وقتی 13 سالم بود توی تابستون عازم یه سفر شدیم. منو مادرم تنها زندگی میکردیم و پدرم وقتی خیلی کوچکتر بودم فوت کرده بود. مادرم مرخصی گرفته بود برای یک سفر چند روزه به مشهد. برای خودش و من بلیت قطار گرفته بود توی واگن بانوان. کلا از بچگی همیشه تو قسمت زنونه بودم. توی عروسی ها، توی مترو، توی مهمونی ها بین خانوما بودم. حتی برای کوتاه کردن مو هم با مامانم میرفتیم آرایشگاه زنونه و مامانم میگفت کنار کار خودم، موی منم کوتاه کنن و کلا موهام و جثه و اندام هام یکم حالت دخترونه داشت ولی تو اون سن اهمیتی نداشت. اینجا هم تو بلیت اسمم رو نوشته بود خانم ....! نمیدونم چرا اون موقع اینقدر ذوق کرده بودم. از اینکه پشت اسمم کلمه خانم بود احساس عجیبی داشتم ولی خب هیچ اهمیتی برای مادرم و بقیه نداشت.
سوار قطار شدیم و توی کوپه ما، چند تا خانم میانسال همراه ما بودن. به محض دیدن من گفتن وای چه پسر قشنگی، از دخترها هم ناز تره! و همینطور تا آخر سفر از اینجور حرفا.
صبح زود رسیدیم مشهد. ما که نمیخواستیم پول هتل و اینا رو بدیم، برنامه داشتیم کل تایم سفر یا تو حرم باشیم یا توی مشهد بچرخیم. از همون ایستگاه قطار که پیاده شدیم سوار تاکسی شدیم به سمت حرم. با کلی ذوق و شوق وارد حرم شدیم اما یهو ذوقمون کور شد.
وقتی میخواستم همراه مادرم بریم داخل ساختمون حرم که زیارت کنیم، خادم های خانم گفتن این پسر بزرگ شده به سن تکلیف رسیده و نمیتونه بیاد بین خانوما! مادرم هرچی گفت که بابا این هنوز بچه است و نمیفهمه اصلا مرد چیه زن چیه، قبول نکردن. ولی مادرم منو از لای جمعیت برد تو. اما داخل هم ولکن نبودن و هی میگفتن نمیشه این پسر بیاد تو زنونه.
مادرم دیگه کلافه شد و دست منو گرفت اومد بیرون. به یه خادم آقا منو سپرد که خودش حداقل بره سریع زیارت کنه و بیاد. وقتی اومد از خادم تشکر کرد و گفت با هم تو صحن میشینیم اشکالی نداره.
گذشت و گذشت و مادرم مشغول دعا و نماز بود. برای ناهار رفتیم بیرون و یه اشترودل از اون اشترودل های معروف پیتزایی دم حرم خوردیم! بعد دوباره برگشتیم داخل حرم. من میخواستم برم سرویس بهداشتی، مادرمم از خادمها محل سرویس رو پرسید و راهنمایی کردن. وقتی رسیدیم دیدیم قسمت مردونه 2 کیلومتر از زنونه فاصله داره و یه عالمه آدم صف کشیدن. مادرم گفت نمیشه تنها بری تو این جمعیت گم میشی و دستمو گرفت که بریم قسمت زنونه که تنها نباشم ولی خب اونجا هم نذاشتن من بیام! مادرم کلی اصرار کرد و گفت الان ما چیکار کنیم بچه رو نمیتونم تنها بفرستم گم میشه. زنه هم دید وضعیت اینجوریه گفت بچه رو بگیر زیر چادرت ببر تو. واقعا نمیفهمیدم چه اصراری داشتن که یه بچه نیاد بین خانوما!
خلاصه با هزار بدبختی رفتیم و کارمون انجام شد. ولی مادرم واقعا عصبی شده بود و سفر به کامش تلخ شده بود.
اما ایده رفتن زیر چادر اون خادم، یه ایده ای انداخت تو سر مادرم. گفت بیا بریم بازار یه فکری به سرم زده. رفتیم بازار و یه مانتو بچگانه ارزون دید و خریدش. اول فکر کردم برای سوغاتی خریدیم و گفتم مامان برای سوغاتی همچین چیز ارزونی گرفتی؟ زشت نیست؟ گفت برای سوغاتی نیست که برای توعه و یه لبخند ریزی هم زد. من اونجا دیگه قند تو دلم آب شد. مانتو رو خریدیم و رفتیم تو حرم. یه گوشه خلوت پیدا کردیم. مادرم خواست مانتو رو بپوشم. یه روسری هم از خودش هم برداشته بود. من با اینکه خیلی دوست داشتم بپوشمشون اما برای اینکه مادرم فکر کنه از سر اجبار و خواهش اون دارم میپوشمشون، هی میگفتم نه و مامانم هم خواهش میکرد و کلی غذرخواهی میکرد و گفت چاره ای نیست. منم پوشیدمشون. بعد برگشتیم دم در ورودی و یه چادر بچگانه امانت گرفتیم. اولش اصلا نمیتونستم نگهش دارم ولی رفتیم تو صحن نشستیم و مامانم چادر گرفتن رو بهم یاد داد. منم سعی میکردم با تمام دقت به حرفاش گوش بدم و مو به مو اجراشون کنم. حس عجیبی بود. تا حالا هیچوقت اینقدر احساس رضایت نداشتم. اینقدر تو خودم غرق شدم که یهو با صدای "فهمیدی؟" به خودم اومدم. گفتم چی؟ مامانم گفت ای بابا چرا گوش نمیدی. میگم این چند روز اسمت مریمه. صدات میکنم مریم. فهمیدی؟ منم با خوشحالی قبول کردم.
بعدش دیگه واقعا راحت شدیم. هرجا میخواستیم بریم بدون مانع میرفتیم و مادرمم دیگه نگران نبود. تازه دختر بودن هم واقعا بهم میومد
سفر مشهد ما با این ترفند با خوشی تموم شد و موقع برگشت که باید دوباره به پوشش پسرانه برمیگشتم خیلی ناراحت بودم.