هستند تعداد اندکی از جوانان که پیش از انجام خدمت وظیفه ازدواج کرده و چند سالی هم قبل از اعزام به خدمت با همسرشان زیر یک سقف زندگی کرده‌اند، اما بعد از گذشت چند سال قصد بچه‌دار شدن نداشته‌اند و ترجیح داده‌اند تا اول مدت دو سال خدمت سربازی خود را طی کنند و بعد فارغ از مسائل مربوط به سربازی به آینده و فرزنددارشدن فکر کنند.
درِ آهنی بزرگ جیغ بلندی می‌کشد و باز می‌شود. هوا گرگ و میش است و من جرئت نمی‌کنم به صورت دو نفری نگاه کنم که پوتین‌های سیاه براق به پا دارند.
باد لابه‌لای بوته‌های خشک می‌پیچد. وارد ساختمان می‌شویم. در اتاق تنها یک صندلی کهنه نشسته است و دیگر هیچ.
آن دو نفر هنوز مرا همراهی می‌کنند. انگار می‌ترسند که در فرصت مناسب از چنگشان فرار کنم. با دست به من می‌فهمانند که باید بنشینم.
آن که بزرگ‌تر است، حالا یک چیزی توی دستش دارد که من خوب نمی‌بینم. نزدیک‌تر می‌شود، از پشت سر. دست می‌برد لابه‌لای موهایم. صدای ماشین در گوشم می‌پیچد. گوشه‌ای از سرم را می‌تراشد. فریاد می‌کشم: «من ازدواج كرده‌ام و دوست ندارم برم سربازی. بابا من پسر نیستم. رحم کنید!»
خیس عرق از خواب می‌پرم.

تاکید بر منزلت سرباز
همه چیز هماهنگ شده تا من در روز پایان دوره آموزشی و اعطای سردوشی بروم پادگان و گزارشی بنویسم.
زمین چمنی از لابه‌لای درختان کاج و چنار پیداست. سربازها مشغول تمرین‌اند. باید امروز مقابل ده‌ها چشم نشان بدهند که از فنون رزم چه آموخته‌اند. اینجا در مرکز فارغ‌التحصیلان مقطع كارشناسی، كارشناسی‌ارشد و دكترا آموزش می‌بینند. آنها را دانشجو خطاب می‌کنند. دانشجویان این پادگان می‌گویند آن چه در این مرکز دیده‌اند، خلاف تصوراتی است که پیش از این داشته‌اند: «اینجا از تنبیه و بی‌احترامی خبری نیست. فضایی کاملا آموزشی و فرهنگی دارد و تا امروز در این دوماه ما چیزهایی یاد گرفتیم که به جز در موارد دفاع از کشور به کار زندگی‌مان هم می‌آید. ما یاد گرفتیم که با نظم و برنامه‌ریزی همه کارها خوب پیش می‌رود.»
يك سرهنگ كه جانشین فرمانده پادگان بود، گفت: آموزش‌های ارتش در تمام پادگان‌های سراسر کشور یکسان است و بر اساس آیین‌نامه‌ای که بر احترام به سربازان تاکید دارد: «سبک و مرام ما در همه ارتش تاکید بر منزلت سرباز است.»
آیین‌نامه انضباطی و منشور اخلاقی ارتش در تمام یگان‌ها نصب شده و برای اطمینان از اجرای آیین‌نامه نیز بازدیدهای مستمر و سرزده‌ای انجام می‌شود. در طول دو ماه دوره آموزشی در روزهای زوج مسئولان در نماز جماعت حاضر می‌شوند و به سؤالات فرماندهان خود پاسخ می‌دهند و اگر حقی از هر كسی ضایع شود، در هر درجه‌ای كه باشد، با شخص خاطی برخورد خواهد شد.
به گفته يك سرهنگ کم‌شدن نگرانی جوانان نسبت به دوره سربازی این است که خانواده‌ها قبل از اعزام آنها را توجیه كنند و به آنها اطلاعات بدهند.

