نمایش نتایج: از 1 به 30 از 30

موضوع: شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

1845
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    گاهی یه روزایی هست که فک میکنی تنها برا خودت اتفاق میفته

    بعد از دوستات میپرسی شده تا حالا تو هم اینجوری بشی؟

    بعضیاشون میگن آره...بعضیاشون میگن نه

    وقتی میگن آره...یه کم دلت آروم میشه، درد دل میکنی، تجربه هاتو میگی تجربه هاشو میشنوی

    وقتی میگن نه...دلت پر میشه از غصه، از غصه ای که نمیدونی با کی درمیونش بذاری، انقدر دردت غریبه که کسی درکت نمیکنه!

    یه وقتایی هم هست که اصلا نمیخوای چیزی بگی...میریزی تو خودت، نه از کسی میپرسی، نه کسی براش مهمه که ازت بپرسه

    این وقتا رو که میگذرونی...یه روز میری تو آینه میبینی تار تار موی سفید افتاده تو موهات...

    نه حوصله داری رنگ کنی، نه کوتاه کنی نه حتی دیگه از اون روغنای رنگ وارنگ بزنی که موهات حالت بگیره

    حتی دیگه از اون گیره های رنگی هم نمیزنی...همینطوری موهات رو جمع میکنی که فقط سفیدیهاش پوشیده بشه

    این وقتا رو که میگذرونی...با خودت میگی این منم؟؟؟ منم که انقدر صبور شدم، که دیگه بهونه نمیگیرم؟؟

    این منم که دارم تحمل میکنم و یه آخ نمیگم مبادا که کسی بفهمه تو دلم چه خبره؟؟؟

    این وقتا رو که میگذرونی، همون وقتایی که همه چی رو میریزی تو دلت، همون وقتایی رو که شبا آروم آروم گریه میکنی که کسی صداتو نشنوه....

    این وقتا مجبوری بخندی، مجبوری با دیگران رفت و آمد...مجبوری با یه دل پر...لباس بپوشی، به خودت عطر بزنی، به موهات برسی و بری جشن عروسی...تو اون شلوغی بدون اینکه تو تصمیمی بگیری بغضت میترکه...چشمات پر میشه بدون اینکه ازت اجازه گرفته باشن

    سخته گذروندن این روزها...سخته که نتونی به دیگران بگی دست از سرت بردارن چون میخوای تنها باشی ولی دلیلی هم برای حرفات نداشته باشی...یعنی دلیل داشته باشی اما دیگران نتونن درکش کنن...

    اونوقت رو میاری به مجازی...دنیایی که میتونی راحت حرفاتو بزنی...حتی اونایی که نمیشه بگی

    دلت میخواد از بقیه بپرسی

    شده تا حالا ندونی که از دست دادی یا از دست رفتی؟؟؟

  2. 6 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12497
    نوشته ها
    390
    تشکـر
    1,041
    تشکر شده 580 بار در 275 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    مي تراود مهتاب ... مي درخشد شب تاب

    نيست يك دَم شكند خواب به چشم كَس و ليك / غم اين خُفته ي چند خواب در چشم تَرَم مي شكند

    نگران با من استاده سحر ... صبح مي خواهد از من

    كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را ... بلكه خبر

    در جگر ليكن خاري ... از رَه اين سفرم مي شكند

    نازك آراي تن ساق گلي ... كه به جانش كِشتم ... و به جان دادمش آب / اي دريغا به بَرَم مي شكند

    دست ها مي سايم ... تا دري بگشايم ... بر عبث مي پايم ... كه به در كَس آيد

    در و ديوار به هم ريخته شان ... بر سرم مي شكند.

    مي تراود مهتاب ... مي درخشد شب تاب

    مانده پاي آبله از راه دراز ... بر دَم دهكده مردي تنها ... كوله بارش بر دوش ... دست او بر در ،مي گويد با خود:

    غم اين خُفته ي چند ... خواب در چَشم تَرَم مي شكند.

    ناخودآگاه یاد شعر نیما افتادم وقتی متن رو خوندم...نمیدونم چرا واقعا...ذهن من گاهی علاقه داره برای خودش پرواز کنه
    بگذریم...شاید نوشته ای که بنده تو تاپیک زیر عنوان کردم بنوعی بتونه تلنگر درست و رهایی از این حس برای شما باشه
    برای اونها که همونقدر به درد خورد که حرف زدن خطاب به در و دیوار به درد میخوره...اما برای شما...فکر میکنم برای
    شما یک کلمش هم کافی باشه...بیش از حد کافی...اگر قرار باشه کمکی از من بر بیاد... همون مطمئنا کافیه...
    http://forum.moshaver.co/f123/%D9%85...47/index2.html
    سلامت و سربلند باشید.

  4. 3 کاربران زیر از YAshin.SAhAkiyAn بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط YAshin.SAhAkiyAn نمایش پست ها
    ضمن عرض سلام و احترام
    میدونین مشکل دقیقا چیه ؟ یه چیزی رو فراموش کردین...دلیل اصلی و ریشه ی تمام این تفکرات...
    میدونین مشکل شما و بقیه جوونا چیه؟مشکل اونیکه خدارو انکار میکنه ؟ مشکل اونیکه 10 تا 10 تا تاپیک میزنه در مورد
    حقانیت نداشتن دین و قرآن و پیامبر و اینها؟مشکل اونیکه مثلا تلاش میکنه با رد هرگونه مذهب یا اعتقادات صبح تا شب تو این انجمن
    چیزیرو به بقیه یا خودش ثابت کنه؟مشکل اونیکه تو جامعه بقول شما هزارجور روابط آزاد رو تجربه میکنه؟مشکل اونیکه دنبال مال و ثروته؟
    مشکل تمام پیر و جوون ما که انقدر زندگی رو هم برای خودشون و هم برای دیگران سخت کردن ؟ اینکه : دلیل خلقت رو فراموش کردین
    دلیل اصلی و ریشه تمام مشکلات دنیا اینه که آدمیزاد فراموش کرده که اصلا برای چی خلق شده و هدف چی بوده و ...؟
    من و شما به دنیا نیومدیم که زندگی کنیم...دنیا برای راحتی ما خلق نشد...بدنیا اومدیم تا امتحان پس بدیم...امتحانی بسیار بزرگ
    اما بشر امروز...اونقدر غرق در دنیای مادی و ظواهر زمینی شده که همه چیزو فراموش کرده...خیلی بیش از حد غرق شده
    پسر خوب...دختر خوب...بشر...یه چیزی رو خوب تو ذهنت حک کن و به خاطر بسپار...چه تمام عمرت رو غرق در ثروت و راحتی باشی
    چه تمام عمر یه گوشه بسته باشنت و آتش و مواد مُذاب بریزن رو سرت...در هر دو حالت داری امتحان پس میدی...فقط امتحان
    پس بجای این حرفها...تلاش و کوشش کن...هوای نفست رو تزکیه کن...هدف داشته باش و برنامه ریزی...ورزش کن برای جسمت...
    اعتقادات قلبیت رو گسترش بده...ظاهربین و کوته فکر نباش...عمیق و ماورای سطح به مسائل نگاه کن...درگیر دنیا نشو...
    خودت رو از همه چیز بی نیاز کن...اونوقت ببین دنیا چطور جلوت زانو میزنه و خداوند چطور تو هر دو دنیا دستت رو میگیره...
    آدم عاقل از این حرفها درس میگیره...آدم عاقل یه جمله هم براش کافیه...چه برسه به این همه خط که بنده نوشتم...
    حالا اونیکه اراده و کمی عزت نفس داره تلاش میکنه و از الان خودش رو انسانی بهتر و کاملتر میکنه و اونیکه نمیخواد هم
    بازم الان میشینه و میگه که : چرا من اینو ندارم ؟ چرا اون اینو داره ؟ چرا فلانی اینطوریه ؟ چرا من اونطوری نیستم ؟
    و خودش رو تمام عمر درگیر کینه و حسادت و ظاهر بینی و کوته فکری و پستی و حقارت و ضعف میکنه و در آخر هم میبینه
    که نه تنها هیچ پیشرفتی نکرده بلکه درجا هم زده و پسرفت هم کرده و هردو دنیاش رو هم بسادگی از دست داده...
    هر طور که مایلید...همه چیز بستگی به اراده و انتخاب شما داره... سلامت و سربلند باشید.
    حرفاتون در عمق وجودم نشست

    بغضم ترکید...اگه کسی خونه نبود بلند بلند گریه میکردم

    چقدر خوب حس منو فهمیدید

    من خودمو گم کردم...نمیدونم چرا دارم زندگی میکنم...هدفم چیه...خدا چرا منو آفریده...چی میخواسته از من...من چی شدم؟

    اصن شدم اونی که میخواسته؟؟؟ اصن تو مسیری که خدا میخواسته هستم؟؟ خودم چی؟ شدم اونی که خودم میخواستم....

