خب صبح که میرفتم یه بار یه اقای خیلی خوب بود قیافش با یه ماشین خارجی که اسمشم نمیدونم چیه الان همینجوری افتاد دنبالم از ماشین پیاده شد رفت توی کوچه تا من بهش برسم من اصلا نگاش نکردم ی چیزی گفت متوجه نشدم بد دید من محلش نزاشتم رفت سوار ماشین شد همینجوری با من اومد تا کتابخونه .
یه بار سر ظهر بود داشتم میرفتم رسیده بودم دیگه تقریبا به کتابخونه یه پسره توی ماشینش بود بهش میخورد مهندسی چیزی باش خیلی شیک لباس پوشیده بود گفت میتونم یه چند لحظه وقتتو بگیرم خانوم من اصلا نگاش نکردم . رفتش
یه اقای دست فروشی بود سر راه بود هرروز میدیمش سیب زمینی میفروخت . یه بار که داشتم مثل همیشه رد میشدم از اونجا بهم گف سلام عشقم فداتشم . من همین جوری نگاش کردم تو دلم گفتم توسن بابای منو داری . من سکوت کردم هیچی نگفتم .
یه بار داشتم میرفتم سر ظهر بود گفتم از یه سمت دیگه برم زودتر برسم چون سر ظهر بود میانبر بزنم رفتم از دوتا کوجه برم دیدم پسره توی کوچه بود هی پشت سرشو نگا میکرد من و اون تنها بودیم من استرس گرفته بودم گفتم زودتر برسم به راه اصلی پسره رفت توی یه کوچه بن بست وایستاد من گفتم رفت دیگه وقتی رسیدم به اون کوجه که رد بشم دیدم پسره شلوارشو کشیده پایین و........ من همینجوری مونده بودم به سرعت هیجده ریشتر رفتم از اون کوچه .
بزار برم الان باز میام میگم .من از کتابخونه رفتم خیلی از این چیزها شنیدم .