بله درسته
اما خب خیلی دردناکه
من حاضرم بمیرم ولی همچین زندگی رو نداشته باشم
داداشام و من بارها باهاش حرف زدیم
اما خب دو روز خوبه بعدش باز همون آش و همون کاسه...
خدا مگه نگفته ازدواج کنین آرامشتون بیشتر بشه
کجاست پس این آرامش؟
مادرم هم از چند وقت پیش که دوسه بار دعوا کردن
میخواست قهر کنه بره
اما خب میگه به خاطر من نمیره
من هم این وسط گیر کردم
مادرم میگه دختر خودمه هر جا برم باید باهام باشه
بابامم میگه دختر من با کسی جایی نمیره
من واقعا نمیدونم بهشون چی بگم
تو اوج غصه هام هم سعی می کنم حرمتشون رو نگه دارم
اما خب ای کاش این ها هم یه مقدار حرمت هم رو داشتن
دعواهاشون معمولا سر چیزای جزوی هست و بعد کم کم بزرگش می کنن
مادرم هم وقتی گیر بده از همون اول زندگیشون هر چیزی بوده رو به میون میکشه
پدرم هم این نقطه ضعفشه
بارها بهش می گم مردا از حرف زدن درباره گذشته خوششون نمیاد
ولی خب کو گوش شنوا...
میگم تو فداکاری کردی ولی به شرطی که بیشتر گذشت داشته باشی و سکوت کنی
اما گوش نمیده
مادرم میدونه من حساسم میدونه زود استرسی میشم
میدونه از جر و بحث و دعوا متنفرم
اما خب میگه نمیشه من همش سکوت کنم
خب همون موقع جدا می شد من بارها بهش گفتم
نمیشه که چون موندی زندگی ما رو جهنم کنی
بعد برمیگرده میگه من جونیمو فدای شماها کردم اینم نتیجه اش!
چاقو به دست که نه
برادرم چون یه شهر دور دانشجو هست مدتیه اعصابش حساس شده
دیگه تحمل نکرد
می خواست واقعا چاقو رو داخل بدنش فرو کنه، از این پسرایی که وقتی عصبانی بشه کسی جلودارش نیست...
من از دعوا متنفرم
از بی حرمتی متنفرم
دو نفر که ازدواج می کنن باید کنار هم آرامش داشته باشن
اگه نه بدون دعوا و کتک کاری برن مثل آدمیزاد جدا بشن
مگه طلاق رو خداوند برای آدما نذاشته؟
نه یه جهنم راه بندازن و چند نفر دیگه هم این بین قربانی بشن
ولی حیف وقتی این ها درک نشه درد داره
من هم بهشون گفتم اگه فکر می کنین با مردن من دعواهاتون تموم میشه و عزادار میشین که اینکارو بکنم
شاید بالاخره اینجوری کوتاه بیان
وگرنه منم آدمم
خودکشی یه بیراهه ست من اینو میدونم
ولی خب شاید پدرمادرم سر عقل بیان..!
خودمم از دست دعواهای مسخره شون راحت میشم ولی خب من نمیتونم...
به خدا خیلی سخته
هر موقع بهش فکر می کنم دست و دلم میلرزه
از خدا شرمم میشه ولی خب
مگه آدم چقدر عمر می کنه که همش با دعوا زندگی کنه
...