    خسته شدم...خسته شدم از ظاهر پرستی مردم...از مادی گرایی دیگران...از بس همه چی رو با پول سنجیدن

    هرجا رفتم کسی نپرسید چقدر فکر میکنی؟؟ چقدر کتاب میخونی؟؟؟ فقط گفتن چقدر پول داری؟؟؟ حتی ایمان آدم رو با عدد میسنجن...چنتا نمازشب خوندی؟ چنتا نماز جماعت رفتی....

    من دل کندم...ولی نمیدونم این دل کندن...باعث شد چیزی از دست بدم...یا خودم از دست رفتم؟؟؟

    تمام وجودم سواله...سوالایی که نمیدونم چطوری جوابشون رو بدم...

    میخوام حواسمو پرت کنم از این دنیا و آدماش...اما کجا؟ کجا پرت کنم که آرامش داشته باشم

    انگار یه چیزی تو وجودم به در و دیوار میزنه...ولی راهی نیست که بپره

    نمیخوام اغراق کنم ولی همین شعر نیما که نوشتید....مدتهاست ورد زبونم شده...همین تیکه ی کوتاهش...غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم میشکند...

    نمیدونم قراره چن شب دیگه با گریه بخوابم...نمیدونم چن روز دیگه قرار خودمو بزنم به ندونستن

    فقط میدونم...کم کم دارم کم میارم...

  6. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,187 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    حرفاتون در عمق وجودم نشست

    بغضم ترکید...اگه کسی خونه نبود بلند بلند گریه میکردم

    چقدر خوب حس منو فهمیدید

    من خودمو گم کردم...نمیدونم چرا دارم زندگی میکنم...هدفم چیه...خدا چرا منو آفریده...چی میخواسته از من...من چی شدم؟

    اصن شدم اونی که میخواسته؟؟؟ اصن تو مسیری که خدا میخواسته هستم؟؟ خودم چی؟ شدم اونی که خودم میخواستم....

    خسته شدم...خسته شدم از ظاهر پرستی مردم...از مادی گرایی دیگران...از بس همه چی رو با پول سنجیدن

    هرجا رفتم کسی نپرسید چقدر فکر میکنی؟؟ چقدر کتاب میخونی؟؟؟ فقط گفتن چقدر پول داری؟؟؟ حتی ایمان آدم رو با عدد میسنجن...چنتا نمازشب خوندی؟ چنتا نماز جماعت رفتی....

    من دل کندم...ولی نمیدونم این دل کندن...باعث شد چیزی از دست بدم...یا خودم از دست رفتم؟؟؟

    تمام وجودم سواله...سوالایی که نمیدونم چطوری جوابشون رو بدم...

    میخوام حواسمو پرت کنم از این دنیا و آدماش...اما کجا؟ کجا پرت کنم که آرامش داشته باشم

    انگار یه چیزی تو وجودم به در و دیوار میزنه...ولی راهی نیست که بپره

    نمیخوام اغراق کنم ولی همین شعر نیما که نوشتید....مدتهاست ورد زبونم شده...همین تیکه ی کوتاهش...غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم میشکند...

    نمیدونم قراره چن شب دیگه با گریه بخوابم...نمیدونم چن روز دیگه قرار خودمو بزنم به ندونستن

    فقط میدونم...کم کم دارم کم میارم...
    قربون اون دل پر غمت
    نمیدونم تو زندگی کجای اون جایی ک میخواستی رسیدی
    اما تو این انجمن تونسی دل خیلیا را شاد کنی با راهنمایی درست و حرفای آرامش بخشت
    خیلی باید ادم بزرگی باشی ک پراز غم و سردرگمی باشی و بقیه را راه نشون بدی تا نجات پیدا کنن
    مطمینم خدا به زودی چنان دلت را شاد کنه ک خودت نفهمی چی شد ک به اوج شادی رسیدی

    رفیق میگم درکت میکنم چون خیلی شبا با چشم گریون خوابم برد و با ی غم ک هنوز زنده ام بیدار شدم امیدوارم هیچوقت به اونجا نرسی
    سخته تو اوج جوانی مرگ آرزوهاتو ببینی
    اما غصه نخور
    خدا همون لحظه ک همه میگن محاله دیگه بلند بشی چنان دستت را بگیره و بلندت کنه ک همه بدخواهات فکشون بیفته
    شک نکن به حرفام

    فرستاده شده از LG-D855ِ من با Tapatalk

  8. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط fateme.68 نمایش پست ها
    قربون اون دل پر غمت
    نمیدونم تو زندگی کجای اون جایی ک میخواستی رسیدی
    اما تو این انجمن تونسی دل خیلیا را شاد کنی با راهنمایی درست و حرفای آرامش بخشت
    خیلی باید ادم بزرگی باشی ک پراز غم و سردرگمی باشی و بقیه را راه نشون بدی تا نجات پیدا کنن
    مطمینم خدا به زودی چنان دلت را شاد کنه ک خودت نفهمی چی شد ک به اوج شادی رسیدی

    رفیق میگم درکت میکنم چون خیلی شبا با چشم گریون خوابم برد و با ی غم ک هنوز زنده ام بیدار شدم امیدوارم هیچوقت به اونجا نرسی
    سخته تو اوج جوانی مرگ آرزوهاتو ببینی
    اما غصه نخور
    خدا همون لحظه ک همه میگن محاله دیگه بلند بشی چنان دستت را بگیره و بلندت کنه ک همه بدخواهات فکشون بیفته
    شک نکن به حرفام

    فرستاده شده از LG-D855ِ من با Tapatalk
    خسته ام فاطمه..خیلی خسته...

    یادته اومدم باهات مشورت کردم...در مورد استخدامی!!

    من مدارکمو ندادم...چون مطمئن بودم گناهه..ولی جلو چشم خودم با پارتی یکی دیگه رو بردن! کسی که نمرش هم کمتر از من بود!!!

    من گفتم بقیه ندونن...ولی خدا که منو میبینه...خودم که میدونم این حقوقی که میگیرم چطوریه...دلم رضا نداد...

    فاطمه به هر دری میزنم بستس...

    به هرچی رو میکنم انگار ته نداره...انگار میفتم تو یه چاهی که هیچی دستاویز نداره حتی انتها هم نداره

    خیلی خستم....

    الان چندین خط نوشتم ولی از ترس اینکه ناشکری باشه پاکشون کردم

    فقط میدونم که دیگه اینجوری نمیتونم ادامه بدم...

    الان که دارم مینویسم اشکام میریزه...انقد که دیگه بی تاب و تحمل شدم

    حتی حرف عادی هم میخوام بزنم بغضم میگیره

    ولی هنوزم امیدوارم

    یه حسی تو وجودم هست که میگه درست میشه

    نمیذاره بپاشم از هم

    فقط کاش زودتر درست بشه...زودتر از اینکه این کور سوی امیدم خاموش بشه...

