سلام
من یه پسر 25 ساله و دانشجو ام. مدت زیادیه که حس میکنم دختر خاله ام رو دوست دارم. تقریبا از زمانی که 17 سالم شد، یه علاقه بهش پیدا کردم. اما چون اون موقع محصل بودم، نمیتونستم برای تشکیل زندگی اقدامی کنم. به پیش دانشگاهی که رسیدم، اون ازدواج کرد! و تمامی امیدی که به تشکیل زندگی با اون داشتم، به یاس و احساسی سر تا سر درد و ناکامی توی سینه ام مبدل شد. دیگه نه توان درس خوندن داشتم و نه فکر یک دقیقه راحتم میگذاشت. این اوضاع باعث شد نتونم توی کنکور نتیجه قابل قبولی به دست بیارم. با خودم عهد بستم که برم دنبال کار تا وضعیت زندگیمو سر و سامون بدم. سربازی رو رفتم و بعد هر کاری تونستم انجام دادم. حتی اگر حقوقش کم بود هم ابایی نداشتم. اما بعد از یه مدت فهمیدم که این راه زندگی من نیست! واسه همین رفتم دانشگاه و درسمو ادامه دادم. دختر خاله ام بعد از یک سال از همسرش جدا شد. با اینکه دوستش داشتم ولی دیگه بهش تمایلی نداشتم. ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. اما از یه سنی به بعد، یه شرم و حیای خاصی بینمون به وجود اومد که باعث شد از هم فاصله بگیریم. طوری که رومون نشه توی چشم همدیگه نگاه کنیم. قبل از اینکه ازدواج کنه، شاهد رفتارایی ازش بودم که نشون دهنده یه علاقه بود. ضمن اینکه ازدواجش هم با نارضایتیش و با اجبار خانواده انجام گرفته بود. من همه رفتارهاشو زیر نظر گرفتم. وضعیت خانوادگی، سطح فرهنگ، سطح توقعات، همخوانی دو خونواده و همه چیز رو زیر نظر گرفتم و مشکلی در اون پیدا نکردم. تقریبا مطمئنم که اگه جلو برم، جواب رد نمیشنوم چون خانواده خاله ام به حد زیادی به من اعتماد و حسن ظن دارن. اما مشکل اینه که تا وقتی درسم تموم نشه، واقعا نمیتونم یه اقدام جدی داشته باشم! از طرفی نمیتونم با خودش حرف بزنم تا از داشتن علاقه یا نداشتنش، مطمئن بشم! یه بار از دستش دادم و دلم بی نهایت سوخت! تازه داشتم خودمو با زندگی جدید وفق میدادم که طلاق گرفت.
در طی سالها گاهی ازش بدم میومد و گاهی به سمتش متمایل میشدم. بخاطر بعضی رفتارهاش! اما الان من اون رو همون طوری که هست، با تمام رفتاراش دوست دارم. رفتار بدی نداره. با پسری ارتباط نداشته. شرم و حیا هم به اندازه کافی داره. دوست داشتنش به مرور زمان در من تثبیت شده. از اینکه میتونم عاشقانه در کنارش باشم، و با وجود تمام مشکلات، عشقمو زنده نگه دارم مطمئنم. اون در زندگیش بارها شکست خورده. دلم میخواد براش همون کسی باشم که همیشه کنارشه و بهش کمک میکنه به تمام آرزوهای تحقق نیافته اش برسه. دوست دارم تلخی شکست هاش رو با شیرینی موفقیت جایگزین کنم. دوست دارم اونقدر در کنارش باشم تا بالندگی و رشدش رو ببینم. دوست دارم پیشرفتش رو ببینم و بهش افتخار کنم. از حسم مطمئنم. ضمن اینکه دوره ای شده که آدم نمیتونه به یه غریبه خیلی اعتماد کنه. ولی اون آشناست.
خواستگارای زیادی داره ولی خواستگاراش وضعیت خوبی ندارن! یعنی اونا هم بیکارن و هم مشکل اخلاقی یا خانوادگی دارن. من همیشه چندین قدم ازش دور تر شدم. نمیخواستم خیلی بهش نزدیک بشم. چون از آیندمون با هم اطمینان نداشتم؛ نمیخواستم احساسی شکل بگیره. حالا اونقدر دورم که شاید یه سلام ساده ار طرف من هم باعث تعجبش بشه! موندم چیکار کنم! از طرفی دوستش دارم و از طرفی ازش کاملا مطمئن نیستم! میترسم نتونم باهاش به آرامش برسم. آرامش مهمترین چیزیه که در زندگیم میخوام داشته باشم. وگرنه بیکاری معضل غیر قابل حلی نیست! پدرم نمیتونه برای شروع زندگی بهم کمکی بکنه. مجبورم خودم تنهایی شروع کنم. از این نمیترسم اما از این میترسم که اونی نباشه که میخواستم. از این میترسم که بخاطر بیکاری، خانواده خودم اقدامی نکنن. به قسمت اعتقاد دارم اما میترسم به خاطر تعلل بی جا، از دستش بدم. تازگی ها خواستگار دیگه ای پیدا کرده که یه بار منصرف شد ولی گویا دوباره قصد خواستگاری کردن داره. اونم بیکاره ولی پدرش وضع خوبی داره و میتونه کمکش کنه. از این میترسم تجربه چند سال پیشم باز تکرار بشه. و باز چندین سال از زندگی به هدر بره و از طرفی هنوز به اون اطمینان کامل نرسیدم. میترسم وقتو از دست بدم. اما نمیشه در حالی اقدام کنم که صد در صد مطمئن نیستم. نمیدونم باید چیکار کنم. ببخشید طولانی شد اما لطفا راه حل مناسب مد نظرتون رو درج کنین تا از این پریشانی در بیام.