این روزها ارتباطم با آدم ها به زیر صفر رسیده . مغزم شبیه مغز نوزادهاست که هنوز محکم جمجمه شکل نگرفته . حرف های منفی و حرف های غمناک مثل اسید مغزمو میسوزونن . هر روز مدام با خودم تکرار میکنم تو قویی هستی تو زندگیتو محکم میسازی .فشار زندگیم زیاده . رشته سختی انتخاب کردم . دست روی چیزی گذاشتم که ذره ای شباهت به تخصص خودم نداره و اینش به کنار خودش هم غول بزرگیه . ولی عجیب به دلم نشسته . نمیتونم قیدشو بزنم . یه جورایی خوندن کلماتش غرقم میکنه . دلم نمیخاد از خودم دریغش کنم .ولی سخته و من هم کمتر از یک ماهه شروعش کردم . اونم یک ماهی که همزمان با نداشتنه عشق شد .اینروزها خیلی چیزها توی وجودم تغییر کرده . ازدواجش مثله دارو تلخی بود که روحمو خوب و ازاد کرد .
مرد جدید که اومده توی زندگیم . فعلا درحد یه خواستگاره که خونواده میپرستنش . ولی من ! اینکه ازدواج میکنم و اینکه دوباره عاشق میشم و اینکه با ارامش یه زندگی میسازم قطعیه ولی من واقعا الان دلم شور کنکور میزنه و واقعا نمیتونم بهش فکر کنم
ولی بعد .حتمااا. شاید...