درود
ای کاش فقط جاهایی به مشکل میخوردم.
میدانید بانو من به خدا پشت نکردم راستش متوجه شدم تمام این مدت او اصلا من را حساب نمیکرد , مگر نه اینکه او از رگ گردن به بنده هایش نزدیکتر است؟ مگر نه اینکه افتادن برگی بدون اذن او نیست؟ وقتی ما درد میکشیدیم یعنی بنده اش نبودیم؟ یعنی قدر برگ خشکی هم ارزش نداشتیم؟!
برای ما دو حالت وجود دارد یا خدا اصلا وجود ندارد یا وجود دارد و ما را حساب نمیکند در هر دو صورت چه فرقی به ما دارد؟! مثل مادری که بچه اش را پرت کرده پرورشگاه!
بگذارید مثالی بزنم تا بفهمید تلاش یعنی چه!
همیشه در مدرسه دوست داشتم شاگرد زرنگ کلاس باشم اما همیشه کف لیست بودم , برای نمونه یکی از دروسی که بسیار من را آزار میداد درس ریاضیات بود , برای درس ریاضیات از کتابخانه محلمان چند کتاب هم به عاریه گرفته بودم و تا جایی که یادم هست (برای مثلا بحث انتگرال) غریب به هزار سوال کردم , اما دست آخر چه میشد؟ میرفتم سر امتحان گند میزدم...
درس دیگر درس زیست شناسی بود باورتان نمیشود من از رویه کتاب (شاید) بیست بار نوشتم و شاید حتی تک به تک حروف کتاب را هم به خاطر سپردم , آخرش چه شد؟ افتضاح ترین نمره کلاس....
دوستانی داشتم یکبار درس را می خواندند از بر میشدم من شاید از رویه هر کتاب صدبار میخواندم , میگویم صدبار باورتان بشود ها , ما شب ها فقط دو ساعت میخوابیدیم....
نتیجه پهه میشد همیشه کف لیست کلاس بودیم
(نمیدانم بگویم این خنگی ذاتی و آی کیو کم من هم مقصرش خودم بودم ؟!)
حالا این یک بحث ساده بود بعدها هم همینطوری بدبختی چنگک انداخت و هی کندوکند و کند....و خدا هم هیچ گاه به دادمان نرسید , که اگر میرسید وضعمان "این" نبود!
نمیدانم چرا همه میگویند خدا به دادشان رسیده اما من بدبخت نه تنها به دادم نمیرسید بلکه بدتر پدرم را هم درمیاورد , مثالی میزنم از قدیمها:
ماه رمضان بود ما در اردوی جهادی بودیم , در راه برگشت خودرو خراب شد و ما چند نفر مجبور شدیم در همان پستویه صخره ها چادر به پا کنیم و چون بیسم هم آنتن نمیداد دیگر تا صبح کاری ازمان بر نمی آمد , آن شب داشتم کفش های بچه ها را مرتب میکردم هوا تاریک بود من هم که چشمم ضعیف بود و دید دقیقی نداشتم احساس کردم جانوری چیزی پشت صخره است رفتم ببینم چیست ناگهان پایم لیز خورد با صورت به صخره برخورد کردم بچه ها صدایم را شنیدند آمدند کمک و خلاصه صورتم را باند بستند و من را خواباندند چند ساعتی نگذشته به صبح بود (به گمانم چهار یا پنج) یک درد بسیار شدیدی در خودم حس کردم باورتان نمیشود ما را عقرب هم نیش زده بود!
البته هنوز هم اثر نیش آن جانور رویه پامان هست و هنوز هم لنگ میزنیم....واقعا که چه خدای مهربانی....
میدانید انقدر سرمان آمد آنقدر سرمان آمد تا بطور کل به این نتیجه رسیدیم اگر ابن ملجم هم بود لااقل میزد سرمان را میشکافت و انقدر شکنجه ما نمیداد....
بله چشم سعی میکنیم میانه رو باشیم حق به جانب شماست.
توضیحی ندارم بدهم چنان از رحمتش دهانمان را قفل کرده ماندیم بگوییم چه ...ما هیچ چیز از او نمیخواستیم او هرروز به یک مدل جدید یک بدبختی جدید نثارمان میکرد.
مثل جانوری که هی صاحبش لگد میزند تویه صورتش او هم هی کف پایش را لیس میزند!
چنین حسی به خودمان داشتیم و داریم و خواهیم داشت , نمیدانیم آیا دادگاهی هست بگوید حق به جانب کیست؟