  10. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,187 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    میفهمم چی میگی
    بخدا درکت میکنم
    مطمین باش خدا بی جواب نمیزاره
    درسته دنیا پر از نامردی شده اما خدا هنوز هست و هنوزم اون میتونه هر غیرممکنی را ممکن کنه.
    کم نیار خواهرم
    شاید تو دلت بگی حرفشو میزنی چجوری کم نیارم
    باور کن گذرونم همه اون روزهایی ک کم اوردم و کفر گفتم و با خدا دعوا کردم و به خودم و زندگیم لعنت فرستادم
    دیشب پیش حال الان تورا داشتم سرنماز گریه میکردم و تو مخاطبینم دنبال ی اهل دل میگشتم برای اروم کردنم اما نبود
    بازم به خدا پناه اوردم و آروم شدم.

    فرستاده شده از LG-D855ِ من با Tapatalk

  12. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    آدم باید صبر داشته باشد الصبر مفتاح الفرج خدا بشارت داده به صابران پس شما هم با صبر بر سختیها امید به وعده الهی داشته باشید
    ویرایش توسط سعید62 : 05-10-2017 در ساعت 12:57 AM
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  14. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Apr 2017
    شماره عضویت
    34700
    نوشته ها
    1,062
    تشکـر
    842
    تشکر شده 530 بار در 398 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    آ آه ه
    امضای ایشان
    من مثل خیلی از کاربرای دیگه دانش و تخصصی تو مشاوره ندارم و فقط نظر خودمو میگم


    برای کسانی که قوانین سرسختانه در زندگی شون میذارن:

    به جای تمرکز بر روی نتایج ، به تلاش های خود بیندیشیم و برنامه ریزی کنیم.
    نگاه به گذشته، افسردگی و نگاه به آینده ، اضطراب ایجاد می کند، چون نه قادر به تغییر گذشته ایم و نه به آینده آگاهی داریم.


  16. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط fateme.68 نمایش پست ها
    میفهمم چی میگی
    بخدا درکت میکنم
    مطمین باش خدا بی جواب نمیزاره
    درسته دنیا پر از نامردی شده اما خدا هنوز هست و هنوزم اون میتونه هر غیرممکنی را ممکن کنه.
    کم نیار خواهرم
    شاید تو دلت بگی حرفشو میزنی چجوری کم نیارم
    باور کن گذرونم همه اون روزهایی ک کم اوردم و کفر گفتم و با خدا دعوا کردم و به خودم و زندگیم لعنت فرستادم
    دیشب پیش حال الان تورا داشتم سرنماز گریه میکردم و تو مخاطبینم دنبال ی اهل دل میگشتم برای اروم کردنم اما نبود
    بازم به خدا پناه اوردم و آروم شدم.

    فرستاده شده از LG-D855ِ من با Tapatalk
    میدونم فاطمه میدونم

    میدونم که فقط من نیستم که مشکل دارم

    میدونم که فقط من نیستم که امید بستم به خدایی که میبینه

    باور کن...باور کن یه هفته است...یه هفته است فقط دنبال کسی میگردم که بتونم باهاش حرف بزنم...اما کسی نیست

    با خدا حرف میزنم...آروم میشم چن ساعت...دوباره زمان که میگذره...

    حسم میگه حوصله ی خدا رو سر بردم...چون آدم خوبی نبودم اما ازش توقع داشتم

    گیجم مثه کسی که چنبار دور خودش تاب خورده باشه بعد یهو رها بشه...

    نقل قول نوشته اصلی توسط Aamir2020 نمایش پست ها
    درود
    این حال را آن زمانها من هم داشتم,به دوران آن زمانم میگویم "یاتاقان" شخصیت, من هم 40 شب 40 روز قرآن به سر گرفتم و....(چیزی نشد)
    سرانجام با سرعت تمام با دیوار بتونی برخورد کردم, آن روز آن جا من "خورد" شدم و آن "امیر" آنجا "مرد", و بعدش ققنوس وجودم از آن خاک ها بلند شد, پر که گرفتم برایم سبکی معنا گرفت تازه فهمیدم چقدر ساده لوح بودم,تازه فهمیدم همه این حس ها همه اش تولدی جدید بود, یک رنسانس بزرگ, یک قرون جدید, البته این رنسانس همراه با آسودگی نبود بلکه درد هم داشت...
    درد دیدن اسارت دیگران,درد دیدن سواری انسان ها باهم,درد دیدن اینکه ...(بگزریم)
    به گمانم تازه میفهمم چرا بعضی ها معنای آزادی را هرزگی معنا میکنند بعضی ها هم ..., بحث دراز است, میدانم با این غم خواهم مرد که چرا نمیتوانم آدمها را بیدار کنم , نمیدانم شاید دوستدارند در رویا باشند تا حقیقت را ببینند به قول فیلم ماتریکس به نقل از رهبر ماشینها:"ما بارها جهان را ساختیم و نابود کردیم" و یا به قول نمو:"بین کپسول قرمز و آبی یکی را انتخاب کن اگر آبی را برداشتی فردا صبح از خواب بیدار میشوی و تمام دغدغه ات زندگی کوچکت خواهد بود و اگر کپسول قرمز را برداشتی خواهی فهمید لانه خرگوش ها چقدر میتواند طولانی باشد"
    البته چه کلامی شیرین تر از کلام صادق: "در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوامی خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادتدارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارندو اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنندآنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند، زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایشپیدا نکرده.زندگیِ من همه اش یک فصل و یک حالت داشته، مثل این است کهدر یک منطقه ی سردسیر و در تاریکی جاودانی گذشته است، در صورتی که میان تنم همیشهیک شعله می سوزد و مرا مثل شمع آب می کند.کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهستهبخوابم، خوابِ بی دغدغه و راحت.برای کسی که در گور است زمان معنی خودش را گم می کند."
    ممنون که برام نوشتی امیر

    من نمیخوام قرآن به سر بگیرم

    نمیخوام بگم خدایا بیا بشین دونه به دونه مشکلاتمو حل کنم

    فقط میخوام بدونم چجوری میتونم خودمو حفظ کنم

    وقتی حتی نمیدونم برد کردم یا باخت؟؟!!؟؟

    من گم شدم تو دنیایی که هیچ چیزش شبیه به رویاهای من نیست...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    آدم باید صبر داشته باشد الصبر مفتاح الفرج خدا بشارت داده به صابران پس شما هم با صبر بر سختیها امید به وعده الهی داشته باشید
    صبر...به قول یه عزیزی

    صبر کردن انقدر کار سختیه که خدا یه پیامبر رو فرستاد که فقط صبر کنه...

    به جز صبر چیکار میشه کرد؟ چیکار میشه کرد که دراومد از این حال آشوب...

  17. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 10


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,915 بار در 982 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    میفهممت عزیزم!

    هممون داشتیم این روزا رو؛
    منم توی ۲۲٬۲۳ سالگی روزهایی داشتم که زودتر از اون چه که فکرشو میکردم موهای کنار گوشامو سفید کرد!

    مشکلت هر چی که هست بهش پر و بال نده و نزار بیشتر از اندازش قد علم کنه و جولان بده ؛

    با فکر کردن به هدفت و اون چیزی که ازش مطمئنی برو جلو ؛

    درد داره میدونم؛
    اما مثل هر اتفاق دیگه ای گذراس و فقط نتیجه س که موندگاره!
    فقط باید مطمئن باشی مسیرت درسته و حواستو شیش دنگ جمع کنی که درست بگذری ٬ با همه زخم و زیلیاش!

    و اونوقته که با به پایان رسیدن این مسیر خودتو راضی تر و قویتر از همیشه میبینی!

    و این نتیجه به نظرم ارزش جنگیدن رو داره!

    هر کسی توی زندگیش یه جور میجنگه اینم جنگ توئه٬ و با توجه به شناختی که ازت دارم میدونم که از پسش برمیای!

  19. کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    میفهممت عزیزم!

    هممون داشتیم این روزا رو؛
    منم توی ۲۲٬۲۳ سالگی روزهایی داشتم که زودتر از اون چه که فکرشو میکردم موهای کنار گوشامو سفید کرد!

