داستانک: زن بد كار و كفشدوز
روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد خانه شد و ديد كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شدهاند. معمولا صوفي در آن ساعت از مغازه به خانه نميآمد و زن بارها در غياب شوهرش اينكار را كرده بود و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بيوقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در خانه هيچ جايي براي پنهان كردن مرد پيدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بيگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره ديده بود، خود را به ناداني زد و با خود گفت: اي بيدينها! از شما كينه ميكشم ولي به آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين خانم كيست؟
زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بيگانهاي ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفي گفت : ايشان از ما چه خدمتي ميخواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين خانم تمايل دارد با ما قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببيند و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفي گفت: ما فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند نيستيم، چگونه ميتوانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست ميگويي من نيز همين را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقير و بينوا هستيم؛ اما او ميگويد كه براي ما اين مسأله مهم نيست ما دنبال مال وثروت نيستيم.
بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي دوباره حرفهاي خود را تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال ميكرد كه شوهرش فريب او را خورده است، با اطمينان به شوهرش گفت: شوهر عزيزم! من چند بار اين مطلب را گفتهام و گفتهام كه دختر ما هيچ جهيزيهاي ندارد ولي ايشان با قاطعيت ميگويد پول و ثروت بي ارزش است، من در شما تقوي و پاكي و راستي ميبينم.
صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز زندگي ما باخبرند و هيچ چيز ما بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب ما را ميبيند و ميبيند خانة ما آنقدر تنگ است كه هيچ چيز در آن پنهان نميماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي ما را از ما بهتر ميداند. پيدا و پنهان و پس و پيش ما را خوب ميشناسد. حتماً او از پاكي و راستي دختر ما هم خوب آگاه است. وقتي كه همه چيز ما براي ايشان روشن است، درست نيست كه من از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف كنم.
پاسخ : زن بد كار و كفشدوز
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
بعدش چی شد
صوفی کینه خودش رو چجوری ستاند
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
فکر میکنم چیستان بود...:39:
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
نتیجه چی شد؟|wacsmiley||blinksmiley||blinksmiley| خوب مثلا چه پیغامی این داستان داشت
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
انتظار چیز بیشتری داشتم
|smilingsmiley|
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
این صوفی بود یا اوسکل ؟؟؟|wacsmiley|
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
من از این داستان نتیجه گرفتم روزی سه لیوان شیر بخورم|biggrinsmiley|
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
منم نتیجه گرفتم که هیچ وقت نباید بی موقع مغازه رو تعطیل کنی بیای خونه!
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
shahriar
منم نتیجه گرفتم که هیچ وقت نباید بی موقع مغازه رو تعطیل کنی بیای خونه!
از این دید بهش نگاه نکرده بودم
دیدگاهتون قابل احترامه|biggrinsmiley||biggrinsmiley||biggr insmiley|
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
پایان باز یک داستان دیگر|laughingsmiley||laughingsmiley|
انداختنش گردن دختر بیچاره
همیشه همینه پدر و مادرها اشتباه میکنن ولی بچها مقصرن|yeah|
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
[QUOTE=رزمریم;255025]پایان باز یک داستان دیگر|laughingsmiley||laughingsmiley|
انداختنش گردن دختر بیچاره
همیشه همینه پدر و مادرها اشتباه میکنن ولی
نمیدونم چرا احساس میکنم پیام خاصی نداشت
پاسخ : داستانک: زن بد كار و كفشدوز
[QUOTE=آروین 24;255090]
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
رزمریم
پایان باز یک داستان دیگر|laughingsmiley||laughingsmiley|
انداختنش گردن دختر بیچاره
همیشه همینه پدر و مادرها اشتباه میکنن ولی
نمیدونم چرا احساس میکنم پیام خاصی نداشت
درست احساس کردی...حداقل از نظر من|yeah|