مادرم ميگفت:
شنيدم پسر همسايه خيلى مومن است...
نمازش ترك نمى شود...
زيارت عاشورا ميخواند...
روزه ميگيرد...
مسجد ميرود...
خيلى پسر با خداییست...لحظه اى دلم گرفت...
در دلم فرياد زدم باور كنيد
منم ايمان دارم...
دستهاى پينه بسته پدرم را دستهاى خدا می بينم...
زيارت عاشورا نمى خوانم
ولى گريه يتيمى در دلم
عاشورا به پا ميكند
به صندوق صدقه پول
نمى اندازم ولى هر روز
از آن دخترك فال فروش
فالى را مي خرم كه هيچ
وقت نميخوانم
مسجد من، خانه مادر بزرگ
پير و تنهايم است كه با ديدن
من كلى دلش شاد ميشود
براى من تولد هر نوزادى
تولد خداست و هر بوسه اى تجلى او
مادرم!
خداى من و خداى همسايه
يكيست...
فقط من جور ديگرى او را ميشناسم و به او ايمان دارم
خدای من دوست انسانهاست
نه پادشاه و ارباب آنها