    مشکلت هر چی که هست بهش پر و بال نده و نزار بیشتر از اندازش قد علم کنه و جولان بده ؛

    با فکر کردن به هدفت و اون چیزی که ازش مطمئنی برو جلو ؛

    درد داره میدونم؛
    اما مثل هر اتفاق دیگه ای گذراس و فقط نتیجه س که موندگاره!
    فقط باید مطمئن باشی مسیرت درسته و حواستو شیش دنگ جمع کنی که درست بگذری ٬ با همه زخم و زیلیاش!

    و اونوقته که با به پایان رسیدن این مسیر خودتو راضی تر و قویتر از همیشه میبینی!

    و این نتیجه به نظرم ارزش جنگیدن رو داره!

    هر کسی توی زندگیش یه جور میجنگه اینم جنگ توئه٬ و با توجه به شناختی که ازت دارم میدونم که از پسش برمیای!
    ممنون رامونا جان

    راستش من از این جنگی که میگی برگشتم

    واسه همین میگم نمیدونم از دست دادم یا از دست رفتم...

    یه جنگی که برنده هم اگه شدم....معلوم نیست کی به نتیجه برسم...و همین داره منو فرسوده میکنه

    خستم از همین جنگ...خستم چون نمیدونم بردم یا باختم...

  21. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    بزا یه تیکه ای از زندگیمو واست بگم
    =======
    وقتی دبیرستان بودم بدون اینکه خودم بفهمم و اصلا نمیدونستم هدفم چیه اشتباهات خیلی بدی داشتم .میدونم پدر مادرم خیلی اذیت شدن تو اون دوران چون 1 دونه بچه بیشتر نداشتن و میدیدن چنین کارایی را داره انجام میده و چه متلکایی که از فامیل خوردن از دوست و دشمن .اون زمانا تو دبیرستان کارای عجیبی میکردم مثلا با تیغ رو دستم خط مینداختم یا یه بار به خاطر یه بگو مگو خیلی ساده با بابام جلوی چشمش با چاقو اره ای دستمو بریدم اینقد بد که وقتی رفتم بیمارستان دکتر گفته بود اگه چند سانتیمتر بیشتر بریده بود دست راستش فلج میشد هیچوقت یادم نمیره بابام به پهنای صورت اشک میریخت و میگفت کاش اصن باهاش حرف نزده بودم .فک کن تنها فرزند بابا مامانم که کلی آرزو داشتن واسش حالا نه شغلی داشت نه درسی میخوند نه فعالیتی داشت کل روزش شده بود گیم نت رفتن.مسافرت رفتن.کنسرت رفتن.ولخرجی کردن و رستوران رفتن یه زندگی فوق العاده بی مصرف.
    این کارایی که میکردم تو فامیل پیچیده بود و همه منو به عنوان یه افسرده ای میشناختن که خوش گذرون بود.طفلی بابا مامانم هیچوقت یادم نمیره یه روز زن عموم جلو مامانم پز پسرشو داد و بعدشم گفت یحیی چیکار میکنه هنوز دنبال الافیه و بعدشم خندید چهره مامانمو که نگاه میکردم مشخص بود چه غمی رو دلش اومد که بچه های مردم چقدر پیشرفت کردن و پسر یکی یه دونه من وضعش اینه اون روز جوابی نداشت بهش بده .هیچوقت نمیره یه بار جلو بابام به قاب عکس بابا بزرگ خدا بیامرزم اشاره کردم و بهش فحش دادم اون روز بابام خیلی خیلی ناراحت شد گذشت اون سالها با همه بدی هاش گذشت


    تا به الان رسیدم .الان من یه آدم فوق العاده شاد هستم .یه آدمی که واسه دقیقه به دقیقه زندگیش برنامه و هدف داره .یه آدمی که بابا مامانش میتونن بهش افتخار کنن.الان حال میکنم وقتی بابام با افتخار میاد خونه میگه امروز حاجی فلانی تعریفتو کرده و گفته ماشالا خوب پسری داری.کیف میکنم وقتی یکی از مامانم میپرسه یحیی الان چیکار میکنه و مامانم اندازه یه کتاب حرف داره که واسه اون طرف بزنه از برنامه ها و کارایی که پسرش داره انجام میده.دیگه مثل اون دوران سیاه وقتی کسی میپرسید زبونش بسته نیست الان با میتونه با افتخار بگه پسرم دانشجو گردشگریه پسرم رئیس انجمن علمی دانشگاهشه پسرم شرکت فلان داره پسرم هدفای بزرگ داره پسرم زندگیش تو جاده نرمال و مستقیم هستش .پسرم به واسطه فعالیتهاش کلی آشنا و رفیق تو اجتماع داره که هرکدوم واسه خودشون کله گنده هایی هستن آشناهایی مثل هتلدارای معروف شهر.رئسای سازمانهای مختلف شهر .الان سعی کردم اروپایی زندگیم کنم هدفمند باشم ورزشم سر جاش شنا و فوتبال و پیاده روی و کوهنوردیم سر جاش .درس و تحصیلم سر جاش.فعالیتای تجاریم و شرکتم سر جاش .تئاتر و سینما و گردش و رستورانمم سر جاش.دورهمی با دوستامم سر جاش .سعی کردم اگه 2 سال بدترین کابوس پدر مادرم شدم تا آخر عمرم سعی کنم بهترین گزینه پدر مادرم باشم که حال کنن فرزندی مثل من دارن سعی کردم جوری باشم که پدر مادرم اصلا به فکرشونم نیاد کاش بچه من مثل فلانی بود



    این همه روضه خونی کردم یه چیز را بهت بگم دنیا همیشه اینطوری باقی نمیمونه همه ما آدما یه پستی و بلندی داریم تو زندگیمون که خدا باهامونه و ازش رد میشیم ممکنه یکی مثل من تو 17و.18 سالگی وارد این پستی بشه یکی 25 سالگی یکی 30 سالگی



    پس به آینده امیدوار باش و صبور چون بعد از این بیابون که اسمشو پستی میزاریم یه دشت فوق العاده زیبا هستش که اسمشو زندگی نرمال میزاریم همیشه یه تکیه کلام دارم که بهش اعتقاد قوی دارم و اون اینه


    کار خوبه خدا درست کنه مردم و ماها خر کی هستیم
    ویرایش توسط sam127 : 05-10-2017 در ساعت 11:09 AM

  23. 2 کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  24. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Aamir2020 نمایش پست ها
    درود
    اگر بگویید بیا حل کن هم نمی آید یعنی به من ثابت شد.
    خودتان را از چه حفظ کنید؟
    بهترین کار این است کپسول قرمز را بردارید و دیگر روی پای خودتان بایستید , از نظر من زندگی کلا یک باخت بزرگ است از این حیث همه بازنده هستند نگران نباشید.
    حالا میتوانید فرض کنید کابوس.
    در این مرحله از زندگی نیاز دارید اساسا تفکرتان را عوض کنید و بدانید فقط خودتان هستید که به خودتان کمک میکنید و هیچ کس یاریتان نخواهد کرد.این حس را که کردید آن موقع مجبورید بیشتر تلاش کنید
    اینها نشانه خوبیست به گمانم شما هم دارید به رنسانس عقلی میرسید, وگرنه که رشد بدون درد ممکن نیست, هیچ کودکی بدون درد دندان در نمی آورد.
    این نشانه خوبیست به شرط آنکه مجددا عقب گرد نکنید حالا این فرصت را دارید کپسول آبی را بخورید برگردید به قبل یا کپسول قرمز را بخورید وارد فاز جدید زندگی بشوید.
    میدانم من هم این حس را داشتم حس غریبیست
    چرا خدا حل میکنه...خیلی خوب هم حل میکنه..یعنی اگه اون نخواد حتی منم بخوام نمیشه حلش کرد

    همه چی به خواست اون بستگی داره....بهت که گفتم خدا بزرگترین مشکل منو حل کرد...که اگه حل نمیکرد....من الان به کفر رسیده بودم و خودمو کشته بودم قطع به یقین...چون تحمل اون مشکل رو به هیچ وجه نداشتم!!! و خدا دید که منو تحملم کمه...کمکم کرد...هنوزم که هنوزه من برای اون مشکل صدقه میدم و میگم خدایا اون لطفی که در حقم کردی رو ازم پس نگیر...

    ولی در مورد این رشدی که میگی...واقعا نمیدونم اسمش رشده یا نه

    چون هرچی هست منو به شدت داره تنها و منزوی میکنه

    نمیدونم شاید لازمش همین باشه...همین دروننگری و کناره گیری...شاید قراره به یه چیزی برسم و دوباره برگردم به بقیه کمک کنم

    حس میکنم دنیا خیلی کوچیک و بی فایده شده...هیچ چیز مفید پیدا نمیکنم

    اما گاهی که به پدر و مادر نگاه میکنم، وقتی خواهرم میخنده...وقتی با داداشم بیرون میرم...میگم فایده ای زیباتر از اینا هم هست؟؟؟

    ولی خودم...مشکل من با خودمه....دارم از هر جهت کشیده میشدم...دارم میپاشم از هم

    نمیدونم دارم چیکار میکنم...اصلا کارایی که میکنم درستن یا نه...من دارم زندگی رو اداره میکنم یا زندگی منو کنترل میکنه؟؟؟

    منم که دارم تصمیم میگیرم...یا مجبورم که اینجوری انتخاب کنم؟؟؟

    حال بچه ای رو دارم که یه عروسک خیلی زیبا داشته حالا که بزرگتر شده نمیدونه اون عروسک براش جذاب بوده یا خودش بوده که جذابیت و روح میداده به اون عروسک؟؟؟؟

    اصن نمیدونم حسمو چجوری بگم

  25. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  26. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط sam127 نمایش پست ها
    بزا یه تیکه ای از زندگیمو واست بگم
    =======
    وقتی دبیرستان بودم بدون اینکه خودم بفهمم و اصلا نمیدونستم هدفم چیه اشتباهات خیلی بدی داشتم .میدونم پدر مادرم خیلی اذیت شدن تو اون دوران چون 1 دونه بچه بیشتر نداشتن و میدیدن چنین کارایی را داره انجام میده و چه متلکایی که از فامیل خوردن از دوست و دشمن .اون زمانا تو دبیرستان کارای عجیبی میکردم مثلا با تیغ رو دستم خط مینداختم یا یه بار به خاطر یه بگو مگو خیلی ساده با بابام جلوی چشمش با چاقو اره ای دستمو بریدم اینقد بد که وقتی رفتم بیمارستان دکتر گفته بود اگه چند سانتیمتر بیشتر بریده بود دست راستش فلج میشد هیچوقت یادم نمیره بابام به پهنای صورت اشک میریخت و میگفت کاش اصن باهاش حرف نزده بودم .فک کن تنها فرزند بابا مامانم که کلی آرزو داشتن واسش حالا نه شغلی داشت نه درسی میخوند نه فعالیتی داشت کل روزش شده بود گیم نت رفتن.مسافرت رفتن.کنسرت رفتن.ولخرجی کردن و رستوران رفتن یه زندگی فوق العاده بی مصرف.
    این کارایی که میکردم تو فامیل پیچیده بود و همه منو به عنوان یه افسرده ای میشناختن که خوش گذرون بود.طفلی بابا مامانم هیچوقت یادم نمیره یه روز زن عموم جلو مامانم پز پسرشو داد و بعدشم گفت یحیی چیکار میکنه هنوز دنبال الافیه و بعدشم خندید چهره مامانمو که نگاه میکردم مشخص بود چه غمی رو دلش اومد که بچه های مردم چقدر پیشرفت کردن و پسر یکی یه دونه من وضعش اینه اون روز جوابی نداشت بهش بده .هیچوقت نمیره یه بار جلو بابام به قاب عکس بابا بزرگ خدا بیامرزم اشاره کردم و بهش فحش دادم اون روز بابام خیلی خیلی ناراحت شد گذشت اون سالها با همه بدی هاش گذشت


    تا به الان رسیدم .الان من یه آدم فوق العاده شاد هستم .یه آدمی که واسه دقیقه به دقیقه زندگیش برنامه و هدف داره .یه آدمی که بابا مامانش میتونن بهش افتخار کنن.الان حال میکنم وقتی بابام با افتخار میاد خونه میگه امروز حاجی فلانی تعریفتو کرده و گفته ماشالا خوب پسری داری.کیف میکنم وقتی یکی از مامانم میپرسه یحیی الان چیکار میکنه و مامانم اندازه یه کتاب حرف داره که واسه اون طرف بزنه از برنامه ها و کارایی که پسرش داره انجام میده.دیگه مثل اون دوران سیاه وقتی کسی میپرسید زبونش بسته نیست الان با میتونه با افتخار بگه پسرم دانشجو گردشگریه پسرم رئیس انجمن علمی دانشگاهشه پسرم شرکت فلان داره پسرم هدفای بزرگ داره پسرم زندگیش تو جاده نرمال و مستقیم هستش .پسرم به واسطه فعالیتهاش کلی آشنا و رفیق تو اجتماع داره که هرکدوم واسه خودشون کله گنده هایی هستن آشناهایی مثل هتلدارای معروف شهر.رئسای سازمانهای مختلف شهر .الان سعی کردم اروپایی زندگیم کنم هدفمند باشم ورزشم سر جاش شنا و فوتبال و پیاده روی و کوهنوردیم سر جاش .درس و تحصیلم سر جاش.فعالیتای تجاریم و شرکتم سر جاش .تئاتر و سینما و گردش و رستورانمم سر جاش.دورهمی با دوستامم سر جاش .سعی کردم اگه 2 سال بدترین کابوس پدر مادرم شدم تا آخر عمرم سعی کنم بهترین گزینه پدر مادرم باشم که حال کنن فرزندی مثل من دارن سعی کردم جوری باشم که پدر مادرم اصلا به فکرشونم نیاد کاش بچه من مثل فلانی بود



    این همه روضه خونی کردم یه چیز را بهت بگم دنیا همیشه اینطوری باقی نمیمونه همه ما آدما یه پستی و بلندی داریم تو زندگیمون که خدا باهامونه و ازش رد میشیم ممکنه یکی مثل من تو 17و.18 سالگی وارد این پستی بشه یکی 25 سالگی یکی 30 سالگی



    پس به آینده امیدوار باش و صبور چون بعد از این بیابون که اسمشو پستی میزاریم یه دشت فوق العاده زیبا هستش که اسمشو زندگی نرمال میزاریم همیشه یه تکیه کلام دارم که بهش اعتقاد قوی دارم و اون اینه


    کار خوبه خدا درست کنه مردم و ماها خر کی هستیم
    ممنون که قابل دونستی و بخشی از زندگیتو بهم گفتی

    خدا رو شکر که الان پدر و مادرت بهت افتخار میکنن...خدا حفظت کنه براشون... و اونا رو هم برای تو

    نمیدونم شاید منم تو همین پستی باشم...همین پستی که هیچ کاری به سرانجام نمیرسه برام

    که دست به هرکاری میبرم...بسته میشه...شاید واسه همینه که پریشون شدم

    از اینکه نشدم اونچیزی که میخواستم...که باعث افتخار نشدم...که به اون چیزی که خدا میخواسته نرسیدم

    میترسم...از گذر زمان میترسم...از اینکه انقد شدت و سرعت داره

    میترسم بگذره و من بعدا پشیمون بشم از کارایی که الان کردم و دیگه فرصتی هم نباشه

    نمیدونم دارم برد میکنم یا باخت....نمیدونم مسیرم درسته یا نه...

    بخصوص در مورد اون موضوعی که تو تلگرام باهم در موردش حرف زدیم...

    نمیدونم دارم چیکار میکنم...بهم ریختم خیلی...

  27. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    سلام
    من یک چیزی را یاد گرفتم که گذشته گذشته است نمی شود آن را عوض کرد آینده هم هنوز نیامده که بدانیم در آینده چه خواهدشد نگرانی زیاد از آینده معنا ندارد شاید آینده آن طوری که ما فکر می کنیم نباشد پس تنها کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که حال را دریابیم حال را به خاطر گذشته لایتغیر و آینده ای نامعلوم از دست ندهیم اگر الان شما شاد و با نشاط باشی حتما در آینده از حال فعلی راضی خواهی بود بیخودی زندگی را سخت نگیریم خدا به ما فرصت داده تا خوب باشیم پس خدا به شما امید دارد که خوب و خوبتر شوید پس خودمان با دست خودمان لگد به بختمان نزنیم ناامیدی کفر است به قول حافظ "وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/که در طریقت ما کافریست رنجیدن
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  28. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  29. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    صبور باش این نیز بگذرد

  30. کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Aamir2020 نمایش پست ها
    درودبانو
    از این حیث که خدا حلال مشکلاتتان بوده که شکی نیست چون خودتان گفتید.صددرصد هم حلال مشکلات دیگرتان خواهد بود شک نکنید
    بحث من هم این نبود.
    بله اسمش رشد است اگر خرابش نکنید
    میدانید بعضی ها دوست دارند مثل تنه درخت یا عروسک خیمه شب بازی باشند, دوست دارند یکی هی با چماغ بزند تویه سرشان یا هی نوازششان کند تا حرکت کنند!
    تا وقتی که عروسکی میترسد اگر عروسک گردان ولش کند وا میرود یقینا وا هم خواهد رفت!
    اگر میخواهید در کنترل زندگی نباشیدخودتان باید کنترلش را بگیرید که اگر نگیرید(90% اینطوری نشان میدهد) آن دستش خواهد گرفت.
    مثالی هست : میگویند برای رام کردن فیل ها از بچگی به گردنشان یک طناب می اندازند بچه فیل هی تلاش میکند اما نمیتواند رها بشود تا آخر تسلیم میشود و منتظر میماند کسی او را با کتک یا نوازش سمتی ببرد, حتی وقتی هم بزرگ و قدرتمند شد در ضمیرش اینطور میماند که "جدا شدن از طناب" غیر ممکن یا کشنده هست و مرگ بدنبال دارد (اصلا مگر میشود از طناب جدا شد؟!)
    پاسخ بله است اما فیل بیچاره شرطی شده(!)
    پس بانو از نظر من بکشید این طناب لعنتی را بگزارید پاره شود , انقدر اسیر این سیرک مضحک دنیا نباشید, باور کنید رهایی آنقدرها که توی گوشتان خوانده اند "جیز" نیست.
    حستان را من درک میکنم , چندسال پیش اینطوری شدم....
    کدوم طناب؟؟

    رهایی از چی؟؟

    حرفات جالبن...ولی منظورت رو نمیفهمم.

    میشه واضح تر بگی؟

  32. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    گاهی یه روزایی هست که فک میکنی تنها برا خودت اتفاق میفته

    بعد از دوستات میپرسی شده تا حالا تو هم اینجوری بشی؟

    بعضیاشون میگن آره...بعضیاشون میگن نه

    وقتی میگن آره...یه کم دلت آروم میشه، درد دل میکنی، تجربه هاتو میگی تجربه هاشو میشنوی

    وقتی میگن نه...دلت پر میشه از غصه، از غصه ای که نمیدونی با کی درمیونش بذاری، انقدر دردت غریبه که کسی درکت نمیکنه!

    یه وقتایی هم هست که اصلا نمیخوای چیزی بگی...میریزی تو خودت، نه از کسی میپرسی، نه کسی براش مهمه که ازت بپرسه

    این وقتا رو که میگذرونی...یه روز میری تو آینه میبینی تار تار موی سفید افتاده تو موهات...

    نه حوصله داری رنگ کنی، نه کوتاه کنی نه حتی دیگه از اون روغنای رنگ وارنگ بزنی که موهات حالت بگیره

    حتی دیگه از اون گیره های رنگی هم نمیزنی...همینطوری موهات رو جمع میکنی که فقط سفیدیهاش پوشیده بشه

    این وقتا رو که میگذرونی...با خودت میگی این منم؟؟؟ منم که انقدر صبور شدم، که دیگه بهونه نمیگیرم؟؟

    این منم که دارم تحمل میکنم و یه آخ نمیگم مبادا که کسی بفهمه تو دلم چه خبره؟؟؟

    این وقتا رو که میگذرونی، همون وقتایی که همه چی رو میریزی تو دلت، همون وقتایی رو که شبا آروم آروم گریه میکنی که کسی صداتو نشنوه....

    این وقتا مجبوری بخندی، مجبوری با دیگران رفت و آمد...مجبوری با یه دل پر...لباس بپوشی، به خودت عطر بزنی، به موهات برسی و بری جشن عروسی...تو اون شلوغی بدون اینکه تو تصمیمی بگیری بغضت میترکه...چشمات پر میشه بدون اینکه ازت اجازه گرفته باشن

    سخته گذروندن این روزها...سخته که نتونی به دیگران بگی دست از سرت بردارن چون میخوای تنها باشی ولی دلیلی هم برای حرفات نداشته باشی...یعنی دلیل داشته باشی اما دیگران نتونن درکش کنن...

    اونوقت رو میاری به مجازی...دنیایی که میتونی راحت حرفاتو بزنی...حتی اونایی که نمیشه بگی

    دلت میخواد از بقیه بپرسی

    شده تا حالا ندونی که از دست دادی یا از دست رفتی؟؟؟
    سلام . عزیز دله من

    میدونم الان توقع داری دلداری بدم و اینا

    ولی برعکس از نوشته هات خوشحال شدم

    تو الان توی قشنگترین بخش روانشناسی زندگیت به سر میبری

    بهش میگن دگردیسی

    یه جایی از زندگی که ادما گیج میشن . یه سردرگمی خاص . خیلیا یهو خود به خود یه عالمه وزن کم میکنن.

    یهو ادم حس میکنه . ااااا چرا من توی زندگی موفقیت هام کمه

    بعد درگیرش میشی

    اینقدر درگیر که به همه کاینات میفهمونی از دنیا چی میخای

    و از اونجاست که کاینات همه چیزهایی که میخایی در اینده زندگیت بهت میدن

    رسیدنت به این مرحله از زندگی بهت تبریک میگم ابجی جانم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  33. 3 کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  34. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazanin1371 نمایش پست ها
    سلام . عزیز دله من

    میدونم الان توقع داری دلداری بدم و اینا

    ولی برعکس از نوشته هات خوشحال شدم

    تو الان توی قشنگترین بخش روانشناسی زندگیت به سر میبری

    بهش میگن دگردیسی

    یه جایی از زندگی که ادما گیج میشن . یه سردرگمی خاص . خیلیا یهو خود به خود یه عالمه وزن کم میکنن.

    یهو ادم حس میکنه . ااااا چرا من توی زندگی موفقیت هام کمه

    بعد درگیرش میشی

    اینقدر درگیر که به همه کاینات میفهمونی از دنیا چی میخای

    و از اونجاست که کاینات همه چیزهایی که میخایی در اینده زندگیت بهت میدن

    رسیدنت به این مرحله از زندگی بهت تبریک میگم ابجی جانم
    ممنون نازنین جانم، ممنونم ازت

    نه توقع دلداری نداشتم...چون خودمم نمیدونم چم شده

    همین گیجی که میگی هست...یه حال عجیبیم

    نمیدونم شاید به قول تو و امیر مرحله خوب و رو به رشدی باشه..

    آره خودم فک میکنم به خاطر این باشه که میتونستم بهتر از این باشم ولی نشدم...و همش به خودم نهیب میزنم که چرا؟؟؟؟ چرا انقدر سهل انگاری...

    امیدوارم به این خوبی که تو توصیف کردی باشه

    بازم مرسی که اومدی.

