-
خاطرات روزانه
گوشیمو که تو اتاق گذاشتم رفتم بیرون و داداشم واسه خواب به اون اتاق رفت...بعد یادم افتاد که گوشیمو پیش داداش جا گذاشتم به داداش کوچیکام گفتم برن گوشیمو بیارن داداشام رفتن دیدن داداشم یه چیزی رو رو طاق گذاشت و فورا خودش رو به خواب زد...بعد داداشام گوشیم رو که آوردن دیدم هیچ خبری از رمز گوشیم نیست...رمزشو برداشته بود احتمالا...من به گوشی اون با اینکه داداش دیگم رمزش رو بلد بود دست نزدم اما اون دست زد|nono|البته با این داداشم اغلب درحال دعوا و بزن بزنیم...|laughingsmiley|بعد دوتا از داداشام سر من دعواشون میشه|winksmiley|یکیشون طرفدار منه|heart|یکیشون طرفدار اون داداشمه که اغلب باهم درحال جنگیم|hmmsmiley|اونی که طرفدار من بود زد چشم اون یکی دیگه رو داغون کرد بردنش چشم پزشکی|mellowsmiley|بعدا تلفنی به داداشم گفت بذار برگردی حق چشمام رو ازت میگیرم|blinksmiley|وای خدا چیشددد