سلام... با وجود حرف ها و تیکه هایی که از مادر و پدرم میشنوم...خیلی دوست دارم که به چشمشون بیام...
به نظرشون بیام...
من و پر رنگ ببینن...
براشون مهم باشم مثل وقتای خاص ...
بهم بیشتر محبت کنن بابا مامانم...
اخه..مامانم میگه تو دیگه چی می خوای؟ مگه ما چی کار واست نکردیم؟ دیگه بسه از بچگی تا به الان برات گذاشتیم .. بعد منم بغضم میگیره میگم نکنه می خواین بیرونم کنین؟ اونم میگه نه ولی دیگه بسته.....
واقعا این حق منه؟
گاهی هم بابام اصلا بهم توجه نشون نمیده و به دیگه بچه ها توجه میکنه و "طرفداریشون میکنه" و وقتی دعواشون میکنه از دلشون در میاره....اما تا جایی که یادم میاد وقتی دعوام می کرد من و ترک می کرد...من و مجبور می کرد که خودم برگردم به سمتشون و من عذر خواهی کنم....
احساس بد بختی می کنم....
بیشتر وقتا بهم اعتماد ندارن....
آخرین بار هم سر یه مسئله خیلی کوچیک که حق با من بود مامانم از بابام طرفداری کرد و من با گفتن چرا کار من غلطه محکوم به کلی فحش و بد و بی راه های ناجور مثل حروم زاده ، جار کش و... شدم...و سحریم و با بغض قورت می دادم....
خیلی گریه کردم....
سمت چپ سینم...یه جایی نزدیکه قلبم درد میکنه!!
مامانم خیلی راحت آبروم و جلو بابام میبره یه چیز کوچیک و داد میکشه زود به بابام میگه...عادتی که خیلی وقته داره... حتی وقتی عادت ماهیانه بودم علنا می گفت بیا فلان چیز و بچش ببین خوبه اونم جلو بابام وقتای ماه رمضون....
ایناااااااااااااااا من و ناراححححححححححححححححححححت میکنه....
دلم و قلبم تیر میکشن!
نمی خوام دیگه تو خودم بریزم.
من به خاطر استرس هایی که بابام بهم از بچگی وارد کرده آسم گرفتم...دیگههههههههههههه نمی ذارم مریضم کنه. می خوام سلامت باشم تا همیشه و کسی نتونه روم تاثیر بذاره.
اما چجوری؟
نمی خوام دیگه بی خودی بغض کنم.
ار بحث کردنای بی نتیجه خسته شدم.
خستم....
این حرفا رو باید به کی بزنم که راهنماییم کنه؟
خدایا به دادم برس