نمایش نتایج: از 1 به 32 از 32

موضوع: مشکل جدایی والدین

3032
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    مشکل جدایی والدین

    سلام
    نمیدونم چی باید بگم
    از وقتی که اومدم تو این سایت و مشکلاتم رو گفتم سعی کردم حلشون کنم چون خودم میخواستم
    اما
    یکی از مشکلاتم رو هیچ جور نمیتونم حلش کنم
    فقط با یک راه میشه اونم خودکشی هست
    نمیدونم، خدا میدونه چه حالی دارم...
    فقط می خوام یه راه آسون رو پیدا کنم...خیلی سخته اما خب چاره ی دیگه ای ندارم
    والدینم بعد 33 سال زندگی مشترک زندگی رو به کامم جهنم کردن
    یه آدم تو این دنیا به دو چیز نیاز داره
    یکی آسایش و یکی هم آرامش
    من هیچکدومشون رو ندارم
    هر تلاشی هم می کنم بی فایده است
    جز اینکه من بذارم از این زندگی و این آدما و این دنیا برم
    من به خواسته خودم به این دنیا و این خونواده و این شرایط نیومدم
    اما الان دیگه بریدم...
    نمیخوام فشارهای عصبی باعث بشه روحم بیشتر از این زخمی بشه و یه بلای بدتری سرم بیاد
    حداقل مردم این یکی رو نبینن
    یه بار مرگ خیلی بهتر از هزاران بار مردن و زنده شدن هست
    و رفتن به جهنمی که خدا درست کرده به نظرم برام قابل تحملتر از این جهنم هست...

  2. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام
    ...
    یلدا

    چی شده دختر؟

    بیا چت باکس ببینم

  4. 2 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    میبینی که مریم جان
    دیگه نمیتونم به این زندگی ادامه بدم
    یعنی نمیذارن
    همین...

  6. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29466
    نوشته ها
    120
    تشکـر
    176
    تشکر شده 51 بار در 38 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    خدای خوبم .....
    قسم به لحظه ای که دلم را
    می شکنند و جز تو مرهمی نیست
    قسم به لحظه ای که مرا

    می فروشند و جز تو خریداری نیست
    قسم به لحظه ای که تنهایم
    می گذارند و جز تو همراهی نیست
    قسم به لحظه ای که دوستم ندارند
    و عاشقی جز تو نیست ...
    من دوستت دارم
    بار الهی مرهمم باش، خریدارم باش،
    یارم باش، عاشقم باش


    نبینم غمتو یلدا بانو
    خدا بزرگ تر این حرف هاست
    تصاوير کوچک فايل پيوست تصاوير کوچک فايل پيوست d2tj_photo_20160930_234201.jpg  

  8. 3 کاربران زیر از Tabnak7 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط Tabnak7 نمایش پست ها
    خدای خوبم .....������
    قسم به لحظه ای که دلم را
    می شکنند و جز تو مرهمی نیست
    قسم به لحظه ای که مرا

    می فروشند و جز تو خریداری نیست
    قسم به لحظه ای که تنهایم
    می گذارند و جز تو همراهی نیست
    قسم به لحظه ای که دوستم ندارند
    و عاشقی جز تو نیست ...
    من دوستت دارم
    بار الهی مرهمم باش، خریدارم باش،
    یارم باش، عاشقم باش


    نبینم غمتو یلدا بانو
    خدا بزرگ تر این حرف هاست
    خیلی ممنون آقای تابناک
    خیلی آدم رو متحول میکنه
    از دیشب هر بار که میخونمش اشکام سرازیر میشه
    اما خب احساس می کنم مغزم قفل شده
    نمیدونم باید چیکار کنم
    خیلی سختمه خودکشی خیلی، فکر کردن بهش از دیشب داره عذابم میده...

  10. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط Tarah نمایش پست ها
    ابجی خودکشی مال افراد ضعیفه
    درکت میکنم خیلی سخته چون زندگی وفق مراد پیش نمیره
    شما هم بی تقصیر هستید چون تلاشتونو کردید ولی خب نشد !!!
    نباید که خودکشی کنید
    حیف جونتون نیست ...
    من هم همیشه این رو می گفتم
    می گفتم خودکشی مال افراد ضعیفه
    آره اینجوریه
    الان من هم شدم یکی از اون ضعیفا که همیشه می گفتم اونایی که خودکشی می کنن ایمانشون ضعیفه
    من تو زندگیم سعی کردم در مقابل همه مشکلات صبور باشم قوی باشم
    اما این یکی رو نمیدونم دیگه چیکار کنم
    روح و جسمم داره نابود میشه تو این جهنم و دعواهای پدرمادرم
    تو آتیشی که من تقصیری ندارم دارم میسوزم...

  12. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30881
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    برو خودکشی کن. من خودم هم مشکلات خانوادگی خیلی ناراحت کننده ای دارم که نفسمو بند آورده. هم مشکلات شخصی که مریضم کرده و هر روز دارم ضعیفتر میشم . اما به خودکشی فکر نمیکنم. دارم فکر میکنم از این شرایط بیام بیرون. تو قصه ی خودتو داری. در ضمن یه لحظه فکر کن چرا خودکشی یه گناه کبیره هست.
    یه تئوری از خودکشی رو یبار تو یه فیلم دیدم. شخصی که خودکشی میکنه تو یه زمان قفل میشه و هر روز اتفاق خودکشی براش تکرار. جهنم واقعیه. میفهمی. هر روز مشکلات رو تجربه میکنی. هر روز استرس خودکشی و بعد مردن و بعد باز همین انفاق برات تکرار میشه. یه لحظه فکر کن این تئوری درست باشه. چیزی واست عوض نمیشه. من الان اینقدر حالم بده که نمیتونم بشینم و از صبح تو رختخواب هستم. همش دنبال راه حل هستم. دوس داری برو خودکشی کن. اما بدون هیچی تموم نمیشه. تازه همه چیر شروع میشه. خودانی.

  14. 2 کاربران زیر از azam1984 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30544
    نوشته ها
    653
    تشکـر
    498
    تشکر شده 470 بار در 269 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام
    نمیدونم چی باید بگم
    از وقتی که اومدم تو این سایت و مشکلاتم رو گفتم سعی کردم حلشون کنم چون خودم میخواستم
    اما
    یکی از مشکلاتم رو هیچ جور نمیتونم حلش کنم
    فقط با یک راه میشه اونم خودکشی هست
    نمیدونم، خدا میدونه چه حالی دارم...
    فقط می خوام یه راه آسون رو پیدا کنم...خیلی سخته اما خب چاره ی دیگه ای ندارم
    والدینم بعد 33 سال زندگی مشترک زندگی رو به کامم جهنم کردن
    یه آدم تو این دنیا به دو چیز نیاز داره
    یکی آسایش و یکی هم آرامش
    من هیچکدومشون رو ندارم
    هر تلاشی هم می کنم بی فایده است
    جز اینکه من بذارم از این زندگی و این آدما و این دنیا برم
    من به خواسته خودم به این دنیا و این خونواده و این شرایط نیومدم
    اما الان دیگه بریدم...
    نمیخوام فشارهای عصبی باعث بشه روحم بیشتر از این زخمی بشه و یه بلای بدتری سرم بیاد
    حداقل مردم این یکی رو نبینن
    یه بار مرگ خیلی بهتر از هزاران بار مردن و زنده شدن هست
    و رفتن به جهنمی که خدا درست کرده به نظرم برام قابل تحملتر از این جهنم هست...

    آدمای زیادی هستن به خاطر بدبختی هاشون انقدر عصبی میشن که یه همچین چیزی رو به زبون میارن...

    اما آدما بدبخت تری هم هستن که خیلی راحت گرفتن مشکلاتشون رو و بی خیالن...

    درد هر کسی قدر جنبشه...

    من پارسال به خاطر درس نخوندن خیلی عصبی می شدم و مشکلم این بود...

    الآن به این مشکلم می خندم که چقدر زندگی رو سخت گرفته بودم... تو هم میخندی و میگی اینکه مشکل نیست...

    اگه مشکلت رو سخت نگیری و بیخیال باشی در آینده تو هم بهش میخندی...

    وللش...

    وللش...

    وللش...

    غصه خوردن آدمو پیر می کنه... استرس باعث سرطان میشه... چشما رو کور می کنه... دندونا رو خراب می کنه... مو ها رو می ریزونه... گوش ها رو ضعیف می کنه....

    به مشکلات فک نکن...

    به حلشون فک کن...

    اینا واسه من شعاره ... اما واسه تو باید عمل بشه...

    گفتم... من هم اون موقع خیلی ناراحت بودم همه بهم این حرفا رو می زدن و شعار می دونستمشون... اما به شعار میشه عمل کرد... اینطور باشه همه حرفا شعار میشه... هیچ حرف و جمله ای معنی نداره... پس به بیخیال بودن عمل کن...
    امضای ایشان



  16. 3 کاربران زیر از Mohsen123 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30544
    نوشته ها
    653
    تشکـر
    498
    تشکر شده 470 بار در 269 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    من هم همیشه این رو می گفتم
    می گفتم خودکشی مال افراد ضعیفه
    آره اینجوریه
    الان من هم شدم یکی از اون ضعیفا که همیشه می گفتم اونایی که خودکشی می کنن ایمانشون ضعیفه
    من تو زندگیم سعی کردم در مقابل همه مشکلات صبور باشم قوی باشم
    اما این یکی رو نمیدونم دیگه چیکار کنم
    روح و جسمم داره نابود میشه تو این جهنم و دعواهای پدرمادرم
    تو آتیشی که من تقصیری ندارم دارم میسوزم...
    تو هنوز ضعیف نیستی و هنوز قوی هستی...