  35. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  36. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    داشتم استاتوس یکی از دوستام رو میخوندم

    نوشته بود: وقتی میدونی راهی که داری میری درسته...مطمئن باش نتیجه هر چی بشه درسته...شک نکن!!

    نمیدونم...شایدم نتیجه راهی که من دارم میرم همین خلوت کردن ها و تنهایی باشه

    همین سکوتی که به هر حرف دیگه ای ترجیحش میدم

    از هرکی میپرسم میگن راهت درسته...ولی چرا حالم خوب نیست؟

    چرا دلتنگم؟؟؟ چرا دلگیرم؟؟؟ چرا ناامیدی تا گلومو میگیره و من با یه نبرد سخت تلاش میکنم خودمو ازش رها کنم...

    کی میدونه من چه حالیم

    کی میدونه من بردم یا باختم؟؟؟ این بازی پایانی نداشت؟؟؟

    دیگه چشمام نمیکشه...یا میخونم که بدونم...یا از ندونستنم گریه میکنم...

    روز میشه...شب میشه... و من نمیتونم جلوی این هجوم رو بگیرم

    هجوم اوقاتی که از دستم میره و من هیچ کنترلی روشون ندارم

    خدایا..چقد دنیات عجیبه...مثه آبی که بخوای تو مشتت بگیری و تهش هیچی برات نمیمونه...

    اگه مشتت رو محکم بگیری با فشار بیشتری آب از دستت میره

    اگه مشتت رو شل بگیری که اصن آبی نمیمونه

    چطوری میشه خدا؟ چطوری میشه دست رو مشت کرد و آب رو نگهداشت؟؟؟ چرا نمیرسم به این تعادل؟؟

  37. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Apr 2017
    شماره عضویت
    34700
    نوشته ها
    1,062
    تشکـر
    842
    تشکر شده 530 بار در 398 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    داشتم استاتوس یکی از دوستام رو میخوندم

    نوشته بود: وقتی میدونی راهی که داری میری درسته...مطمئن باش نتیجه هر چی بشه درسته...شک نکن!!

    نمیدونم...شایدم نتیجه راهی که من دارم میرم همین خلوت کردن ها و تنهایی باشه

    همین سکوتی که به هر حرف دیگه ای ترجیحش میدم

    از هرکی میپرسم میگن راهت درسته...ولی چرا حالم خوب نیست؟

    چرا دلتنگم؟؟؟ چرا دلگیرم؟؟؟ چرا ناامیدی تا گلومو میگیره و من با یه نبرد سخت تلاش میکنم خودمو ازش رها کنم...

    کی میدونه من چه حالیم

    کی میدونه من بردم یا باختم؟؟؟ این بازی پایانی نداشت؟؟؟

    دیگه چشمام نمیکشه...یا میخونم که بدونم...یا از ندونستنم گریه میکنم...

    روز میشه...شب میشه... و من نمیتونم جلوی این هجوم رو بگیرم

    هجوم اوقاتی که از دستم میره و من هیچ کنترلی روشون ندارم

    خدایا..چقد دنیات عجیبه...مثه آبی که بخوای تو مشتت بگیری و تهش هیچی برات نمیمونه...

    اگه مشتت رو محکم بگیری با فشار بیشتری آب از دستت میره

    اگه مشتت رو شل بگیری که اصن آبی نمیمونه

    چطوری میشه خدا؟ چطوری میشه دست رو مشت کرد و آب رو نگهداشت؟؟؟ چرا نمیرسم به این تعادل؟؟

    الان اینا رو جدی میگی یا در حد یک متن ادبیه
    امضای ایشان
    من مثل خیلی از کاربرای دیگه دانش و تخصصی تو مشاوره ندارم و فقط نظر خودمو میگم


    برای کسانی که قوانین سرسختانه در زندگی شون میذارن:

    به جای تمرکز بر روی نتایج ، به تلاش های خود بیندیشیم و برنامه ریزی کنیم.
    نگاه به گذشته، افسردگی و نگاه به آینده ، اضطراب ایجاد می کند، چون نه قادر به تغییر گذشته ایم و نه به آینده آگاهی داریم.


  38. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط آرش67 نمایش پست ها
    الان اینا رو جدی میگی یا در حد یک متن ادبیه
    به این پریشون حالی میخوره که متن ادبی باشه؟؟؟

    از حالم خرابم نوشتم...شاید جدی باشه شایدم نه...

  39. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  40. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30982
    نوشته ها
    912
    تشکـر
    459
    تشکر شده 876 بار در 507 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    سلام گلم
    اره شده
    فکر کنم زندگی همینه
    اینکه یروز احساس خوشبختی کنی و یروز فکر کنی پخش زمین شدی
    و اونقدر درد داری که نمیتونی بلند شی فکر میکنی دیگه مردی (دور از جونت)
    ولی بالاخره بلند میشی و میگذرونیش باز احساس خوشحالی میکنی و دوباره
    میخوری زمین
    زندگی همینه
    یروز خوب یروز بد یروز شکنجه اور
    من واقعا هروز حسش میکنم
    تازه لحظه های بدم از لحظه های خوبم بیشتره
    امضای ایشان
    دندانم شکست

    برای سنگریزه ای که در غذایم بود

    دردم گرفت

    نه برای دندانم

    برای کم شدن سوی چشم مادرم

  41. کاربران زیر از فرشته مهربان بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  42. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Aamir2020 نمایش پست ها
    درود
    یاد یک جمله از صادق افتادم, در آن نوشته بود
    "داشتم از درد به خود میپیچیدم ، که همسایه گفتند : چقدر قشنگ قر میدهی ...


    نقل قول نوشته اصلی توسط فرشته مهربان نمایش پست ها
    سلام گلم
    اره شده
    فکر کنم زندگی همینه
    اینکه یروز احساس خوشبختی کنی و یروز فکر کنی پخش زمین شدی
    و اونقدر درد داری که نمیتونی بلند شی فکر میکنی دیگه مردی (دور از جونت)
    ولی بالاخره بلند میشی و میگذرونیش باز احساس خوشحالی میکنی و دوباره
    میخوری زمین
    زندگی همینه
    یروز خوب یروز بد یروز شکنجه اور
    من واقعا هروز حسش میکنم
    تازه لحظه های بدم از لحظه های خوبم بیشتره
    ممنون فرشته جان.

    ان شاءالله لحظات خوبت بیشتر بشه.

  43. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Apr 2017
    شماره عضویت
    34700
    نوشته ها
    1,062
    تشکـر
    842
    تشکر شده 530 بار در 398 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Aamir2020 نمایش پست ها
    درود
    یاد یک جمله از صادق افتادم, در آن نوشته بود
    "داشتم از درد به خود میپیچیدم ، که همسایه گفتند : چقدر قشنگ قر میدهی ...
    و من سال هاست رقاص پردرد خیابان هایم !""
    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    به این پریشون حالی میخوره که متن ادبی باشه؟؟؟
    1- حالا یک کاری کنین آدم جرئت نکنه از کسی سوال بپرسه

    2- خیلی ها هستند متن های ادبی یا شعرهای غمگین میگن یا ترانه های غمگین می خونن ولی خودشون به اون شدت ناراحت نیستن . خب من که ایشون رو نمیشناسم و به همین دلیل هم سوال کردم

    3-بعضی ها هم یک جوری صحبت میکنن انگار ما یک چیزهایی میدونیم و شما ابله ها نمیدونید و ای بی خبران چه وقت خواب است سر می دهند انگار داشتن غم به خودی خود افتخاریست در حالی که خود با درگیر شدن به مسائل ذهنی بیهوده بی خبر از گذار عمر بی بازگشت به سر میبرن






    خانم مریم امیدوارم پریشون حالیتان هر چه زودتر رفع شود
    ویرایش توسط آرش67 : 05-16-2017 در ساعت 02:57 AM
    امضای ایشان
    من مثل خیلی از کاربرای دیگه دانش و تخصصی تو مشاوره ندارم و فقط نظر خودمو میگم


    برای کسانی که قوانین سرسختانه در زندگی شون میذارن:

    به جای تمرکز بر روی نتایج ، به تلاش های خود بیندیشیم و برنامه ریزی کنیم.
    نگاه به گذشته، افسردگی و نگاه به آینده ، اضطراب ایجاد می کند، چون نه قادر به تغییر گذشته ایم و نه به آینده آگاهی داریم.


