پاسخ : مشکلم با مادرم مرا به سمت خود کشی می برد

نوشته اصلی توسط
Asal ziba
عزیزم من الان 28 سالمه و از 18 سالگی ازدواج کردم و از 7ونه پدرم اومدم بیرون. من هم با مادرم مشکلات 1000 برابر بدتر از این رو داشتم و فقط میخواستم از اون خونه فرار کنم.متاسفانه با همین فکر که ازدواج تنها راه خلاصیمه از دیت مادرم یه ازدواج0 صد در صد اشتباه کردم و بعد 5 سال یعنی تو 23 سالگی دوباره برگشتم خونه بابام. و وضعم خیلی بدتر شد با مادر و پدرم. تو اون دوران حتی تا مرز خودکشی و اعتیاد هم پیش رفتم ولی خدا بهم رحم کرد و بعد 6 ماه که از طلاقم میگذشت همسرمو جلو راهم گذاشت و باهاش آشنا شدم و ازدواج کردم و کلا مسیر زندگیم عوض شد و الان اگر همسرم هر بلایی هم سرم بیاره دیگه به اون خونه و طلاق فکر نمیکنم و حتی فکرشم بکنم که قرار باشه دوباره برم پیش مادرم ترجیح میدم بمیرم. عزیزم تو هم فقط از خدا بخواه که یه ازدواج و همسر خوب گیرت بیاد و بری. البته کارا و حرفایی که ازمادرت تعریف کردی پیش کارای مادر من هیچی نیست. فقط یکیشو بهت میگم که روزی هزار بار برام آرزوی مرگ میکرد و میگفت ایشالاه الان که پاتو از در این خونه میزاری بیرون بری زیر تریلی و خبر مرگتو بیارن . از 15 سالگی این حرفارو شنیدم و 1000 بار بدترشو. من حتی با سیم بوکسول کتک خوردم ازشون در حد مرگ. و خیلی کارای دیگه. اینایی که تو گفتی واقعا هیچه در مقابل کارای پدر و مادر من. ولی بازم میگم به خاطر فرار از اونجا تن به هر ازدواجی نده و خودتو بدبخت تر نکن
قطعا وضع بدی داشتی واقعا نمیتونم تصور کنم اما یه چیز کوچیک وقتی مدام داره تکرار میشه و هر روز بدتر میشه دیگه تحمل آدم رو تموم میکنه.نمیدونم شاید من نسبت به تو خیلی نازک نارنجیم. ولی من از بچگی با بچه های درسخون کلاس مقایسه شدم با خواهرم مقایسه شدم با دختر داییم خیلیییی مقایسه شدم. باورت نمیشه یه بار یه ماه قبل بود که دعوامون شد میخواستن برن خونه مادربزرگم برای دیدنش. بعد دعوا من رفتم طبقه بالا که دست و صورتمو بشورم برگشتم دیدم نیستن همشون رفتن گفتم حتما تو ماشین منتظرمن آماده شدم رفتم دم دم دیدم رفتن! به بابام پیام دادم به جای دلداری یا حتی یه معذرت خواهی گفت مامانت فکر کرد رفتی بالا از ناراحتی تنها باشی گفت ولش کنید تنها باشه! این همون مادریه که چند وقت قبل به زور منو می برد بیرون...حتی آبرومو جلو مادربزرگمم بردن.نمیدونی به من چی میگذشت تو خونه تنهایی. حتی به روی مبارکشم نیورد. تو حداقل بیرون می ری. ولی من حتی بیرونم نمیتونم برم.تا یه دانشکده دیگه که یه خیابون جدا از دانشکده خودمه برای دیدن استادم میخواستم برم جنجالی به پا کرد و اجازه نمیداد نه اون نه بابام....از بچگی هی جلو همه بدیمو جلو فامیل میگفت! جالبه که کسایی رو به من میگه الگوکن براخودت که بهترین مادرا رو دارن...که این مورد آخری مادریه که یه بار جلو ما به دخترش گفت تو. دخترش گفت تو؟؟ مادر گفت ببخشید عزیزم شما! تا این حد با شخصیت!
ویرایش توسط nasima : 07-22-2015 در ساعت 04:41 AM
برای کسب اطلاعات بیشتر و راهنمایی می توانید با متخصصان ما
تماس بگیرید.
علاقه مندي ها (Bookmarks)