مناجاتنامه
الهی! آن که را دل باز دادی، دهان بسته است، این سخنپرداز دل بسته است.
الهی! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خود مدهوش و بیهوش است.
الهی! وای بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهی! اگر چه درویشم، ولی داراتر از من کیست، که تو دارایی منی.
الهی! روزم را چون شبم روحانی گردان و شبم را چون روز نورانی.
آینههای ناگهان
برای بانوی آب و آینه، فاطمه زهرا(س)
برای شما نسل سومیها و ایضا نسل چهارمیها روز تولد حضرت فاطمه(س) یادآور روز مادر است. بزرگداشت برای مادرانی که پیامبر در جملهای ماندگار بهشت را زیر پای آنان دانست. مادری که فرزندان خود را عاشقانه به دنیا میآورند و بزرگ میکنند تا شاهد شکوفایی آنان باشند...
محض یادآوری کوتاه شاید این کافی باشد که در کتابها آمده: حضرت فاطمه(س) در روز بیستم جمادی الثانی سال پنجم بعثت در شهر مکه به دنیا آمد. او وارث صفات بارز مادر گرامیاش خدیجه بود. در بخشش و بلندنظری و حسن تربیت وارث مادر بزرگوارش و در سجایای ملکوتی وارث پدر بزرگوارش بود.
آنچه میآید، قسمتی از سخنان کمتر مطرح شده ایشان است که از کتاب «احتجاج» طبرسی با هم میخوانیم:
خـداونـد ایمـان را بـراى تطهیـر شمـا از شـرك قـرار داد و عدل را براى پیراستن دلها و صبر را براى كمك در استحقاق مزد و امـر به معروف را بـراى مصلحت و منـافع همگـانـى و دوری از تهمت را برای محفوظ ماندن از لعنت و شرک را حرام کرد برای اخلاص به پروردگاری او. پس از خدا آنگونه شایسته است بترسید و نمیرید، مگر آن که مسلمان باشید. زیرا که از بندگانش، فقط آگاهانند که از خدا میترسند.
آیههای زمینی
ای بینشانهای که خدا را نشانهای
هر سو نشان توست، ولی بینشانهای
***
ای روح پرفتوح کمال و بلوغ و رشد
چون خون عشق در رگ هستی روانهای
***
با یاد روی خوب تو میخندد آفتاب
بر خاک خسته رویش گل را بهانهای
***
ای ناتمام قصه شیرین زندگی
تفسیر سرخ زندگی جاودانهای
***
تصویر شاعرانه در خود گریستن
راز بلند سوختن عارفانهای
***
هیهات خاک پای تو و بوسههای ما؟
تو آفتاب عشق بلند آستانهای
***
شاخه طوبی
ما به انسان سفارش کردیم که به پدر و مادرش نیکی کند، مادرش او را با رنج حمل کرد و با رنج بر زمین نهاد...
«قسمتی از آیه 15 سوره مبارکه احقاف»
نار و نی
روز مادر سال گذشته بود که برای خواندن فاتحه بر سر مزار مادربزرگم به بهشت زهرا(س) رفته بودم.
کمی آنطرفتر جوانی بیقرار که خیلی تلخ گریه میکرد، به همراه یک جفت کفش زنانه نو در کنارش، توجهم را به خودش جلب کرد. بعد از چند دقیقه که کمی آرامتر شد، به طرفش رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی از او دلیل همه اینها را پرسیدم.
«اینجا مزار مادرم است که در حدود دو سال پیش فوت کرد. از شما که پنهان نیست وقتی مادرم زنده بود، رفتار خوبی با او نداشتم.»
دستانش را روی چشمانش میگذارد و سعی میکند خودش را کنترل کند و اشک نریزد.
«اون اواخر که رفتارم دیگه خیلی هم بدتر شده بود. مدام سرش داد میزدم و توجهم کاملا ازش کم شده بود. یه پروژه هم بهم پیشنهاد شده بود که حسابی خودم رو مشغولش کرده بودم. مادرم اون روزها کفشش پاره شده بود و هر روز صبح که میخواستم برم سرکار ازم میخواست عصرش براش یه جفت کفش بخرم یا باهاش برم دوتایی بخریم.»
راستش لرزش دست و به خصوص صورتش وقتی داشت اینها را میگفت، دیگر داشت حال من را هم منقلب میکرد. باید اعتراف کنم که اشک در چشمان من هم جمع شده بود و دیگر کمکم داشتم حدس میزدم که چه شده. ازم عذرخواهی کرد و ادامه داد: «تا اینکه اون روز آخری، وقتی صبح در حال رفتن به محل کار بودم، دیگه حرفی از کفش نزد و فقط ازم یک مقدار پول خواست. خیلی ساکت بود و چه معصومانه من رو نگاه کرد. اون نگاه آخرش رو تا زندهام یادم نمیره.»
پرسیدم خواستن خودشون برن کفش بخرن، درسته؟ «آره. وقتی داشته از خیابون رد میشده یه ماشین بهش میزنه و...»
جملهاش را نمیتواند کامل کند و سرش را با اشک نزدیک سنگ مزار میکند و بوسهای روی آن میزند. وقتی سرش را بالا میآورد، باد ملایمی موهایش را که بر صورتش ریخته تکان میدهد. با آرامش میگوید: «چند ماه بعد از فوتش یه شب اومد به خوابم. بهش گفتم مامان ببخش من رو. با مهربونی همیشگیاش گفت: حلالت کردم پسرم، حلالت کردم. الان دو ساله روز مادر وقتی میام سر مزارش براش کفش هدیه میارم.» دوباره نگاهش را به سمت سنگ مزار بر میگرداند و کف دستانش را به روی آن میگذارد و میگوید: مامان روزت مبارک...