  44. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط آرش67 نمایش پست ها
    1- حالا یک کاری کنین آدم جرئت نکنه از کسی سوال بپرسه

    2- خیلی ها هستند متن های ادبی یا شعرهای غمگین میگن یا ترانه های غمگین می خونن ولی خودشون به اون شدت ناراحت نیستن . خب من که ایشون رو نمیشناسم و به همین دلیل هم سوال کردم

    3-بعضی ها هم یک جوری صحبت میکنن انگار ما یک چیزهایی میدونیم و شما ابله ها نمیدونید و ای بی خبران چه وقت خواب است سر می دهند انگار داشتن غم به خودی خود افتخاریست در حالی که خود با درگیر شدن به مسائل ذهنی بیهوده بی خبر از گذار عمر بی بازگشت به سر میبرن






    خانم مریم امیدوارم پریشون حالیتان هر چه زودتر رفع شود
    من به شما توهینی نکردم،

    غمناک هم نیستم که بهش افتخار کنم، اگرچه ذهنیت شما شاید اینطور بوده باشه

    فقط تو این تاپیک گه گاهی از درونیاتم مینویسم...همین.

    از امیدواریتون هم سپاس گذارم...ممنون.

  45. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30982
    نوشته ها
    912
    تشکـر
    459
    تشکر شده 876 بار در 507 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها




    ممنون فرشته جان.

    ان شاءالله لحظات خوبت بیشتر بشه.
    ممنون عزیزکم و ان شالله برای تو هم :-)
    امضای ایشان
    دندانم شکست

    برای سنگریزه ای که در غذایم بود

    دردم گرفت

    نه برای دندانم

    برای کم شدن سوی چشم مادرم

  46. کاربران زیر از فرشته مهربان بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  47. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Apr 2017
    شماره عضویت
    34700
    نوشته ها
    1,062
    تشکـر
    842
    تشکر شده 530 بار در 398 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Aamir2020 نمایش پست ها
    درود
    حالتان خوب است؟
    یک نفر نشسته دارد زار زار گریه میکند خوب؟
    ممکن است از شوق باشد؟
    اگر از وی بپرسید چرا میخندی و او بگوید "به نظرت دارم میخندم؟"
    حضار به شما چه بگویند خوب است؟ خودتان قضاوت کنید

    اگر آن یک نفر چند ساعت قبل با لبخند به همه امید بدهد و همه را دلداری بدهد و حرفهای قشنگ بزند بعد بیاید خودش همان صحبت ها و دلتنگیها را را به گونه ای دیگر بزند پرسش ایجاد می شود که منظور از حرفهایتان چیست انسان گاهی غمگین می شود و این طبیعیست و هر کس به روشی خودش را خالی می کند اما بعضی مواقع ناراحتی عمیقی وجود دارد و این دو با هم متفاوتند سوال من این بود که ناراحتیتان از کدام جنس است شماره 2 پست قبلی را مجدد بخوانید

    ظاهرا شما در مورد خیلی مسائل دلی پر درد دارید ولی در نظر داشته باشید اگر صادق هدایت که انسانی فرهیخته و با دانش است حرفی به کسی بزند جای ناراحتی زیادی برای فرد نیست حتی آن فرد ممکن است خوشحال هم بشود که او را آدم حساب کرده ولی این همسطح پنداری و استفاده ابزاری شما با هدایت خودش موضوع داستانی می شود برای صادق هدایت و امثال او .

    قصد ندارم تایپیک را به انحراف بکشونم اگر صحبتی است در جای دیگر مطرح فرمایید
    ویرایش توسط آرش67 : 05-16-2017 در ساعت 03:56 PM
    امضای ایشان
    من مثل خیلی از کاربرای دیگه دانش و تخصصی تو مشاوره ندارم و فقط نظر خودمو میگم


    برای کسانی که قوانین سرسختانه در زندگی شون میذارن:

    به جای تمرکز بر روی نتایج ، به تلاش های خود بیندیشیم و برنامه ریزی کنیم.
    نگاه به گذشته، افسردگی و نگاه به آینده ، اضطراب ایجاد می کند، چون نه قادر به تغییر گذشته ایم و نه به آینده آگاهی داریم.


  48. کاربران زیر از آرش67 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط آرش67 نمایش پست ها
    اگر آن یک نفر چند ساعت قبل با لبخند به همه امید بدهد و همه را دلداری بدهد و حرفهای قشنگ بزند بعد بیاید خودش همان صحبت ها و دلتنگیها را را به گونه ای دیگر بزند پرسش ایجاد می شود که منظور از حرفهایتان چیست انسان گاهی غمگین می شود و این طبیعیست و هر کس به روشی خودش را خالی می کند اما بعضی مواقع ناراحتی عمیقی وجود دارد و این دو با هم متفاوتند سوال من این بود که ناراحتیتان از کدام جنس است شماره 2 پست قبلی را مجدد بخوانید
    این قسمت حرفتون...منظورتون من بودم؟؟

  50. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Apr 2017
    شماره عضویت
    34700
    نوشته ها
    1,062
    تشکـر
    842
    تشکر شده 530 بار در 398 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : شده تا حالا ندونی که از دست رفتی؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Aamir2020 نمایش پست ها
    درود
    چه پرسشی؟
    حالا یعنی چون یکنفر میخندد یعنی غمی ندارد؟!
    از بطن کلام میشود فهمید شخصی حالش چطور است به همین خاطر است من هیچوقت در حرفهایم به گذشته افراد نگاه نمیکنم و حال را مینگرم, به قول صادق ان نوشته ها فقط الان در ذهن من میجوشد.
    هم سطح پنداری؟!
    استفاده ابزاری؟!
    بزرگوار شیشه را بنگرید نه لکه های روی شیشه(!)
    دل من پر است بله حق به جانب شماست, اما براستی هیچ کلامی گویا تر از کلام صادق نیافتم پس سعی میکنم (لااقل) شبیه اش صحبت کنم و چه بهتر که این سخنان حقیقت را بیان کنند تا تخیلات و توهمات و این سری چرندیاتی که امید واهی میدهند!
    فرض کنید دارد بهمن میاید یکسری فرار میکنند, یک سری میمانند (من) و از آمدنش اطلاع میدهم, یک سری هم سرشان را مثل کبک تویه زمین کرده اند و دلخوشند که (فعلا که نیامده؟!)
    لطفا کبک نباشیم اگرچه کبک بودن هم لذت بیشتری دارد به قول راسل بزرگ همیشه اندیشیدن سختتر از باورکردن است از این حیث همیشه تعداد متدینیین بیشتر از متفکرین است, درست است بندهمتفکر نیستم و هوشم از سطح عادی اجتماع کمتر است اما لااقل آنقدر درک دارم که کبک وار زندگی نکنم یا ...
    بیخیال
    این پستتون آغاز چند بحث جدیدی میشه که حرف تو حرف میاد پس کلا هر جور راحتی همون باش ولی ...
    اگر بخواهم درباره موضوع فعلی صحبت کنم مجبورم همان دو پست قبل را با زبانی دیگر تکرار کنم
    پس باشه بیخیال
    امضای ایشان
    من مثل خیلی از کاربرای دیگه دانش و تخصصی تو مشاوره ندارم و فقط نظر خودمو میگم


    برای کسانی که قوانین سرسختانه در زندگی شون میذارن:

    به جای تمرکز بر روی نتایج ، به تلاش های خود بیندیشیم و برنامه ریزی کنیم.
    نگاه به گذشته، افسردگی و نگاه به آینده ، اضطراب ایجاد می کند، چون نه قادر به تغییر گذشته ایم و نه به آینده آگاهی داریم.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد