هیچ فایده ای نداره.این تصمیم ها رو خودم باید تنها بگیرم،من هیچکس رو ندارم،لطفا کمکم کنید.
پ ن ضمنا اینم بگم من هم فرزند طلاق هستم و مادرم ما رو از بچگی دست تنها بزرگ کرده و زندگیش رو فدای ما کرده،و به شدت به بچه هاش وابسته ست.جوری که به طور ناخودآگاه ما رو ترغیب به ازدواج نکردن میکنه یا با احساس گناه دادن به من (که منو تنها نذاری بری و تو فرزند بدی هستی و دل نداری و به فکر من نیستی)سعی میکنه من رو حداقل از ازدواج های راه دور منصرف کنه.با این سیستم از ما 5 فرزند غیر از یکی همه مجرد موندیم که بزرگترینمون یه پسر 40 ساله ست و کوچکترین خواهر 27 سالم.مادرم خیلی سختی ها رو تحمل کرده از جمله خیانت ،اعتیاد ،بی مسئولیتی پدرم.ایشون با پول حقوق خودش ما رو دانشگاه فرستاد و همه مون تو جامعه از نظر رفتار و تحصیلات و شغل نمونه هستیم.اما به خاطر همین سختی ها افسردگی و خشم شدیدی داشت جوری که مرتب به بهانه های واهی از من ایراد میگرفت و دعواهای شدید با من میکرد،تحقیر ناسزا فحش های رکیک و کتک های شدید.که اعتماد به نفس شخصیتی من رو نابود کرد و خلا عاطفی بزرگی در من به وجود آورد.مادرم ما رو خوب تربیت کرد و به مدارج عالی رسوند ولی احساس بی ارزشی و افسردگی رو در من تقویت کرد.برای ازدواجم تا به حال خیلی سخت گیری کرد.من همیشه صلاح رو در این میدیدم برای سلامت روح و روانم (که متاسفانه ناچارا چند سالی هم هست به مصرف داروهای ضد افسردگی و اضطراب روی آوردم) ازدواج کنم و از این خونه برم.ایشون تا زمانی که لیسانس گرفتم اصلا اجازه خواستگار اومدن به من نداد.بعد از لیسانس رفت و امد من به بیرون به خاطر کنترل ایشون محدود بود و من خواستگار چندانی نداشتم ولی همان هایی رو که داشتم به بهانه های مختلف رد کرد.تا اینکه شاغل شدم و به خاطر شغلم خواستگاران فراوانی پیدا کردم که همگی رو به خاطر اینکه از شهرستان های اطراف شهرم به فاصله دو سه ساعت بودن رد میکرد.تا اینکه چند خواستگار راه دورتر برایم پیدا شد که از جنبه های مختلف پسندم بودن اما ناخوداگاه جلوشون اینقد سنگ اندازی میکنه که دلسرد میشن و میرن.که البته خواستگار فعلیم یکیشونه.)