گفت‌وگو با يك سرباز
نام و نام خانوادگی: رحمان. آ
درجه: ستوان دوم
وضعيت تأهل: متأهل
محل خدمت: پادگان ارتش
رحمان. آ پوست تیره‌ای دارد، با چشم‌های روشن، عینک به چشم زده، لباس سبزرنگ ارتش را پوشیده و پوتین‌های سیاهش برق می‌زند.
فوق لیسانس زمین‌شناسی را از دانشگاه اصفهان گرفته است. امروز روز پایان دوره آموزشی رحمان است. او در بازدید از آسایشگاه و فضای سبز پادگان همراهی‌ام می‌کند و از خودش می‌گوید. من باز می‌پرسم و او جواب می‌دهد.
- قبل از آمدن به اینجا درباره رفتن به سربازی و روزی که دفترچه گرفتی چه فکر می‌کردی؟
همان چیزی که همه فکر می‌کردند. بعد از گذراندن دوره لیسانس و فوق لیسانس برایم سخت بود. فکر می‌کردم می‌روم جایی که رفتار خشنی با من می‌شود. حمام نیست یا زود به زود نمی‌شود دوش گرفت. فكر مي‌كردم كه شرايط ما متأهلان را درك نكنند، ولي واقعا اينطور نيست و خيلي به ما احترام مي‌گذارند.
- از آخرین روزی بگو که خانه را ترک کردی تا دوره آموزشی را در تهران بگذرانی. آخرین جمله‌ای که خانواده گفتند چه بود؟
- ساعت شش صبح از شهر محل سكونتم حرکت کردم. پدر، مادر و همسرم بدرقه‌ام کردند. آنها ناراحت بودند و من در دلم بیش از آنها ناراحت. فکر می‌کردم می‌روم که ایام سختی را ببینم. محیط جدید و متفاوت با دانشگاه. از توهین شدن می‌ترسیدم.
همسرم گفت مراقب خودت باش، زود تمام می‌شود. سربازی برای مردان خوب است. اما همین جمله‌ها را که می‌گفت، می‌فهمیدم از ته دل نمی‌گوید، چون داشت گریه می‌کرد.
- دلبستگی دیگری هم به جز خانواده در شهر خود داشتی؟
پدر و مادرم، همسرم و چند تا از دوستانم. برای کسانی که ازدواج کرده‌اند و یا در آستانه تشکیل زندگی مشترک هستند، آرزوي بهترين‌ها را دارم.
- با همسرت هم خداحافظی کردی؟
- بله، چند روز با او صحبت کرده بودم و خداحافظی كرديم.
- چه گفت؟
- فکر می‌کرد به شهر دور و درازی می‌روم و شاید دیگر برنمی‌گردم.
- خب می‌گفتی از از شهر خودت آمدید خرم آباد و بعد..؟
بعد 40 نفری بودیم که سوار اتوبوس شدیم. از اینجا به بعد موبایل هم نداشتم. اولین روزی بود که هیچ تماسی با خانواده نداشتم. تا نزدیکی‌های تهران هیچ کس حرفی نزد. رسیدیم. تابلوی مرکز آموزش را دیدم و از خودم پرسیدم می‌توانم این مکان را یک سال و نیم تحمل کنم؟
وارد شدیم چند نفر ما را پذیرش کردند. اخلاق خوشی هم داشتند. شکلات و شیرینی تعارف کردند و گفتند اینجا هم مثل دانشگاه است. تفاوت‌هایی دارد، ولی با هم کنار می‌آییم.
- آن شب چطور گذشت؟
خب کمی ترسمان ریخته بود، اما آن طولانی‌تر از همیشه بود. اولین شب نگهبانی به پستم خورد. همه افرادی که نامزد دارند، شب اول به نگاه‌های عاشقانه‌ای فکر می‌کنند که منتظرشان است. من هم کمی نگران بودم. یک نفر دیگر هم اهل قم بود و تازه ازدواج کرده بود. شب وقتی که نگهبانی می‌دادم، متوجه شدم کورسوی نوری پیدا کرده و مشغول نوشتن است. پرسیدم چی می‌نویسی؟ گفت دارم برای همسرم از سختی‌ها می‌نویسم. گفتم مرد باش. اولا که این تازه اولین روز بود و سختی هم نداشت، تازه اگر داشته باشد هم نباید برای او بنویسی و نگرانش کنی. همین ماجرا از آن شب به بعد برای من و او موضوع شوخی بود و او همیشه به من می‌گفت: «مرد باش!»
- تو آن شب به چه فکر می‌کردی؟
من همه سال‌های زندگی‌ام را در همان دو ساعت مرور کردم. آن شب شرکت کردن در آزمون دکترا برایم قطعی شد. تنهایی در زمان نگهبانی تنهایی ناب و واقعی است. من در همه ساعت‌هایی که در روزهای بعد نگهبان بود، به خودم فکر کردم، به انسان بودن یا نبودنم و درس‌های بسیاری گرفتم.
- روز بعد چه کردید و چه شد؟
روز بعد اولین کارم تماس با خانواده و همسرم بود. به آنها گفتم که جای نگرانی نیست. جایمان خوب است. وسایل ما را همان شب اول تحویل دادند. روز بعد هم به ما مرخصی دادند تا برویم به داخل شهر و مایحتاجمان را بخریم.
- چه چیزهایی خریدید؟
همه چیز به ما داده بودند، ولی هر کس به سلیقه و عادت چیزی که خودش می‌خواست خرید. مثلا من شامپوی خارجی می‌خواستم.
- و بعد؟
روزهای اول و دوم و سوم به دیدار چهره به چهره با فرماندهان و امیر پادگان گذشت. خوشامد گفتند و کلاس توجیهی گذاشتند، گفتند این لباس نظامی مقدس است و باید حرمتش را نگه دارید.
همه چیز بر اساس برنامه پیش می‌رفت. برنامه «س» برنامه‌ای بود که ما بر اساس آن صبح زود بیدار می‌شدیم. ورزش می‌کردیم و کلاس می‌رفتیم.
- روز چندم تفنگ دست گرفتید؟
فکر کنم هفته سوم بود. در این دوره آموزشی من بهترین دوستانم را پیدا کردم. فکر می‌کنم به دلیل شرایط ویژه‌ای که وجود دارد، دوستی‌های این دوره عمیق‌تر می‌شود. من در این دوره به یک نکته دیگر هم رسیدم و آن این که همه کشورها ارتش دارند و ارتش قوی و نظام‌مند شرط توسعه سیاسی، فرهنگی و اقتصادی و زیر بنای امنیت هر کشور است.
- اولین کسی که با او دوست شدی که بود؟
بهروز الف، فوق لیسانس شیمی داشت. اولین دوست غیراستانی‌ام هم حمید الف بود.
- شما و دوستانتان دفترچه خاطرات هم دارید؟
من که دارم. تا الان نصف این دفتر پر شده. فکر می‌کنم یک چیزهایی هست که بعدا همسرم مرورش كند، شايد برايش جالب باشد. هنوز کسی این نوشته‌ها را نخوانده و دوست هم ندارم بخواند. گاه در زمان ناراحتی و گاه شادی. خاطرات خنده‌دار هم دارم.
- وقتی با لباس سربازی داخل شهر می‌روید، عکس‌العمل مردم چیست؟
در بسياري از موارد برخوردشان برايمان جالب است. مثلا می‌گویند: «چطوری آش‌خور؟» کنار پادگان ایستاده بودم. آقايي آمد جلو و گفت: «چطوری سوپ‌خور؟» سرم را بلند کردم. گفت قبلا آش‌خور بودید، حالا شده‌اید سوپ‌خور.
- چندبار در هفته آش می‌خورید؟
هفته‌ای یک بار شاید. فکر کنم اصطلاح آش‌خوری به کیفیت پایین غذا در قدیم بازمی‌گردد. اما حالا کیفیت غذای ما خوب است.
- آیا تا حالا به خاطر لباسی که می‌پوشید از شما ترسیده‌اند؟
در دوره آموزش کمتر، اما اخیرا چند مورد بوده که ترسیده‌اند. روزی در پارک لاله راه می‌رفتم. دختر و پسری روی نیمکت نشسته بودند و گپ می‌زدند. وقتی نزدیک شدم، از هم فاصله گرفتند. من نگاهشان نکردم.
- حالا که دوره آموزش تمام شده چی یاد گرفتید؟
اصول نظامی. رزم در شب و روز. آشنایی با جنگ‌افزارهای نظامی و یک سری آموزش‌های مقدماتی.
- پس از تقسیم چه‌کار می‌کنید؟
رشته من زمین‌شناسی است، پس در کارهای عمرانی مثل بازدید از پروژه‌های مرتبط مشغول می‌شوم.
- در این دو ماه چند بار مرخصی دادند؟
از هفته دوم همه بعدازظهرها آزاد بودیم و نوروز هم 10 روز تعطیلمان کردند.
- وقتی بعد از 10 روز به پادگان برگشتید، سخت بود؟
10 روز خیلی زود تمام شد، اما این بار راحت‌تر برگشتم. به پادگان که رسیدیم، همه از خاطرات این 10 روز می‌گفتند.
- چه اصطلاح‌هایی بین شما در دوره آموزش رواج داشت؟
یکی از اصطلاحات رایج «پیچوندن» بود. مثلا بعضی‌ها به بهانه‌های مختلف سر کلاس‌ها حاضر نمی‌شدند. به او می‌گفتند «تو پیچ» است.
- تو به چی معروف بودی؟
راننده ترانزیت. وسایل کمک آموزشی مثل تخته را با گاری می‌بردیم سر تمرین. هر روز هم یک نفر مامور این کار بود. همه می‌گفتند رانندگی من با گاری حرف ندارد. از آن روز به بعد به من گفتند راننده ترانزیت. البته توهین‌آمیز نبود و بیشتر جنبه شوخی داشت. مثلا به یکی که چاق بود می‌گفتند در زمان جنگ و زمانی که استتار می‌کند، دشمن او را با تانک ضد نفر اشتباه می‌گیرد.
- شما را کچل هم کردند؟
با ماشین نمره چهار سرمان را تراشیدند. قیافه‌ها خنده‌دار شده بود. همه می‌خواستند در این وضعیت تازه عکس بگیرند و برای خانواده و دوستانشان هم بفرستند. مدل سرها هم که متفاوت بود و بعد از کچل شدن شکل تازه‌ای پیدا می‌کرد. بعضی‌ها اولین بار بود که خودشان را بدون مو می‌دیدند. هی در آینه نگاه می‌کردند و می‌پرسیدند: «قیافه من چطور شده؟»
- كي به شهرتان برمي‌گردي؟
بعد از سربازی. به این وضعیت شرایطی شدن می‌گویند. من در حال حاضر کلاس تافل می‌روم و به همین دلیل در تهران باشم برایم بهتر است. می‌خواهم در آزمون دکترا هم شرکت کنم. برای آنها که عاشق‌اند دور بودن خیلی سخت است. با تلفنی ناراحت می‌شوند و با تلفنی دیگر خوشحال. می‌خواهم به خانم‌هایی که همسر سرباز دارند، بگویم که زیاد سخت نگیرند و شوهرشان را که در محیط نظامی است، درک کنند، چون آنها در شرایط عادی نیستند و نمی‌توانند مثل همیشه همراهشان باشند.
مراسم اعطای سردوشی با رژه سربازان جدی‌تر می‌شود. در ردیفی زیر سایبان خانواده دانشجویان نشسته‌اند و چشم برنمی‌دارند. جانشین فرمانده نیروی زمینی ارتش به آنان ادای احترام می‌کند.