    دنبال راه حل برای حل مشکل بودی که یهو خودکشی به ذهنت رسید... اما به این معنی نیست که بخوای بری خودکشی کنی... به خاطر اینکه این راه حل نیست... راه مشکله و این بیشتر عصبیت می کنه...

    تو هنوز قوی و صبور هستی...

    مشکلت رو بگو ... شما عصبی هستید نمی تونید خوب تصمیم بگیرید... دوستان کمک می کنند.
    امضای ایشان



  18. 3 کاربران زیر از Mohsen123 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30544
    نوشته ها
    653
    تشکـر
    498
    تشکر شده 470 بار در 269 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    خیلی ممنون آقای تابناک
    خیلی آدم رو متحول میکنه
    از دیشب هر بار که میخونمش اشکام سرازیر میشه
    اما خب احساس می کنم مغزم قفل شده
    نمیدونم باید چیکار کنم
    خیلی سختمه خودکشی خیلی، فکر کردن بهش از دیشب داره عذابم میده...
    به خاطر این عذابتون میده که ایمانتون قویه... و این ایمان هیچوقت ضعیف نمیشه و الکی زور نزنید... به هیچ وجه من الوجوه...

    به خاطر این عذابت میده که این راه حل نیست... فطرتا بدن و مغز و روحتون تشخیص میده این راه حل نیست و جوش میاره... مثل یه ماشین...

    مشکلتون رو بگید... حتما راه حلی داره... این زندگی حکمت داره... پس حتما راه حلی داره... بعضی موقع راه حلش بی خیال بودن و در نظر نگرفتن مشکله
    امضای ایشان



  20. 3 کاربران زیر از Mohsen123 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,483 بار در 1,286 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    دوست عزیزم مشکل اصلی شما اینه که نمیدونی که هدف زندگی چی هست اصلا واسه چی ما به دنیا اومدیم؟ چرا مورد ازمون خدا قرار گرفتیم ؟
    هدف زندگی ما امتحان ایمان ما به خداست اینکه چقدر به خدا ایمان داریم و این امتحان در سختی ها و آسایش هاست . اینکه در هر شرایطی باید بدونیم هر چی بدست میاریم و هرچه داریم از خداست و به حکمت خدا در هر شرایطی از زندگی ایمان داشته باشیم
    پس هر لحظه ی زندگی ما صحنه جنگ بین حق و باطله ، شیطان میخوات ما رو از خدا ، لطفش و رحمتش و... ناامید کنه و جوری زندگی رو برای جلوه میده که حس کنیم تنهاییم خدا بهمون کمک نمیکنه خدا دوستمون نداره خدا رهامون کرده حالا یا از طریق دوستان آشنایان و حتی خانواده و خودمون به افکارمون نفوذ میکنه که بی استعدادیم ، بی عرضه ایم ، بی خاصیتیم، تواناییمون کمه نمیتونیم ، نمیشه و هزاران جمله ناامید كننىه دیگه و ضربه نهایی رو وقتی میزنه که فرد به کل از زندگی و از خدا ناامید میشه و میگه میخوام خودکشی کنم
    معنی خودکشی یعنی اینه من به محبت خدا ایمان ندارم خدا مهربون نیست خدا بخنشده نیست خدا بهم کمک نمیکنه خدا تنهام گذاشته خدا الرحمن و الرحیم نیست خدا اونی نیست که بتونه بهم کمک کنه و من آدم ضعیفی هستم که نمیتونم از پس این مشکلات بربیام اینجاست شیطلانی که قسم خورده بنده های خدا رو از لطف و محبت خدا ناامید کنه پیروز میشه این تصمیم یعنی به شیطلان حق میدیم که ما انسان ها لیاقت سجده کردن شیطان به مارو نداشته .
    برای اینکه بتونی آرامش خودتو بدست بیاری و شیطان بر قلبت نفوذه نکنه سعی کن ارتباطتو با خدا محکم کنی و قران و دعا زیاد بخون .به نظرم بهتره برای رسیدن به هدفات تلاش کنی تا از جو ناآرام خونه خودتو بیرون بکشی حتی شده به کتابخونه برو و برای رسیدن به هدفات بجنگ و اینو بدون برای موفقیت سه چیز لازمه اینکه بخوای دوم نهایت تلاشتو بکنی و توکل کنی . و یقین داشته باش اگر نهایت تلاشتو بکنی و سپس توکل کنی و نتیجه رو به خدا واگذار کنی اون چیزی که به صلاحت باشه خدا بهت میده فقط برای اثبات ایمانمون صبر لازمه و صبر اوج احترام به حکمت خداست
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  22. 4 کاربران زیر از eli2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26338
    نوشته ها
    1,317
    تشکـر
    2,454
    تشکر شده 2,159 بار در 1,087 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط eli2 نمایش پست ها
    دوست عزیزم مشکل اصلی شما اینه که نمیدونی که هدف زندگی چی هست اصلا واسه چی ما به دنیا اومدیم؟ چرا مورد ازمون خدا قرار گرفتیم ؟
    هدف زندگی ما امتحان ایمان ما به خداست اینکه چقدر به خدا ایمان داریم و این امتحان در سختی ها و آسایش هاست . اینکه در هر شرایطی باید بدونیم هر چی بدست میاریم و هرچه داریم از خداست و به حکمت خدا در هر شرایطی از زندگی ایمان داشته باشیم
    پس هر لحظه ی زندگی ما صحنه جنگ بین حق و باطله ، شیطان میخوات ما رو از خدا ، لطفش و رحمتش و... ناامید کنه و جوری زندگی رو برای جلوه میده که حس کنیم تنهاییم خدا بهمون کمک نمیکنه خدا دوستمون نداره خدا رهامون کرده حالا یا از طریق دوستان آشنایان و حتی خانواده و خودمون به افکارمون نفوذ میکنه که بی استعدادیم ، بی عرضه ایم ، بی خاصیتیم، تواناییمون کمه نمیتونیم ، نمیشه و هزاران جمله ناامید كننىه دیگه و ضربه نهایی رو وقتی میزنه که فرد به کل از زندگی و از خدا ناامید میشه و میگه میخوام خودکشی کنم
    معنی خودکشی یعنی اینه من به محبت خدا ایمان ندارم خدا مهربون نیست خدا بخنشده نیست خدا بهم کمک نمیکنه خدا تنهام گذاشته خدا الرحمن و الرحیم نیست خدا اونی نیست که بتونه بهم کمک کنه و من آدم ضعیفی هستم که نمیتونم از پس این مشکلات بربیام اینجاست شیطلانی که قسم خورده بنده های خدا رو از لطف و محبت خدا ناامید کنه پیروز میشه این تصمیم یعنی به شیطلان حق میدیم که ما انسان ها لیاقت سجده کردن شیطان به مارو نداشته .
    برای اینکه بتونی آرامش خودتو بدست بیاری و شیطان بر قلبت نفوذه نکنه سعی کن ارتباطتو با خدا محکم کنی و قران و دعا زیاد بخون .به نظرم بهتره برای رسیدن به هدفات تلاش کنی تا از جو ناآرام خونه خودتو بیرون بکشی حتی شده به کتابخونه برو و برای رسیدن به هدفات بجنگ و اینو بدون برای موفقیت سه چیز لازمه اینکه بخوای دوم نهایت تلاشتو بکنی و توکل کنی . و یقین داشته باش اگر نهایت تلاشتو بکنی و سپس توکل کنی و نتیجه رو به خدا واگذار کنی اون چیزی که به صلاحت باشه خدا بهت میده فقط برای اثبات ایمانمون صبر لازمه و صبر اوج احترام به حکمت خداست
    عالی بود، خیلی قشنگ توضیح دادید واقعا حفظ ایمان سخته، آزمونای خدا سخته، مرز بین کفر و ایمان یه تار موست. خدا کنه ایمانمون ضعیف نشه هیچوقت.

  24. 2 کاربران زیر از Mohammad313 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,483 بار در 1,286 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط Mohammad313 نمایش پست ها
    عالی بود، خیلی قشنگ توضیح دادید واقعا حفظ ایمان سخته، آزمونای خدا سخته، مرز بین کفر و ایمان یه تار موست. خدا کنه ایمانمون ضعیف نشه هیچوقت.
    انشالله در این مسیر سربلند بشیم و به بهشت که همون رضایت خداست دست پیدا کنیم ولی مطنن خدا باتوجه به ظرفیت بنده هاش اونارو امتحان میکنه بالطبع اون امتحانایی که خدا از،پیامبران گرفته ما رو امتحان نمیکنه و.میگن هر کی در این بزم مقرب تر هست جام بلا بیشترش میدهد منظور همینه که اون کسی که مقام بالاتری داره امتحان سختری میشه ولی مطمنن در حد ظرفیتش امتحان.میشه خدا بنده هاشو دوست داره این امتحانام برا ساخته شدن وحفظ ارتباطمون باخداست، خدا اون بنده ای که بیشتر دوس داره، صداشو بیشتر دوس داره بشنوه و دلش میخوات بیشتر صداشو بشنوه و کمکشو بطلبه و واسه همین تا اخرین روز زندگیمون سختیا هست ولی مطمنن درکنارش معجزه های خدا هم به نحوی تو زندگیمون دیده میشه ولی اون بنده هاشو که کفر میگن اگر،دقت کنید هر چی میخوان سریع بهشون میده تا دیگه صداشونو نشنوه چون برای اونا حکمت خدا و.مصلحتشون مهم نیست و خدا اونارو به حال خودشون میزاره و بعدا ضربشو میخورن (منظورم اونایی که از راه حروم.و.رشوه میخوان به جایی برسن)
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  26. 2 کاربران زیر از eli2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26338
    نوشته ها
    1,317
    تشکـر
    2,454
    تشکر شده 2,159 بار در 1,087 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    بله هر که درین بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند.
    پروانه عاشق نهایتا توی شعله شمع میسوزه

  28. 2 کاربران زیر از Mohammad313 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  29. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط آقا محسن گل نمایش پست ها
    به خاطر این عذابتون میده که ایمانتون قویه... و این ایمان هیچوقت ضعیف نمیشه و الکی زور نزنید... به هیچ وجه من الوجوه...

    به خاطر این عذابت میده که این راه حل نیست... فطرتا بدن و مغز و روحتون تشخیص میده این راه حل نیست و جوش میاره... مثل یه ماشین...

    مشکلتون رو بگید... حتما راه حلی داره... این زندگی حکمت داره... پس حتما راه حلی داره... بعضی موقع راه حلش بی خیال بودن و در نظر نگرفتن مشکله

    خیلی ممنون از راهنماییاتون
    حرفاتون درسته اما منی که این بی راهه شده یه راه حل واسم همیشه سعی می کنم کم نیارم
    من دلم نمیاد از روی ظلم پا رو یه مورچه بذارم
    فکر کردن به این راه از دیشب بدتر آرامشم رو گرفته
    با بدبختی آروم شدم از دیشب حالم داغونه
    من هم آدمم خیلی سخته واسم
    اما مشکل من یه روز دو روز نیست
    مشکل من والدینم هستن که بعد از 33 سال زندگی مشترک هنوز نمیتونن درست با هم حرف بزنن!
    هنوز به تفاهم نرسیدن!
    پدرم یه مرد لجباز و عصبانیه
    مادرم هم وقتی 16 سالش بوده ازدواج کردن طفلی اونم کاملا سنتی!
    به قول خودش هنوز سرگرم بازی کردناش بوده که بهش گفتن با پدرم ازدواج کنه!
    وقتی یه مدت که میگذره و زندگیشون دعوا میشه و با هم نمیسازن پدربزرگم چند بار سعی می کنه با پادرمیونی کردن قضیه رو درست کنه
    اما بی فایده است
    یه مدت بعدش اینجوری که مادرم واسم تعریف کرده پدربزرگم وقتی میبینه پدرم با مادرم بداخلاقی می کنه و خیلی مردسالاره و اهل کتک کاری ،تصمیم به طلاق میگیره
    اما مادرم متوجه میشه که باردار هست
    با این حال اجل مهلت نمیده و پدربزرگم بر اثر یه سانحه تصادف از دنیا میره
    بعدشم مادرم نمیتونسته بچه اش رو رها کنه و بره
    میمونه و به قول خودش فداکاری می کنه
    مادرم بارها کوتاه میومده اما خب به قول خودش اگه کلا سکوت کنه که خدایی نکرده یه بلایی سرش میاد..!
    از وقتی که من بچه بودم بارها دعواهاشون رو یادمه
    هنوز عین کابوس توی ذهنمن
    همش استرس، همش ترس، همش اضطراب و دلشوره
    من همیشه امیدوار بودم این ها یه روزی با هم خوب بشن
    دو روز خوب بودن یه روز بد
    تا اینکه 33 سال گذشته از عمر این ازدواج
    من سه تا برادر دارم که دوتاشون ازدواج کردن و یکیشون هم یه شهر دیگه دانشجو هست
    از وقتی که داداشام از این خونه رفتن
    فکر کردم حداقل بعدش رفتارشون درست میشه
    اما بازم نشد
    من به خاطر مشکلات والدینم و خودم بهترین روزای جونیم رو با غصه گذروندم
    دچار کم پشت شدن موهام شدم
    معده درد و قلب درد گرفتم
    بر اثر استرس و فشار عصبی دندون قروچه گرفتم، که چند روز پیش هم یکی از دندونام که فکر کنم به این خاطر بود شکست..!
    این از وضعیت جسمم
    روحمم که خدا میدونه چقدر زخمی شده و آسیب دیده
    اما همیشه سعی کردم صبر کنم، سکوت کنم، من برم میانجی گری کنم
    وقتی با هم قهرن من کبوتر پیغام رسانشونم
    وقتی دعوا می کنن من داغون میشم
    من یه دخترم تو این سن خیلی برام دردناکه که پدرمادرم اینطوری باشن
    وقت حرمت نباشه دیگه هیچی ارزش نداره
    حتی هزاران بار عذر خواهی هم به نظرم چیزی رو درست نمیکنه
    به قول معروف حرمت مثل دل میمونه وقتی بشکنه دیگه درست بشو نیست
    یه بار دعواشون شد برادرکوچیکم گذاشت از خونه رفت
    آسمون و زمین رو تو اون دوسه ساعت بهم دوختیم که پیدا بشه و بلایی سر خودش نیاره
    یه بار دیگه سر دعوای این ها رفته بود توی پارکینگ رگشو بزنه
    دیشب که پدرمادرم بازم بد دعواشون شد، رفته بود یه چاقو آورد و گذاشت روی شکمش
    عین این فیلمای ترسناک
    هر چی می گفت ساکت نمیشدن
    تا اینکه قسم خورد که چاقو رو فرو میبره تو بدنش
    من هم این بین از ترس داشتم سکته می کردم
    انقدر حال و روزم بود شده بود داداشم وقتی منو دید چاقو رو پرت کرد
    من هم گفتم وقتی عزا دار شدین اون موقع شاید سکوت کنین
    نکنین هم دیگه برای من مهم نیست
    برادرم دو روز دیگه برمیگرده دانشگاش
    میگه یا برم خونه داییم یا نه خونه یکی از برادرام
    چون شاهد نابودیم هست
    اما من هیچوقت خونه کسی نمیرم
    اصلا شرمم میشه که برم
    به ذهنم رسید شاید این راه بتونه کمکم کنه
    اما راستش من دوست ندارم این کارو انجام بدم
    میخوام راه دیگه ای پیدا کنم به جز خودکشی...

  30. 2 کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30544
    نوشته ها
    653
    تشکـر
    498
    تشکر شده 470 بار در 269 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    خیلی ممنون از راهنماییاتون
    حرفاتون درسته اما منی که این بی راهه شده یه راه حل واسم همیشه سعی می کنم کم نیارم
    من دلم نمیاد از روی ظلم پا رو یه مورچه بذارم
    فکر کردن به این راه از دیشب بدتر آرامشم رو گرفته
    با بدبختی آروم شدم از دیشب حالم داغونه
    من هم آدمم خیلی سخته واسم
    اما مشکل من یه روز دو روز نیست
    مشکل من والدینم هستن که بعد از 33 سال زندگی مشترک هنوز نمیتونن درست با هم حرف بزنن!
    هنوز به تفاهم نرسیدن!
    پدرم یه مرد لجباز و عصبانیه
    مادرم هم وقتی 16 سالش بوده ازدواج کردن طفلی اونم کاملا سنتی!
    به قول خودش هنوز سرگرم بازی کردناش بوده که بهش گفتن با پدرم ازدواج کنه!
    وقتی یه مدت که میگذره و زندگیشون دعوا میشه و با هم نمیسازن پدربزرگم چند بار سعی می کنه با پادرمیونی کردن قضیه رو درست کنه
    اما بی فایده است
    یه مدت بعدش اینجوری که مادرم واسم تعریف کرده پدربزرگم وقتی میبینه پدرم با مادرم بداخلاقی می کنه و خیلی مردسالاره و اهل کتک کاری ،تصمیم به طلاق میگیره
    اما مادرم متوجه میشه که باردار هست
    با این حال اجل مهلت نمیده و پدربزرگم بر اثر یه سانحه تصادف از دنیا میره
    بعدشم مادرم نمیتونسته بچه اش رو رها کنه و بره
    میمونه و به قول خودش فداکاری می کنه
    مادرم بارها کوتاه میومده اما خب به قول خودش اگه کلا سکوت کنه که خدایی نکرده یه بلایی سرش میاد..!
    از وقتی که من بچه بودم بارها دعواهاشون رو یادمه
    هنوز عین کابوس توی ذهنمن
    همش استرس، همش ترس، همش اضطراب و دلشوره
    من همیشه امیدوار بودم این ها یه روزی با هم خوب بشن
    دو روز خوب بودن یه روز بد
    تا اینکه 33 سال گذشته از عمر این ازدواج
    من سه تا برادر دارم که دوتاشون ازدواج کردن و یکیشون هم یه شهر دیگه دانشجو هست
    از وقتی که داداشام از این خونه رفتن
    فکر کردم حداقل بعدش رفتارشون درست میشه
    اما بازم نشد
    من به خاطر مشکلات والدینم و خودم بهترین روزای جونیم رو با غصه گذروندم
    دچار کم پشت شدن موهام شدم
    معده درد و قلب درد گرفتم
    بر اثر استرس و فشار عصبی دندون قروچه گرفتم، که چند روز پیش هم یکی از دندونام که فکر کنم به این خاطر بود شکست..!
    این از وضعیت جسمم
    روحمم که خدا میدونه چقدر زخمی شده و آسیب دیده
    اما همیشه سعی کردم صبر کنم، سکوت کنم، من برم میانجی گری کنم
    وقتی با هم قهرن من کبوتر پیغام رسانشونم
    وقتی دعوا می کنن من داغون میشم
    من یه دخترم تو این سن خیلی برام دردناکه که پدرمادرم اینطوری باشن
    وقت حرمت نباشه دیگه هیچی ارزش نداره
    حتی هزاران بار عذر خواهی هم به نظرم چیزی رو درست نمیکنه
    به قول معروف حرمت مثل دل میمونه وقتی بشکنه دیگه درست بشو نیست
    یه بار دعواشون شد برادرکوچیکم گذاشت از خونه رفت
    آسمون و زمین رو تو اون دوسه ساعت بهم دوختیم که پیدا بشه و بلایی سر خودش نیاره
    یه بار دیگه سر دعوای این ها رفته بود توی پارکینگ رگشو بزنه
    دیشب که پدرمادرم بازم بد دعواشون شد، رفته بود یه چاقو آورد و گذاشت روی شکمش
    عین این فیلمای ترسناک
    هر چی می گفت ساکت نمیشدن
    تا اینکه قسم خورد که چاقو رو فرو میبره تو بدنش
    من هم این بین از ترس داشتم سکته می کردم
    انقدر حال و روزم بود شده بود داداشم وقتی منو دید چاقو رو پرت کرد
    من هم گفتم وقتی عزا دار شدین اون موقع شاید سکوت کنین
    نکنین هم دیگه برای من مهم نیست
    برادرم دو روز دیگه برمیگرده دانشگاش
    میگه یا برم خونه داییم یا نه خونه یکی از برادرام
    چون شاهد نابودیم هست
    اما من هیچوقت خونه کسی نمیرم
    اصلا شرمم میشه که برم
    به ذهنم رسید شاید این راه بتونه کمکم کنه
    اما راستش من دوست ندارم این کارو انجام بدم
    میخوام راه دیگه ای پیدا کنم به جز خودکشی...
    این مشکلات تو خیلی از خانواده ها هست شدید یا کم و .... و دختران این وسط چون احساسی ترند بیشتر رنج می برند...

    یکی باید با پدرتون صحبت کنه به نظرم... شما هم اگه با مادرتون نزدیک هستید با مادرتون صحبت کنید و بگید که من عصبی میشم و هی غصه می خورم و موهام اینطور شده و ...

    پدر مادرتون دعواشون در چه حد هست؟ اونا هم چقو بدست و ... میشن؟
    امضای ایشان



  32. کاربران زیر از Mohsen123 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...


  34. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط آقا محسن گل نمایش پست ها
    این مشکلات تو خیلی از خانواده ها هست شدید یا کم و .... و دختران این وسط چون احساسی ترند بیشتر رنج می برند...

    یکی باید با پدرتون صحبت کنه به نظرم... شما هم اگه با مادرتون نزدیک هستید با مادرتون صحبت کنید و بگید که من عصبی میشم و هی غصه می خورم و موهام اینطور شده و ...

    پدر مادرتون دعواشون در چه حد هست؟ اونا هم چقو بدست و ... میشن؟
    بله درسته
    اما خب خیلی دردناکه
    من حاضرم بمیرم ولی همچین زندگی رو نداشته باشم
    داداشام و من بارها باهاش حرف زدیم
    اما خب دو روز خوبه بعدش باز همون آش و همون کاسه...
    خدا مگه نگفته ازدواج کنین آرامشتون بیشتر بشه
    کجاست پس این آرامش؟
    مادرم هم از چند وقت پیش که دوسه بار دعوا کردن
    میخواست قهر کنه بره
    اما خب میگه به خاطر من نمیره
    من هم این وسط گیر کردم
    مادرم میگه دختر خودمه هر جا برم باید باهام باشه
    بابامم میگه دختر من با کسی جایی نمیره

    من واقعا نمیدونم بهشون چی بگم
    تو اوج غصه هام هم سعی می کنم حرمتشون رو نگه دارم
    اما خب ای کاش این ها هم یه مقدار حرمت هم رو داشتن
    دعواهاشون معمولا سر چیزای جزوی هست و بعد کم کم بزرگش می کنن
    مادرم هم وقتی گیر بده از همون اول زندگیشون هر چیزی بوده رو به میون میکشه
    پدرم هم این نقطه ضعفشه
    بارها بهش می گم مردا از حرف زدن درباره گذشته خوششون نمیاد
    ولی خب کو گوش شنوا...
    میگم تو فداکاری کردی ولی به شرطی که بیشتر گذشت داشته باشی و سکوت کنی
    اما گوش نمیده
    مادرم میدونه من حساسم میدونه زود استرسی میشم
    میدونه از جر و بحث و دعوا متنفرم
    اما خب میگه نمیشه من همش سکوت کنم
    خب همون موقع جدا می شد من بارها بهش گفتم
    نمیشه که چون موندی زندگی ما رو جهنم کنی
    بعد برمیگرده میگه من جونیمو فدای شماها کردم اینم نتیجه اش!
    چاقو به دست که نه
    برادرم چون یه شهر دور دانشجو هست مدتیه اعصابش حساس شده
    دیگه تحمل نکرد
    می خواست واقعا چاقو رو داخل بدنش فرو کنه، از این پسرایی که وقتی عصبانی بشه کسی جلودارش نیست...
    من از دعوا متنفرم
    از بی حرمتی متنفرم
    دو نفر که ازدواج می کنن باید کنار هم آرامش داشته باشن
    اگه نه بدون دعوا و کتک کاری برن مثل آدمیزاد جدا بشن
    مگه طلاق رو خداوند برای آدما نذاشته؟
    نه یه جهنم راه بندازن و چند نفر دیگه هم این بین قربانی بشن
    ولی حیف وقتی این ها درک نشه درد داره
    من هم بهشون گفتم اگه فکر می کنین با مردن من دعواهاتون تموم میشه و عزادار میشین که اینکارو بکنم
    شاید بالاخره اینجوری کوتاه بیان
    وگرنه منم آدمم
    خودکشی یه بیراهه ست من اینو میدونم
    ولی خب شاید پدرمادرم سر عقل بیان..!
    خودمم از دست دعواهای مسخره شون راحت میشم ولی خب من نمیتونم...
    به خدا خیلی سخته
    هر موقع بهش فکر می کنم دست و دلم میلرزه
    از خدا شرمم میشه ولی خب
    مگه آدم چقدر عمر می کنه که همش با دعوا زندگی کنه
    ...

  35. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    من خیلی تلاش کردم
    گاهی سکوت می کنم و فقط میانجی گری می کنم
    خودشون میان میگن تو بگو تقصیر کیه!
    منم نمیدونم چی بگم
    بارها باهاشون حرف میزنم
    واسه شون قرآن می خونم
    سعی می کنم بهشون بفهمونم که دنیا به هیچی نمی ارزه
    خیلی دردناکه وقتی میبینم اینجوری دارن زندگی می کنن
    خیلی...
    ای کاش وقتی به خودشون بیان که دیر نشده باشه...

  36. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط eli2 نمایش پست ها
    دوست عزیزم مشکل اصلی شما اینه که نمیدونی که هدف زندگی چی هست اصلا واسه چی ما به دنیا اومدیم؟ چرا مورد ازمون خدا قرار گرفتیم ؟
    هدف زندگی ما امتحان ایمان ما به خداست اینکه چقدر به خدا ایمان داریم و این امتحان در سختی ها و آسایش هاست . اینکه در هر شرایطی باید بدونیم هر چی بدست میاریم و هرچه داریم از خداست و به حکمت خدا در هر شرایطی از زندگی ایمان داشته باشیم
    پس هر لحظه ی زندگی ما صحنه جنگ بین حق و باطله ، شیطان میخوات ما رو از خدا ، لطفش و رحمتش و... ناامید کنه و جوری زندگی رو برای جلوه میده که حس کنیم تنهاییم خدا بهمون کمک نمیکنه خدا دوستمون نداره خدا رهامون کرده حالا یا از طریق دوستان آشنایان و حتی خانواده و خودمون به افکارمون نفوذ میکنه که بی استعدادیم ، بی عرضه ایم ، بی خاصیتیم، تواناییمون کمه نمیتونیم ، نمیشه و هزاران جمله ناامید كننىه دیگه و ضربه نهایی رو وقتی میزنه که فرد به کل از زندگی و از خدا ناامید میشه و میگه میخوام خودکشی کنم
    معنی خودکشی یعنی اینه من به محبت خدا ایمان ندارم خدا مهربون نیست خدا بخنشده نیست خدا بهم کمک نمیکنه خدا تنهام گذاشته خدا الرحمن و الرحیم نیست خدا اونی نیست که بتونه بهم کمک کنه و من آدم ضعیفی هستم که نمیتونم از پس این مشکلات بربیام اینجاست شیطلانی که قسم خورده بنده های خدا رو از لطف و محبت خدا ناامید کنه پیروز میشه این تصمیم یعنی به شیطلان حق میدیم که ما انسان ها لیاقت سجده کردن شیطان به مارو نداشته .
    برای اینکه بتونی آرامش خودتو بدست بیاری و شیطان بر قلبت نفوذه نکنه سعی کن ارتباطتو با خدا محکم کنی و قران و دعا زیاد بخون .به نظرم بهتره برای رسیدن به هدفات تلاش کنی تا از جو ناآرام خونه خودتو بیرون بکشی حتی شده به کتابخونه برو و برای رسیدن به هدفات بجنگ و اینو بدون برای موفقیت سه چیز لازمه اینکه بخوای دوم نهایت تلاشتو بکنی و توکل کنی . و یقین داشته باش اگر نهایت تلاشتو بکنی و سپس توکل کنی و نتیجه رو به خدا واگذار کنی اون چیزی که به صلاحت باشه خدا بهت میده فقط برای اثبات ایمانمون صبر لازمه و صبر اوج احترام به حکمت خداست
    خیلی متشکرم
    نمیگم که خیلی همیشه خیلی هدفمند بودم ولی خب بی هدف هم نبودم و شاید گاها بلد نبودم چجوری هدفام رو انتخاب کنم و بهشون برسم ولی خب به دنبالشون هم بودم و براشون خیلی تلاش کردم
    حرفاتون کاملا درسته
    من گاها همین حرفای شما رو برای بقیه دیکته می کردم
    چند بار توی زندگیم به کسی که نا امید شده سعی کردم امید بدم
    اما خب یه وقتایی واقعا آدم انقدر خسته اش می کنن که دیگه نفسش به سختی بالا میاد
    من از وقتی که یادم میاد همیشه سعی کردم با مشکلاتم کنار بیام و همیشه برای بدست آوردن ها تلاش کنم
    نمیگم همیشه هم موفق بودم ولی خب
    نمیگم معصوم بودم اما خب هر موقع تو زندگیم احساس کردم کاری که دارم انجام میدم اشتباهه سعی کردم اصلاحش کنم
    اون شبی که هم در این باره حرف زدم
    به خاطر مشکلات خودم نبود
    به قول شما تو این دنیا حتی اگه آدم پونصد سال هم عمر کنه بالاخره یه روزی طعم مرگ رو میچشه و نتیجه اعمالش رو میبینه
    من میدونم خدا از همه کس به آدم نزدیکتره
    میدونم تو قرآن خودش میگه که همه شما رو با مال ها و جان ها امتحان می کنیم تا با ایمان ها رو شناسایی کنیم
    من با وجود مشکلات باز هم زندگی ام رو دوست دارم
    عاشق زندگیم هستم
    اما خب خیلی برام دردناکه که والدینم تو این سن همچین برخوردایی رو داشته باشن
    عین یه زوجی که تازه ازدواج کردن و هنوز هم رو نشناختن رفتار می کنن
    از همون شبی که به والدینم هم گفتم اگه فکر میکنین با مرگ من دست از این کاراتون برمیدارین من این کارو می کنم
    اما خب از همون حتی فکرشم هم آزارم میداد
    نه اینکه از جهنم بترسم
    من از خدا خجالت می کشم که بخوام این کارو انجام بدم
    تو لحظه لحظه های زندگیم همیشه حضورش رو کنارم احساس می کنم
    نمیخوام زندگی رو که اون بهم داده با همه چیزش من تمومش کنم
    چند وقت پیش که مادرم رو در جریان گذاشتم که دعواها و فشارهای عصبی چه بلاهایی سرم میاره بهم گفت دیگه هیچوقت با پدرت بحث نمیکنم هیچوقت به خاطر تو
    اما چند روز بعدش اینجوری..!
    من نمیدونم شاید هم حق داره سکوت نکنه ولی خب به نظر من برای حل سخت ترین مشکلات هم داد و فریاد کردن درست نیست
    بی حرمتی کردن درست نیست
    والدین من نماز می خونن روزه میگیرن اما متاسفانه زندگی و کارهاشون به خصوص روابط بینشون بر مبنای دین نیست
    من حاضرم بمیرم ولی همسایه صدام رو نشنونه
    حرمت شکستن خیلی دردناکه خیلی
    دین اینو نمیگه من که ندیدم
    ولی خب شما خودتون دختر هستید
    یه بار خودتون رو جای من بذارین
    تو خونه تون وقتی که بقیه نیستن و شما و والدینتون باشین اونوقت این چیزارو ببینین غصه نمیخورین؟ خسته نمیشین؟
    زندگی کردن با والدینی که بعد این همه سال همو نشناختن و حرف هم رو نمیفهمن دردناک نیست؟

    من با همه کاستی های زندگی سعی می کنم همیشه کنار بیام
    ولی با بحث و دعوا خیلی سختمه
    میشه با آرامش حرف زد و با حفظ حرمت مسائل رو حل کرد اما خب کو گوش شنوا
    با همه این ها من میدونم مثل همیشه باید صبر کنم
    هر چند آسون نیست...

  37. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    و یه چیز دیگه که همیشه منو اذیت می کنه اینه که
    از این نگرانم که یه روزی به خودشون بیان و متوجه اشتباهاتشون بشن که دیگه دیر شده باشه...
    البته امیدوارم اینجوری نباشه...
    باز هم ممنون تو این موقعیت به این حرفا نیاز داشتم.

  38. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    26207
    نوشته ها
    711
    تشکـر
    1,293
    تشکر شده 666 بار در 415 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    سلام دوست عزیزم
    ببینید من مشکل شما رو درک می کنم ، اما یه مطلب اینه که شما اول از همه باید به مادرتون حق بدید ، چون اون خودش رو یه آدم شکست خورده می بینه که تمام زندگیش رو گذاشته پای شماها و دم نزده و الان شماها هم دارید ازش انتقاد می کنید . به نظر من اول از همه اون احساس شکست و ناراحتی مادرتون رو درک کنید و سعی کنید که بهش عشق بورزید تا روح وجسمش از این همه شکستن نجات پیدا کنه . باهاش همدردی کنید و ازش قدردانی کنید بهش بگید که چقدر دوستش دارید و اگه اون این فداکاریها رو نمی کرده معلوم نبوده که چی سر شماها می اومده.
    اینم بگم فکر نکنید حالا اومدید یه بار اینکار رو کردید همه چی درست شه حداقل 3-4 ماه زمان می خواد.
    بعد برید سراغ پدرتون اونم خسته و رنجور شده با اونم صحبت کنید و ازش تشکر کنید که صبورانه با مادرتون زندگی کرده و شماها رو بزرگ کرده اما یادتون باشه که هیچ چی پشت سرشون بهم نگین غیر خوبی همدیگه. پدرتونم بغل کنید وببوسید و ازش بخواید یکم جلوی مادرتون کوتاه بیاد و باشما همکاری کنه.
    می دونم که شما هم ناراحتی و خیلی تو این مدت شکستی اما عزیزم این دعواها هم تموم می شه و اونا بازهم با هم زندگی می کنن . اما متاسفانه این شما بچه ها هستید که باید روابط اونا رو با هم مدیریت کنید که به یه آرامش نسبی برسه زندگیتون.
    موفق باشید.

  39. 2 کاربران زیر از merina بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  40. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط merina نمایش پست ها
    سلام دوست عزیزم
    ببینید من مشکل شما رو درک می کنم ، اما یه مطلب اینه که شما اول از همه باید به مادرتون حق بدید ، چون اون خودش رو یه آدم شکست خورده می بینه که تمام زندگیش رو گذاشته پای شماها و دم نزده و الان شماها هم دارید ازش انتقاد می کنید . به نظر من اول از همه اون احساس شکست و ناراحتی مادرتون رو درک کنید و سعی کنید که بهش عشق بورزید تا روح وجسمش از این همه شکستن نجات پیدا کنه . باهاش همدردی کنید و ازش قدردانی کنید بهش بگید که چقدر دوستش دارید و اگه اون این فداکاریها رو نمی کرده معلوم نبوده که چی سر شماها می اومده.
    اینم بگم فکر نکنید حالا اومدید یه بار اینکار رو کردید همه چی درست شه حداقل 3-4 ماه زمان می خواد.
    بعد برید سراغ پدرتون اونم خسته و رنجور شده با اونم صحبت کنید و ازش تشکر کنید که صبورانه با مادرتون زندگی کرده و شماها رو بزرگ کرده اما یادتون باشه که هیچ چی پشت سرشون بهم نگین غیر خوبی همدیگه. پدرتونم بغل کنید وببوسید و ازش بخواید یکم جلوی مادرتون کوتاه بیاد و باشما همکاری کنه.
    می دونم که شما هم ناراحتی و خیلی تو این مدت شکستی اما عزیزم این دعواها هم تموم می شه و اونا بازهم با هم زندگی می کنن . اما متاسفانه این شما بچه ها هستید که باید روابط اونا رو با هم مدیریت کنید که به یه آرامش نسبی برسه زندگیتون.
    موفق باشید.
    سلام به شما عزیزم
    ممنون از درکتون
    حق با شماست من هم بهش حق میدم
    مادرم زندگی و جونیشو فدای ما کرد
    میتونست بره اما موند به خاطر بچه هاش
    و به خصوص که من دختر هستم و آسیب پذیر تر
    از وقتی که فهمیدم پدرمادرم با هم رفتارشون اونی که باید باشه نیست همیشه سعی کردم مادرم رو درک کنم
    همیشه سنگ صبورش بودم
    به قول خودش تنها همدم و همرازش منم
    همیشه سعی کردم باعث افتخارش باشم
    همیشه بغلش می کنم و به خاطر خوبی هاش تحسینش می کنم
    همیشه می گه که اگه خدا تورو بهم نمیداد نمیدونم چجوری زندگی می کردم
    من عاشق مادرم هستم به خدا حاضرم جونم رو واسش بدم
    با غمش غمگین می شم و با شادی هاش شاد
    با اینکه خیلی وقت ها احساس تنهایی کردم و تنها همدمم خدا بوده
    اما سعی کردم وقتی اون تنهاست من همدمش باشم
    بعد خدا عزیزترین زندگیم مادرمه
    کسی که با همه وجودم عاشقشم
    اما خب من هم آدمم
    همیشه ین مثال رو واسش میزنم
    مثلا من یه روز به جای مادرم شام درست می کنم و بعد اینکه آماده شد بیام شروع کنم به غر زدن که من خسته شدم یا دستم سوخت یا خیلی اذیت شدم
    آیا بقیه از خوردن این غذا حتی اگه خوشمزه ترین غذای دنیا هم باشه لذت زیادی میبرن؟
    قطعا نه
    من هم به مادرم میگم
    خیلی جای تحسینه که تو فداکاری کردی
    حالا بحث عوامش هم بماند که جدایی تو سنت ما چطوری هست
    ولی خب درست هم نیست با موندنش زندگی رو به کام ما تلخ کنه
    بارها بهش می گم وقتی که دوتاتون تنهایین با هم حرف بزنین
    همش غر میزنه که من اصلا از زندگی با پدرت راضی نیستم و نبودم
    و هرگز هم نمیبخشمش
    این حرفاش مثل چاقو قلبم رو پاره می کنه
    ای کاش میفهمید
    من میدونم بابام بداخلاقه ، عصبانیه و لجباز هست
    خیلی از موقعیت های اقتصادیش رو به خاطر لجباز بودنش از دست داد
    همیشه میگه تو خونه فقط باید یه نفر تصمیم بگیره وگرنه اون خونه که خونه نمیشه!
    اما خب با همه این ها پدرمه
    من نمیتونم ازش متنفر باشم
    همه عمرش هم خب بد نبوده
    هر موقع زندگیش رو بررسی می کنم
    میبینم شاید کسی دیگه هم جای اون بود این شرایطو داشت
    پدرم وقتی بچه بوده باباشو از دست داده، مادربزرگمم که خدا بیامرزتش زیاد دربند نبوده هیچ جلوی پیشرفتش رو هم گرفته
    به همین خاطر بابام مثل مادرم احساسی نیست
    همیشه وقتی مادرم به ما ابراز علاقه می کنه میگه این لوس بازیا چیه! بچه رو باید از قلبت دوسش داشته باشی نه کاری کنی که لوس بار بیاد و بچه مامانی!
    مدلش اینجوریه به قول خودش خدا اینجوری خلقش کرده!!!
    پدرم نه معتاده نه رفیق بازه و خیلی هم آدم پاکیه، خیلی سختی کشیده، و خیلی هم به خاطر زندگی ما تلاش میکنه
    تو فامیل همه بهش احترام میذارن در حالیکه میدونن زود عصبانی میشه و بداخلاقی می کنه اما بدبختانه مشکلش همین اخلاقشه و البته ایمان کامل هم باید اخلاق درست رو در کنارش داشته باشه ولی خب پدرم آموزش این چیزارو ندیده

    من به مادرم میگم میدونم که تقصیر باباست ولی خب تو به خاطر سلامتی خودت هم که شده و ماها باهاش انقدر لجبازی نکن
    تو سکوت کن اون موقع میگه باشه از این به بعد به خاطر تو چیزی نمیگم ولی چند وقت بعدش عصبانی میشه و همه چی یادش میره
    میدونه بابام حرف گوش نمیکنه اما بازم ادامه میده با حرف زدن از گذشته و همه چی و اینکه پدرم انتخاب خودش نبوده
    بارها میگه پدربزرگم رو هم نمیبخشه که باعث شده با پدرم ازدواج کنه
    بارها میگه اگه میدونستم بابات اینجوریه هیچوقت ازدواج نمیکردم با هیچ مردی
    وقتی که حرف زدن با کسی چیزی رو عوض نکنه بحث و دعوا هم کارساز نیست
    خب چه کاریه اخه
    درباره پدرم هم شخصیتش مردسلاریه
    تو فرهنگ ما اینجوریه معمولا البته خداروشکر جون ها کمتر
    ولی خب بابام همیشه میگه زن دو تا خدا داره یکی خدای تو آسمونا یکی هم خدای روی زمین که شوهرشه! و من به شدت از این جمله اش بدم میاد
    به همین خاطر حاضر نیستم یک لحظه هم با مردی زندگی کنم که این دیدو داشته باشه و اینجوری آدم رو محدود کنه
    بارها بهش می گم پدرجان خداوند تو قرآن گفته زن و مرد مثل همن
    فقط مردا از نظر فیزیکی قوی تر هستن
    اما این دلیلی برای برتریشون نیست
    ولی خب
    مادرم هم جلوی بقیه خیلی بهش احترام میذاره
    بدون اجازه بابام هیچ جایی نمیره
    و همیشه هواشو داره
    اما خب به قول معروف شاید به خاطر نگاه مردم اینجوری زندگی می کنن
    حتی بارها که بقیه به مادرم میگن که این مرد خیلی عصبانیه و تو چجوری باهاش زندگی می کنی و البته درست هم میگن
    مادرم میگه شما بلد نیستین باهاش چجوری رفتار کنین وگرنه اون مشکلی نداره!
    حتی تو فامیلهای خودشم چیزی باشه وقتی حق با پدرم باشه همیشه ازش دفاع می کنه
    با همه این ها هر موقع بعد مدتی دعواشون میشه سر چیزی چشمشون رو روی همه چیز میبندن و هرچی از دهنشون در میاد بار هم میکنن
    با اینکه مادرم میدونه اگه چند دیقه سکوت کنه بابام خودش پشیمون میشه و آدم بد دلی نیست
    من از این چیزا قلبم به درد میاد
    در مورد دلجویی از بابام هم راستش مگه مناسبتی چیزی باشه که من باهاش روبوسی کنم یا وقتی که خودش بیاد اینکارو بکنه ولی خب همیشه سعی می کنم ادب و احترام رو رعایت کنم هر چند گاهی هم عصبانی میشم ازش
    با وجود اینکه از این دست مرداست که به قول معروف پسر پرست هستن ولی خب همیشه قسم میخوره میگه تورو از داداشات یبشتر دوستت دارم
    چند مدت پیش من از نظر روحی حالم خوب نبود و یه شب که خیلی ناراحت بودم من رو برد پیش خودش و تو بغلش گرفت تا صبح
    خدایی آرامش بغلش رو هیچوقت یادم نمیره
    اون موقع احساس کردم یه تکیه گاه امن روی زمین دارم...
    با همه بداخلاقیاش دوسش دارم، خودشم میدونه
    ولی من روم نمیشه برم همینجوری بوسش کنم
    یه بار داشتم آهنگ گوش میدادم بعد لپتاپمو بردم توی هال که اونجا باشم
    آهنگش خیلی شاد بود یهویی برگشت بهم گفت عاشقی؟
    اصن یه وضعی
    منم دیدم دارم رنگ میبازم آروم گفتم خب آره زندگی بدون عشق صفایی نداره
    بعد همه کنجکاو شدن که منظورم چیه
    گفتم من عاشق زندگی ام
    شخصیتش مثل حشمت فردوس هست اگه دیده باشین
    گاهی آدم ازش می ترسه...
    حالا برم بوسش کنم معلوم نیست چی بگه!
    ببخشید طولانی شد...

  41. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  42. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    اما در مورد مادرم اصلا اینجوری نیستم
    مثل بچگیام همیشه منو تو بغلش میگیره و بوس می کنه
    منم همینطور
    ولی بابام یه مقدار سخته...

  43. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  44. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30544
    نوشته ها
    653
    تشکـر
    498
    تشکر شده 470 بار در 269 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    بله درسته
    اما خب خیلی دردناکه
    من حاضرم بمیرم ولی همچین زندگی رو نداشته باشم
    داداشام و من بارها باهاش حرف زدیم
    اما خب دو روز خوبه بعدش باز همون آش و همون کاسه...
    خدا مگه نگفته ازدواج کنین آرامشتون بیشتر بشه
    کجاست پس این آرامش؟
    مادرم هم از چند وقت پیش که دوسه بار دعوا کردن
    میخواست قهر کنه بره
    اما خب میگه به خاطر من نمیره
    من هم این وسط گیر کردم
    مادرم میگه دختر خودمه هر جا برم باید باهام باشه
    بابامم میگه دختر من با کسی جایی نمیره

    من واقعا نمیدونم بهشون چی بگم
    تو اوج غصه هام هم سعی می کنم حرمتشون رو نگه دارم
    اما خب ای کاش این ها هم یه مقدار حرمت هم رو داشتن
    دعواهاشون معمولا سر چیزای جزوی هست و بعد کم کم بزرگش می کنن
    مادرم هم وقتی گیر بده از همون اول زندگیشون هر چیزی بوده رو به میون میکشه
    پدرم هم این نقطه ضعفشه
    بارها بهش می گم مردا از حرف زدن درباره گذشته خوششون نمیاد
    ولی خب کو گوش شنوا...
    میگم تو فداکاری کردی ولی به شرطی که بیشتر گذشت داشته باشی و سکوت کنی
    اما گوش نمیده
    مادرم میدونه من حساسم میدونه زود استرسی میشم
    میدونه از جر و بحث و دعوا متنفرم
    اما خب میگه نمیشه من همش سکوت کنم
    خب همون موقع جدا می شد من بارها بهش گفتم
    نمیشه که چون موندی زندگی ما رو جهنم کنی
    بعد برمیگرده میگه من جونیمو فدای شماها کردم اینم نتیجه اش!
    چاقو به دست که نه
    برادرم چون یه شهر دور دانشجو هست مدتیه اعصابش حساس شده
    دیگه تحمل نکرد
    می خواست واقعا چاقو رو داخل بدنش فرو کنه، از این پسرایی که وقتی عصبانی بشه کسی جلودارش نیست...
    من از دعوا متنفرم
    از بی حرمتی متنفرم
    دو نفر که ازدواج می کنن باید کنار هم آرامش داشته باشن
    اگه نه بدون دعوا و کتک کاری برن مثل آدمیزاد جدا بشن
    مگه طلاق رو خداوند برای آدما نذاشته؟
    نه یه جهنم راه بندازن و چند نفر دیگه هم این بین قربانی بشن
    ولی حیف وقتی این ها درک نشه درد داره
    من هم بهشون گفتم اگه فکر می کنین با مردن من دعواهاتون تموم میشه و عزادار میشین که اینکارو بکنم
    شاید بالاخره اینجوری کوتاه بیان
    وگرنه منم آدمم
    خودکشی یه بیراهه ست من اینو میدونم
    ولی خب شاید پدرمادرم سر عقل بیان..!
    خودمم از دست دعواهای مسخره شون راحت میشم ولی خب من نمیتونم...
    به خدا خیلی سخته
    هر موقع بهش فکر می کنم دست و دلم میلرزه
    از خدا شرمم میشه ولی خب
    مگه آدم چقدر عمر می کنه که همش با دعوا زندگی کنه
    ...
    "مادرم هم وقتی گیر بده از همون اول زندگیشون هر چیزی بوده رو به میون میکشه"

    این همه جاییه

    ولا نمی دونم ...

    باز دوباره باهاشون صحبت کن
    امضای ایشان



  45. کاربران زیر از Mohsen123 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  46. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    ممنون از راهنماییاتون
    تا حدودیش برمیگرده به ساختار مغز دو طرف
    بنا به تایید روانشناسا زن ها معمولا توی گذشته سیر می کنن و حتی جزئی ترین خاطره ها رو به یاد دارن
    اما مرد ها نگاهشون به آینده است
    و از ورق زدن گذشته خوششون نمیاد
    اما خوبه که آدم بتونه بین این دو تا متعادل باشه
    نه وقتی که بدونی یاداوری یه چیزی فقط ناراحت کننده است همش تکرارش کنی و با خودت به یدکش بکشی...

  47. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    26207
    نوشته ها
    711
    تشکـر
    1,293
    تشکر شده 666 بار در 415 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    اما در مورد مادرم اصلا اینجوری نیستم
    مثل بچگیام همیشه منو تو بغلش میگیره و بوس می کنه
    منم همینطور
    ولی بابام یه مقدار سخته...
    پس چاره ای نیست جز اینکه تحمل کنید، فکر نکنید که این اتفاقها تو زندگی هیچ کی نیست . الان زمانه عوض شده شاید اگه هنوزهم مثل قدیم بود مادرها هیچ شکایتی نداشتن اما الان فرق کرده ، آدمها حقوق خودشون رو می دونن به مادرتون حق می دم که زندگی با چنین آدمی براش سخت باشه و به پدرتون هم حق می دم چون این شیوه بزرگ شدن و تربیتش بوده به هر حال اینها همه باعث می شه که زندگی بچه ها سخت باشه چون بدترین چیز دنیا دعوا پدر و مادر جلو بچه هاشون هست. اما من فقط بهتون می گم که صبور باشید و مثل همیشه به درد و دل جفتشون گوش بدید. منم وقتی دختر خونه بودم همین جوری بود یه ریز با هم دعوا می کردن سر هر چیز کوچیکی و سر آخر به گریه مامانم ختم می شد. اما خب اونروزها گذشت الان خیلی با هم خوب شدن ، شنیدم که چند روز پیش مامانم می گفت که خدا باباتو برام حفظ کنه هیچ کی مثل همسر آدم نمی شه. شما هم صبور باش الان تو یه چالش افتادن مادرتون حس می کنه که خیلی مورد ظلمه و گفته دیگران هم بی تاثیر نیست درسته جلو اونا طرف پدرتون رو می گیره اما این تو ناخودآگاهش تاثیر می زاره . تنها کاری که می کنید اینه که هی از زبونشون بهم جملات محبت آمیز بگید. مثلا بگید بابا گفته هیچ کی دستپخت مامانت رو نداره. یا مثلا یه خاطره ای که می دونید رو از زبون پدرتون بگید با و توش نقش مادرتون رو پررنگ کنید جوری که هم زیادی قلو نباشه که شک کنه پدرتون گفته و هم اینکه خوشش بیاد. اینجوری بهم بیشتر نزدیکشون کنید . از طرف مادرتون هم به پدرتون همین رو بگید. به هر حال امیدوارم که زودتر این دعواها ختم به خیر بشه و شما هم به آرامش برسید.

  48. 2 کاربران زیر از merina بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : به جز خودکشی راهی ندارم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط merina نمایش پست ها
    پس چاره ای نیست جز اینکه تحمل کنید، فکر نکنید که این اتفاقها تو زندگی هیچ کی نیست . الان زمانه عوض شده شاید اگه هنوزهم مثل قدیم بود مادرها هیچ شکایتی نداشتن اما الان فرق کرده ، آدمها حقوق خودشون رو می دونن به مادرتون حق می دم که زندگی با چنین آدمی براش سخت باشه و به پدرتون هم حق می دم چون این شیوه بزرگ شدن و تربیتش بوده به هر حال اینها همه باعث می شه که زندگی بچه ها سخت باشه چون بدترین چیز دنیا دعوا پدر و مادر جلو بچه هاشون هست. اما من فقط بهتون می گم که صبور باشید و مثل همیشه به درد و دل جفتشون گوش بدید. منم وقتی دختر خونه بودم همین جوری بود یه ریز با هم دعوا می کردن سر هر چیز کوچیکی و سر آخر به گریه مامانم ختم می شد. اما خب اونروزها گذشت الان خیلی با هم خوب شدن ، شنیدم که چند روز پیش مامانم می گفت که خدا باباتو برام حفظ کنه هیچ کی مثل همسر آدم نمی شه. شما هم صبور باش الان تو یه چالش افتادن مادرتون حس می کنه که خیلی مورد ظلمه و گفته دیگران هم بی تاثیر نیست درسته جلو اونا طرف پدرتون رو می گیره اما این تو ناخودآگاهش تاثیر می زاره . تنها کاری که می کنید اینه که هی از زبونشون بهم جملات محبت آمیز بگید. مثلا بگید بابا گفته هیچ کی دستپخت مامانت رو نداره. یا مثلا یه خاطره ای که می دونید رو از زبون پدرتون بگید با و توش نقش مادرتون رو پررنگ کنید جوری که هم زیادی قلو نباشه که شک کنه پدرتون گفته و هم اینکه خوشش بیاد. اینجوری بهم بیشتر نزدیکشون کنید . از طرف مادرتون هم به پدرتون همین رو بگید. به هر حال امیدوارم که زودتر این دعواها ختم به خیر بشه و شما هم به آرامش برسید.
    خیلی از راهنماییاتون ممنونم دوست عزیز
    خداروشکر که اختلاف والدین شما هم حل شده
    امیدوارم این قضیه برای والدین من و بقیه هم که این مشکل رو دارن حل بشه
    بله واقعا بدترین مشکل زندگی آدم اختلاف و دعوای والدینش هست
    به قول مادرم شاید مقصر این قضیه والدین خودش بودن چون با هم فامیل هستن و شناخت داشتن روی پدرم و خونواده اش و نحوه تربیت و...
    البته دنبال مقصر گشتن هم چیزی رو الان درست نمیکنه
    ولی خب مادرم طفلی این وسط همش احساس می کنه بهش ظلم شده
    البته حق هم داره
    وقتی نتونی شریک زندگی آینده ات رو خودت انتخاب کنی همین میشه
    اونم تو سن پایین
    نمیگم هر روز دعوا می کنن ولی خب هر چند وقت یه بار دعواشون بشه همه چی رو بهم میریزن و به خصوص اعصاب من رو...
    به قول شما صبر کردن بهتر از خودکشی یا بی راهه های دیگه است
    یه حدیث از پیامبر اکرم هست خطاب به مردها میگن که اگه میخوای بچه ات رو دوست داشته باشی
    به مادرش محبت کن
    ای کاش همه این رو درک کنن
    ای کاش تو هیچ خونه ای بحث و دعوا و اختلاف نباشه
    و همه جا رنگ آرامش بگیره
    من به خاطر دعوای والدینم چند روزه اصلا نمیتونم روی کارهام تمرکز داشته باشم
    کلا بهم ریختم
    هر چی برنامه ریزی می کنم نمیتونم بهش عمل کنم..!
    بازم متشکرم از لطفتون.

  50. 2 کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  51. بالا | پست 29


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,915 بار در 982 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : مشکل جدایی والدین

    یلدا جون فک میکنی کیه که تو این دنیا مشکل نداشته باشه؟؟؟
    مشکلاتی بدتر از مشکلات تو.
    یعنی همشون برن تو فاز افسردگی و خودکشی کنن که مشکل دارن؟؟!!

    آره سخته خیلیم سخته؛ خود من شخصا تو زندگیم روزایی سخت تر از این روزای تو رو گذروندم. گریه کردم٬ غصه خوردم٬ نا امید شدم٬ افسرده شدم٬ رفتم تو لاک خودم و از عالم و آدم بیزار شدم اما...

    هر بار که سر هر مشکلی به این مسائل دچار میشدم بعد از یه مدت میگفتم دیگه بسه به اندازه کافی گریه هامو کردم و از جام پا میشدم.

    یا میپذیرفتم و کنار میومدم یا دست و پا میزدم و حلش میکردم.

    این دنیا قانونش همینه یا باید قوی باشی تا زندگی کنی یا باید ضعیف باشی تا روز به روز له تر و داغون تر بشی٬ حالا هر چقدم که میخواد سخت باشه.

    اینم مطمئن باش جهنمی که تو الان توشی هزار برابر بهتر از اون جهنمیه که خدا ساخته و با مردنت هیچی حل نمیشه.
    هفته اول هر روز میان سر خاکت٬ ماه بعد میشه هفته ای یه بار و بعدشم ماهی یه بار و بعدش کم کم فراموش میشی و تو میمونی اون برزخی که توشی و یه دنیا حسرت.

  52. 2 کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  53. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکل جدایی والدین

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    یلدا جون فک میکنی کیه که تو این دنیا مشکل نداشته باشه؟؟؟
    مشکلاتی بدتر از مشکلات تو.
    یعنی همشون برن تو فاز افسردگی و خودکشی کنن که مشکل دارن؟؟!!

    آره سخته خیلیم سخته؛ خود من شخصا تو زندگیم روزایی سخت تر از این روزای تو رو گذروندم. گریه کردم٬ غصه خوردم٬ نا امید شدم٬ افسرده شدم٬ رفتم تو لاک خودم و از عالم و آدم بیزار شدم اما...

    هر بار که سر هر مشکلی به این مسائل دچار میشدم بعد از یه مدت میگفتم دیگه بسه به اندازه کافی گریه هامو کردم و از جام پا میشدم.

    یا میپذیرفتم و کنار میومدم یا دست و پا میزدم و حلش میکردم.

    این دنیا قانونش همینه یا باید قوی باشی تا زندگی کنی یا باید ضعیف باشی تا روز به روز له تر و داغون تر بشی٬ حالا هر چقدم که میخواد سخت باشه.

    اینم مطمئن باش جهنمی که تو الان توشی هزار برابر بهتر از اون جهنمیه که خدا ساخته و با مردنت هیچی حل نمیشه.
    هفته اول هر روز میان سر خاکت٬ ماه بعد میشه هفته ای یه بار و بعدشم ماهی یه بار و بعدش کم کم فراموش میشی و تو میمونی اون برزخی که توشی و یه دنیا حسرت.
    از راهنماییاتون ممنونم دوست عزیزم
    همیشه سعی کردم صبور باشم
    اون شب هم که گفتم میخوام این کارو کنم به خدا از دلم راضی نبودم
    ولی خب دیگه تحمل رفتارای نادرست پدرمادرم رو نداشتم
    من با همه چیز زندگیم سعی کردم کنار بیام
    اما خب حسرت این رو میخورم پدرمادرم بعد این همه سال نتونستن هم رو بشناسن
    از این ازدواجای سنتی کورکورانه اصلا خوشم نمیاد
    چون بعضی وقتا خیلی گرون تموم میشه
    یکی یه کار اشتباهی می کنه و بعد ناراحت میشه
    اما من خب به خواسته خودم که به دنیا نیومدم
    و به خواسته خودم هم بچه این والدین نشدم
    حقم نیست انقدر آسیب بببینم
    به خدا آرامش انتظار زیادی نیست
    من حرفم اینه که با وجود همه مشکلات میشه صبور بود و کوتاه اومد
    ترسمم از جهنم نیست فقط
    چون اگه خدا قرار باشه من رو بفرسته توی جهنم تحمل می کنم تا هر وقتی که اون بخواد
    ولی شرمم میشه از خدا
    و زندگی و جونم رو دوست دارم
    نمیخوام این کارو کنم.

  54. بالا | پست 31

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2017
    شماره عضویت
    33178
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    17
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مشکل جدایی والدین

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    از راهنماییاتون ممنونم دوست عزیزم
    همیشه سعی کردم صبور باشم
    اون شب هم که گفتم میخوام این کارو کنم به خدا از دلم راضی نبودم
    ولی خب دیگه تحمل رفتارای نادرست پدرمادرم رو نداشتم
    من با همه چیز زندگیم سعی کردم کنار بیام
    اما خب حسرت این رو میخورم پدرمادرم بعد این همه سال نتونستن هم رو بشناسن
    از این ازدواجای سنتی کورکورانه اصلا خوشم نمیاد
    چون بعضی وقتا خیلی گرون تموم میشه
    یکی یه کار اشتباهی می کنه و بعد ناراحت میشه
    اما من خب به خواسته خودم که به دنیا نیومدم
    و به خواسته خودم هم بچه این والدین نشدم
    حقم نیست انقدر آسیب بببینم
    به خدا آرامش انتظار زیادی نیست
    من حرفم اینه که با وجود همه مشکلات میشه صبور بود و کوتاه اومد
    ترسمم از جهنم نیست فقط
    چون اگه خدا قرار باشه من رو بفرسته توی جهنم تحمل می کنم تا هر وقتی که اون بخواد
    ولی شرمم میشه از خدا
    و زندگی و جونم رو دوست دارم
    نمیخوام این کارو کنم.
    سلام
    الان چن سالتون هست ؟
    تنها هستید یا خواهر برادر دارید ؟

  55. کاربران زیر از just!n بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  56. بالا | پست 32

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2016
    شماره عضویت
    27408
    نوشته ها
    262
    تشکـر
    554
    تشکر شده 113 بار در 88 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مشکل جدایی والدین

    سلام یلدا جونم من هم پدرو مادر خیلی وقت جدا شدن
    تنهام
    اما زندگی خودت بکن جدا شدن خب جدا شدن گفتی صبور هستی کاش من هم صبر داشتم کاش یلدا
    زندگی هیچ وقت تمام نمیشه همین و بس
    یلدا کمی به حرفام فکر کن با مرگ تو اونا خوب میشن مشکلات حل میشه
    نمیشه به قران قسم نمیشه پس بمان و کنار بیا با شرایط به خودت ارامش و اسایش هدیه بده
    کارای می بینی دوست داری انجام بده همین وبس بهترین ها برات ارزو دارم یا علی التماس دعا
    امضای ایشان
    لعنت به جهانی که غمش نصیب ما شد ....

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 09-13-2021, 11:35 PM
  2. 25 نکته طلایی برای رسیدن به وزن رویایی
    توسط mahsa42 در انجمن نکات تغذیه ای
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 03-27-2015, 10:26 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد