نمایش نتایج: از 1 به 12 از 12

موضوع: کیا شکست عشقی خوردن؟

3123
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22523
    نوشته ها
    36
    تشکـر
    6
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    کیا شکست عشقی خوردن؟

    دوستای عزیز هرکی به عشقش نرسیده بیاد بگه چرا بهش نرسیده و شکست خورده تو این روزای محرم هستیم از آقا حسین میخوام همه به عشقشون برسن...من خودم کسی رو دوس دارم میپرستمش ولی تا پنج سال دیگه نمیتونه بیاد خواستگاریم و ازدواج هعی روزگار نذر کردم اگه مال من شی هرچی دارم مال تو

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23074
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    سلام.۴ سال پیش در یک کنفرانسی با پسری آشنا شدم.درباره پژوهش هامون و اهدافمون خیلی با هم حرف زدیم و هر دو خیلی بهم شبیه بودیم.اون از من خواست که شماره تلفن بدهم و بیش تر با هم آشنا بشیم ولی اون موقع من از همه پسرها دوری میکردم و اینکه بخوام با یک نفر دوست باشم را خوب نمیدونستم.چند بار دیگه توی فیس بوک بهم پیام داد و گفت که چقدر از روزی که من را دیده آشفته شده و چقدر افکار ما شبیه هست و هر دومون مشکلات و دغدغه های مشابه داریم.من هم جواب دادم که من اهل این دوستی ها نیستم. اون هم گفت من میخوام باهات بیش تر آشنا بشم تا بتوانیم ازدواج موفق داشته باشیم.ولی من جواب رد دادم. ۴ سال از اون ماجرا گذشت و اون همون سال بورسیه شد استرالیا برای تحصیل فوق لیسانس.همیشه توی فیس بوک عکس هاشو نگاه میکردم و تازه فهمیده بودم که چقدر دوستش دارم.خیلی خوشم اومده بود که به تمام اون چیزایی که گفته بود میخواد انجام بده رسیده
    بود. از اینکه اینقدر هدفمند و مصمم بود. ولی چون ۴ سال پیش بهش جواب رد داده بودم نمیتونستم باهاش حرف بزنم و بهش بگم که توی زندگیم هیچ کس را مثل اون شبیه به خودم پیدا نکردم.خیلی دعا میکردم که خدا کاری کنه که اون به من نزدیک بشه اگرچه احتمالش را صفر میدونستم. تا اینکه روز تولدم بهم پیام داد و تبریک گفت منم بحث را باز کردم و در مورد زندگیش سوال کردم.اونم بهم گفت که تنهاست و تو این مدت فقط داشته درس میخونده و روی پروژه ارشدش کار میکرده.دوباره بهم پیشنهاد آشنایی داد ازش خواستم بهم فرصت فکر بده و بعد قبول کردم.حدود ۷ ماه تا اومدنش به ایران و تمام کردن درسش با هم حرف میزدیم تا اینکه قضیه را برای مادرم تعریف کردم و مادرم نگران شدند و گفتند باید بیاد تا ببینمش. وقتی اومد ایران بهم گفت که تو رو واسه ازدواج میخوام و حدود ی ماه بهم فرصت بده تا با مامانم صحبت کنن.منم چون به مادرم قضیه را گفته بودم و از طرف مادرم تحت فشار بودم ازش خواستم اول بیاد با برادرم صحبت کنه و بعد ۱ ماه به مادرش بگه وقتی همع چیز اکی بود.اومدبا برادرم صحبت کرد.قبل دیدنش برادرم مخالف بود ولی وقتی دیدش خیلی ازش خوشش اومد چون پسر ساده و آروم و با ادبی هست .برادرم موافقت کرد و بهش گفت که شما باید با پدر و نادرتون صحبت کنید چون ممکن است اونها نظر متفاوتی با شما داشته باشن.اونم گفت که مادر من برای اون یکی برادرم که در استرالیا هست هم انتخاب را به برادرم سپرد و عروس اولش را وقتی برادرم پسندید رفت استرالیا و دید و قبول کرد و گفت مادرم اصلا اونطوری نیست که بخواد مخالفت کنه.برادرم هم قبول کرد که واسه یک ناه با هم آشنا بشیم و بعد مراسم خواستگاری.یک ماه گذشت هر روز بیش تر همدیگه را میخواستیم و عاشق هم میشدیم..خیلی بهم نزدیک و شبیه بودیم.حس خیلی خوبی داشتیم تا یک روز بهم گفت که میخوام به مادرم بگم و همه چیز را تمام کنم و زودتر بهت برسم.به مادرش گفت اونم گفت که بریم بیرون تا من را ببینه.رفتیم بیرون.مادر خیلی جوانی بود و خوش برخورد.هردو خوشحال بودیم و حس میکردیم کع قبول کردند.تا اینکه مادرش به پسرش گفته بود که دختر نجیب و زرنگ و باهوش و با ادبی هست ولی قدش کوتاهه و فکش فلانه و پیشونیش گرد هست و رنگ صورتش گندمی هست و ....و به پسرش گفته بود که باید من بمیرم تا به اون برسی.دعواها شروع شد توی خانواده اون ها و من هر روز گریه میکردم.روزی صدبار خودم را توی آینع میدیم و احساس میکردم که زشتم.به اصرار من بود که اون حرفای مادرش را بهم گفت ولی اون حرفها نابودم کرد و له شدم.دیگه از اون روز به هر دختر زیبایی نگاه میکردم حسودیم میشد.از اینکه چرا قدم بلند نیست و .....به خودم نفرین میکردم.از اینکه از اون دور شدم.مادرش بهش گفته بود اگه میخواهی باهاش ازدواج کن ولی پول برای رفتنت به خارج از کشور برای دکتری ننی دهیم و دور ما را خط بکش.اونم حسابی درگیر شده بود چون تازه برگشته بود و نه پولی داشت و نه کاری که بتونه با من ازدواج کنه.از طرفی آینده درسیش در خطر بود.ی روز بهم گفت که ما مجبور هستیم از هم جدا بشیم و چاره ای نیست و هرکاری میکنم مادرم راضی نمیشه.من خیلی گریه کردم ولی مجبور شدم قبول کنم.۱,ماه گذشت هر روز گریه میکردم و افسرده شده بودم.نمیتونستم به خودم نگاه کنم.از دخترهای زیبا بدم می اومد.زندگیم نابود شده بود و نمیتونستم فراموشش کنم.تا اینکه یک روز بهش زنگ زدم و کلی گریه کردم.اونم گفت که من رو دوست داره و ننیتونه فراموشم کنه و نمیدونه باید چیکار کنه. دوباره بهم نزدیک شدیم ولی این بار کم تر.این بار خیلی دعوامون میشد به خاطر حرفای مادرش که در ذهنم بود.مثل اون وقتها نمیتونستیم با هم خوب و مهربون باشیم.اون همش درباره صورتم نظر میداد و میگفت اینطوری بکنی بهتر میشی و .....وقتی اینها را میگفت ناراحت میشدم و احساس میکردم حرفهای مادرش روش اثر کرده ولی اون میگفت اینها را میگم تا صورتت ایده ال مادرم بشه تا بهم برسیم.ولی رفتارش تغییر کرده بود دیگه نگاهش مثل قبل نبود.همش دنبال ی ایراد بود تا رفعش کنه.همش کنارم می ایستاد و قدم را نگاه میکرد ومیگفت مامانم میگفت بچه تون قد کوتاه میشه اگه با اون ازدواج کنی.در حالی اونم اصلا قد بلند نیست و هر دو با هم در حد یک نصف سر فاصله داریم.عروس اولشون قد بلند بود چون برادرش هم قد بلنده خیلی.ولی مادرش اون را مقایسه میکرد.همش به دختزای توی خیابان نگاه میکرد و اعصابم بهم میریخت.ولی میگفت که عاشقمه و بعضی وقتها شیطون گولش میزنه و نمیخواد اینطوری بشه.میگفت حرفای مادرش براش مهم نیست ولی بهشون فکر میکرد.بهم قول داد که دوباره به مادرش بگه.حدود ۴ماه گذشته و نگفته.هنوز میترسه.حالا هم زده زیر قولش و میگه بگذار من کار دکترا درست بشه بورسیه بشم و برم اونور.اونجا بهم حقوق میدن تا بتونم ی زندگی خودم تشکیل بدم و به پول بابام نیاز نداشته باشم.میگه من را درک نمیکنی و میخوای دست خالی بیام خواستگاری که همه خانواده ات بهم بخندند.سر این حرفها باهام دعوا میکنه و میگه تو من را و وضعیت بی پولیم را درک نمیکنی.منم بهش گفتم که برای من بی پولی اهمیتی نداره و میخوام به مادرت بگی تا از بلا تکلیفی در بیام. و باید جواب خانواده ام را بدن.همش دارم جلو مادرم ازش طرفداری میکنم که مادرم مخالف ازدواجمون نشه ولی اون وقتی صحبت تلاش واسه من میاد میگه توی این وضعیت که من دارم روی پروژه واسه رفتنم کار میکنم تو درک نمیکنی از من این را میخوای.میگه با چه پولی این کار را بکنم. در حالی که قبلا قول داده بود.تو روخدا راهنماییم کنید خیلی بهم ریختم اصلا نمیدونم چیکار کنم.من ۲۶سالمه و اون ۲۹ ساله.با تشکر

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2513
    نوشته ها
    169
    تشکـر
    50
    تشکر شده 53 بار در 35 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط gham نمایش پست ها
    دوستای عزیز هرکی به عشقش نرسیده بیاد بگه چرا بهش نرسیده و شکست خورده تو این روزای محرم هستیم از آقا حسین میخوام همه به عشقشون برسن...من خودم کسی رو دوس دارم میپرستمش ولی تا پنج سال دیگه نمیتونه بیاد خواستگاریم و ازدواج هعی روزگار نذر کردم اگه مال من شی هرچی دارم مال تو
    میشه بگید چرا نمیتونه بیاد؟؟

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2513
    نوشته ها
    169
    تشکـر
    50
    تشکر شده 53 بار در 35 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Mahsa nn نمایش پست ها
    سلام.۴ سال پیش در یک کنفرانسی با پسری آشنا شدم.درباره پژوهش هامون و اهدافمون خیلی با هم حرف زدیم و هر دو خیلی بهم شبیه بودیم.اون از من خواست که شماره تلفن بدهم و بیش تر با هم آشنا بشیم ولی اون موقع من از همه پسرها دوری میکردم و اینکه بخوام با یک نفر دوست باشم را خوب نمیدونستم.چند بار دیگه توی فیس بوک بهم پیام داد و گفت که چقدر از روزی که من را دیده آشفته شده و چقدر افکار ما شبیه هست و هر دومون مشکلات و دغدغه های مشابه داریم.من هم جواب دادم که من اهل این دوستی ها نیستم. اون هم گفت من میخوام باهات بیش تر آشنا بشم تا بتوانیم ازدواج موفق داشته باشیم.ولی من جواب رد دادم. ۴ سال از اون ماجرا گذشت و اون همون سال بورسیه شد استرالیا برای تحصیل فوق لیسانس.همیشه توی فیس بوک عکس هاشو نگاه میکردم و تازه فهمیده بودم که چقدر دوستش دارم.خیلی خوشم اومده بود که به تمام اون چیزایی که گفته بود میخواد انجام بده رسیده
    بود. از اینکه اینقدر هدفمند و مصمم بود. ولی چون ۴ سال پیش بهش جواب رد داده بودم نمیتونستم باهاش حرف بزنم و بهش بگم که توی زندگیم هیچ کس را مثل اون شبیه به خودم پیدا نکردم.خیلی دعا میکردم که خدا کاری کنه که اون به من نزدیک بشه اگرچه احتمالش را صفر میدونستم. تا اینکه روز تولدم بهم پیام داد و تبریک گفت منم بحث را باز کردم و در مورد زندگیش سوال کردم.اونم بهم گفت که تنهاست و تو این مدت فقط داشته درس میخونده و روی پروژه ارشدش کار میکرده.دوباره بهم پیشنهاد آشنایی داد ازش خواستم بهم فرصت فکر بده و بعد قبول کردم.حدود ۷ ماه تا اومدنش به ایران و تمام کردن درسش با هم حرف میزدیم تا اینکه قضیه را برای مادرم تعریف کردم و مادرم نگران شدند و گفتند باید بیاد تا ببینمش. وقتی اومد ایران بهم گفت که تو رو واسه ازدواج میخوام و حدود ی ماه بهم فرصت بده تا با مامانم صحبت کنن.منم چون به مادرم قضیه را گفته بودم و از طرف مادرم تحت فشار بودم ازش خواستم اول بیاد با برادرم صحبت کنه و بعد ۱ ماه به مادرش بگه وقتی همع چیز اکی بود.اومدبا برادرم صحبت کرد.قبل دیدنش برادرم مخالف بود ولی وقتی دیدش خیلی ازش خوشش اومد چون پسر ساده و آروم و با ادبی هست .برادرم موافقت کرد و بهش گفت که شما باید با پدر و نادرتون صحبت کنید چون ممکن است اونها نظر متفاوتی با شما داشته باشن.اونم گفت که مادر من برای اون یکی برادرم که در استرالیا هست هم انتخاب را به برادرم سپرد و عروس اولش را وقتی برادرم پسندید رفت استرالیا و دید و قبول کرد و گفت مادرم اصلا اونطوری نیست که بخواد مخالفت کنه.برادرم هم قبول کرد که واسه یک ناه با هم آشنا بشیم و بعد مراسم خواستگاری.یک ماه گذشت هر روز بیش تر همدیگه را میخواستیم و عاشق هم میشدیم..خیلی بهم نزدیک و شبیه بودیم.حس خیلی خوبی داشتیم تا یک روز بهم گفت که میخوام به مادرم بگم و همه چیز را تمام کنم و زودتر بهت برسم.به مادرش گفت اونم گفت که بریم بیرون تا من را ببینه.رفتیم بیرون.مادر خیلی جوانی بود و خوش برخورد.هردو خوشحال بودیم و حس میکردیم کع قبول کردند.تا اینکه مادرش به پسرش گفته بود که دختر نجیب و زرنگ و باهوش و با ادبی هست ولی قدش کوتاهه و فکش فلانه و پیشونیش گرد هست و رنگ صورتش گندمی هست و ....و به پسرش گفته بود که باید من بمیرم تا به اون برسی.دعواها شروع شد توی خانواده اون ها و من هر روز گریه میکردم.روزی صدبار خودم را توی آینع میدیم و احساس میکردم که زشتم.به اصرار من بود که اون حرفای مادرش را بهم گفت ولی اون حرفها نابودم کرد و له شدم.دیگه از اون روز به هر دختر زیبایی نگاه میکردم حسودیم میشد.از اینکه چرا قدم بلند نیست و .....به خودم نفرین میکردم.از اینکه از اون دور شدم.مادرش بهش گفته بود اگه میخواهی باهاش ازدواج کن ولی پول برای رفتنت به خارج از کشور برای دکتری ننی دهیم و دور ما را خط بکش.اونم حسابی درگیر شده بود چون تازه برگشته بود و نه پولی داشت و نه کاری که بتونه با من ازدواج کنه.از طرفی آینده درسیش در خطر بود.ی روز بهم گفت که ما مجبور هستیم از هم جدا بشیم و چاره ای نیست و هرکاری میکنم مادرم راضی نمیشه.من خیلی گریه کردم ولی مجبور شدم قبول کنم.۱,ماه گذشت هر روز گریه میکردم و افسرده شده بودم.نمیتونستم به خودم نگاه کنم.از دخترهای زیبا بدم می اومد.زندگیم نابود شده بود و نمیتونستم فراموشش کنم.تا اینکه یک روز بهش زنگ زدم و کلی گریه کردم.اونم گفت که من رو دوست داره و ننیتونه فراموشم کنه و نمیدونه باید چیکار کنه. دوباره بهم نزدیک شدیم ولی این بار کم تر.این بار خیلی دعوامون میشد به خاطر حرفای مادرش که در ذهنم بود.مثل اون وقتها نمیتونستیم با هم خوب و مهربون باشیم.اون همش درباره صورتم نظر میداد و میگفت اینطوری بکنی بهتر میشی و .....وقتی اینها را میگفت ناراحت میشدم و احساس میکردم حرفهای مادرش روش اثر کرده ولی اون میگفت اینها را میگم تا صورتت ایده ال مادرم بشه تا بهم برسیم.ولی رفتارش تغییر کرده بود دیگه نگاهش مثل قبل نبود.همش دنبال ی ایراد بود تا رفعش کنه.همش کنارم می ایستاد و قدم را نگاه میکرد ومیگفت مامانم میگفت بچه تون قد کوتاه میشه اگه با اون ازدواج کنی.در حالی اونم اصلا قد بلند نیست و هر دو با هم در حد یک نصف سر فاصله داریم.عروس اولشون قد بلند بود چون برادرش هم قد بلنده خیلی.ولی مادرش اون را مقایسه میکرد.همش به دختزای توی خیابان نگاه میکرد و اعصابم بهم میریخت.ولی میگفت که عاشقمه و بعضی وقتها شیطون گولش میزنه و نمیخواد اینطوری بشه.میگفت حرفای مادرش براش مهم نیست ولی بهشون فکر میکرد.بهم قول داد که دوباره به مادرش بگه.حدود ۴ماه گذشته و نگفته.هنوز میترسه.حالا هم زده زیر قولش و میگه بگذار من کار دکترا درست بشه بورسیه بشم و برم اونور.اونجا بهم حقوق میدن تا بتونم ی زندگی خودم تشکیل بدم و به پول بابام نیاز نداشته باشم.میگه من را درک نمیکنی و میخوای دست خالی بیام خواستگاری که همه خانواده ات بهم بخندند.سر این حرفها باهام دعوا میکنه و میگه تو من را و وضعیت بی پولیم را درک نمیکنی.منم بهش گفتم که برای من بی پولی اهمیتی نداره و میخوام به مادرت بگی تا از بلا تکلیفی در بیام. و باید جواب خانواده ام را بدن.همش دارم جلو مادرم ازش طرفداری میکنم که مادرم مخالف ازدواجمون نشه ولی اون وقتی صحبت تلاش واسه من میاد میگه توی این وضعیت که من دارم روی پروژه واسه رفتنم کار میکنم تو درک نمیکنی از من این را میخوای.میگه با چه پولی این کار را بکنم. در حالی که قبلا قول داده بود.تو روخدا راهنماییم کنید خیلی بهم ریختم اصلا نمیدونم چیکار کنم.من ۲۶سالمه و اون ۲۹ ساله.با تشکر
    با سلام مهسا خانوم چقدر به اقا اعتماد دارید و رو حرفش حساب میکنید ؟ و چقدر مطمینید که شمارو میخاد؟ و ازش قول بگیرید تا کی باید منتظرش باشید؟ قیافه درسته مهمه تا حدی ولی اگر واقا عاشق شما باشه همه چیز شمارو میپسنده و شما از نظر اون بهترین و خوشگلترین زن دنیا هستید نه اینکه ایراد بگیره و از کار خدا ایراد بگیره

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Mahsa nn نمایش پست ها
    سلام.۴ سال پیش در یک کنفرانسی با پسری آشنا شدم.درباره پژوهش هامون و اهدافمون خیلی با هم حرف زدیم و هر دو خیلی بهم شبیه بودیم.اون از من خواست که شماره تلفن بدهم و بیش تر با هم آشنا بشیم ولی اون موقع من از همه پسرها دوری میکردم و اینکه بخوام با یک نفر دوست باشم را خوب نمیدونستم.چند بار دیگه توی فیس بوک بهم پیام داد و گفت که چقدر از روزی که من را دیده آشفته شده و چقدر افکار ما شبیه هست و هر دومون مشکلات و دغدغه های مشابه داریم.من هم جواب دادم که من اهل این دوستی ها نیستم. اون هم گفت من میخوام باهات بیش تر آشنا بشم تا بتوانیم ازدواج موفق داشته باشیم.ولی من جواب رد دادم. ۴ سال از اون ماجرا گذشت و اون همون سال بورسیه شد استرالیا برای تحصیل فوق لیسانس.همیشه توی فیس بوک عکس هاشو نگاه میکردم و تازه فهمیده بودم که چقدر دوستش دارم.خیلی خوشم اومده بود که به تمام اون چیزایی که گفته بود میخواد انجام بده رسیده
    بود. از اینکه اینقدر هدفمند و مصمم بود. ولی چون ۴ سال پیش بهش جواب رد داده بودم نمیتونستم باهاش حرف بزنم و بهش بگم که توی زندگیم هیچ کس را مثل اون شبیه به خودم پیدا نکردم.خیلی دعا میکردم که خدا کاری کنه که اون به من نزدیک بشه اگرچه احتمالش را صفر میدونستم. تا اینکه روز تولدم بهم پیام داد و تبریک گفت منم بحث را باز کردم و در مورد زندگیش سوال کردم.اونم بهم گفت که تنهاست و تو این مدت فقط داشته درس میخونده و روی پروژه ارشدش کار میکرده.دوباره بهم پیشنهاد آشنایی داد ازش خواستم بهم فرصت فکر بده و بعد قبول کردم.حدود ۷ ماه تا اومدنش به ایران و تمام کردن درسش با هم حرف میزدیم تا اینکه قضیه را برای مادرم تعریف کردم و مادرم نگران شدند و گفتند باید بیاد تا ببینمش. وقتی اومد ایران بهم گفت که تو رو واسه ازدواج میخوام و حدود ی ماه بهم فرصت بده تا با مامانم صحبت کنن.منم چون به مادرم قضیه را گفته بودم و از طرف مادرم تحت فشار بودم ازش خواستم اول بیاد با برادرم صحبت کنه و بعد ۱ ماه به مادرش بگه وقتی همع چیز اکی بود.اومدبا برادرم صحبت کرد.قبل دیدنش برادرم مخالف بود ولی وقتی دیدش خیلی ازش خوشش اومد چون پسر ساده و آروم و با ادبی هست .برادرم موافقت کرد و بهش گفت که شما باید با پدر و نادرتون صحبت کنید چون ممکن است اونها نظر متفاوتی با شما داشته باشن.اونم گفت که مادر من برای اون یکی برادرم که در استرالیا هست هم انتخاب را به برادرم سپرد و عروس اولش را وقتی برادرم پسندید رفت استرالیا و دید و قبول کرد و گفت مادرم اصلا اونطوری نیست که بخواد مخالفت کنه.برادرم هم قبول کرد که واسه یک ناه با هم آشنا بشیم و بعد مراسم خواستگاری.یک ماه گذشت هر روز بیش تر همدیگه را میخواستیم و عاشق هم میشدیم..خیلی بهم نزدیک و شبیه بودیم.حس خیلی خوبی داشتیم تا یک روز بهم گفت که میخوام به مادرم بگم و همه چیز را تمام کنم و زودتر بهت برسم.به مادرش گفت اونم گفت که بریم بیرون تا من را ببینه.رفتیم بیرون.مادر خیلی جوانی بود و خوش برخورد.هردو خوشحال بودیم و حس میکردیم کع قبول کردند.تا اینکه مادرش به پسرش گفته بود که دختر نجیب و زرنگ و باهوش و با ادبی هست ولی قدش کوتاهه و فکش فلانه و پیشونیش گرد هست و رنگ صورتش گندمی هست و ....و به پسرش گفته بود که باید من بمیرم تا به اون برسی.دعواها شروع شد توی خانواده اون ها و من هر روز گریه میکردم.روزی صدبار خودم را توی آینع میدیم و احساس میکردم که زشتم.به اصرار من بود که اون حرفای مادرش را بهم گفت ولی اون حرفها نابودم کرد و له شدم.دیگه از اون روز به هر دختر زیبایی نگاه میکردم حسودیم میشد.از اینکه چرا قدم بلند نیست و .....به خودم نفرین میکردم.از اینکه از اون دور شدم.مادرش بهش گفته بود اگه میخواهی باهاش ازدواج کن ولی پول برای رفتنت به خارج از کشور برای دکتری ننی دهیم و دور ما را خط بکش.اونم حسابی درگیر شده بود چون تازه برگشته بود و نه پولی داشت و نه کاری که بتونه با من ازدواج کنه.از طرفی آینده درسیش در خطر بود.ی روز بهم گفت که ما مجبور هستیم از هم جدا بشیم و چاره ای نیست و هرکاری میکنم مادرم راضی نمیشه.من خیلی گریه کردم ولی مجبور شدم قبول کنم.۱,ماه گذشت هر روز گریه میکردم و افسرده شده بودم.نمیتونستم به خودم نگاه کنم.از دخترهای زیبا بدم می اومد.زندگیم نابود شده بود و نمیتونستم فراموشش کنم.تا اینکه یک روز بهش زنگ زدم و کلی گریه کردم.اونم گفت که من رو دوست داره و ننیتونه فراموشم کنه و نمیدونه باید چیکار کنه. دوباره بهم نزدیک شدیم ولی این بار کم تر.این بار خیلی دعوامون میشد به خاطر حرفای مادرش که در ذهنم بود.مثل اون وقتها نمیتونستیم با هم خوب و مهربون باشیم.اون همش درباره صورتم نظر میداد و میگفت اینطوری بکنی بهتر میشی و .....وقتی اینها را میگفت ناراحت میشدم و احساس میکردم حرفهای مادرش روش اثر کرده ولی اون میگفت اینها را میگم تا صورتت ایده ال مادرم بشه تا بهم برسیم.ولی رفتارش تغییر کرده بود دیگه نگاهش مثل قبل نبود.همش دنبال ی ایراد بود تا رفعش کنه.همش کنارم می ایستاد و قدم را نگاه میکرد ومیگفت مامانم میگفت بچه تون قد کوتاه میشه اگه با اون ازدواج کنی.در حالی اونم اصلا قد بلند نیست و هر دو با هم در حد یک نصف سر فاصله داریم.عروس اولشون قد بلند بود چون برادرش هم قد بلنده خیلی.ولی مادرش اون را مقایسه میکرد.همش به دختزای توی خیابان نگاه میکرد و اعصابم بهم میریخت.ولی میگفت که عاشقمه و بعضی وقتها شیطون گولش میزنه و نمیخواد اینطوری بشه.میگفت حرفای مادرش براش مهم نیست ولی بهشون فکر میکرد.بهم قول داد که دوباره به مادرش بگه.حدود ۴ماه گذشته و نگفته.هنوز میترسه.حالا هم زده زیر قولش و میگه بگذار من کار دکترا درست بشه بورسیه بشم و برم اونور.اونجا بهم حقوق میدن تا بتونم ی زندگی خودم تشکیل بدم و به پول بابام نیاز نداشته باشم.میگه من را درک نمیکنی و میخوای دست خالی بیام خواستگاری که همه خانواده ات بهم بخندند.سر این حرفها باهام دعوا میکنه و میگه تو من را و وضعیت بی پولیم را درک نمیکنی.منم بهش گفتم که برای من بی پولی اهمیتی نداره و میخوام به مادرت بگی تا از بلا تکلیفی در بیام. و باید جواب خانواده ام را بدن.همش دارم جلو مادرم ازش طرفداری میکنم که مادرم مخالف ازدواجمون نشه ولی اون وقتی صحبت تلاش واسه من میاد میگه توی این وضعیت که من دارم روی پروژه واسه رفتنم کار میکنم تو درک نمیکنی از من این را میخوای.میگه با چه پولی این کار را بکنم. در حالی که قبلا قول داده بود.تو روخدا راهنماییم کنید خیلی بهم ریختم اصلا نمیدونم چیکار کنم.من ۲۶سالمه و اون ۲۹ ساله.با تشکر
    دوستات عزیزات تایپک جدا بزنید
    چون این تایپک یکی دیگست و موضوع فرق داره
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  6. کاربران زیر از پریماه. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23074
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    ممنون.بهش اعتماد دارم چون تا حالا هرچی خواستم را انجام داده.بهم میگه عاشقم هست و نمیتونه به کسی دیگه فکر کنه.فقط جدیدا قول که میده میزنه زیرش و این منو نگران میکنه.مثل قولی که برای گفتن به مادرش داد و حالا میگه به خاطر بی پولی نمیتونم.نگرانم منتظر بمونم بعد همه چیز یادش بره و بعد هم بگه مامانم راضی نشد و رهام کنه.از طرفی میبینم که عاشقم هست و میگه تو به من اعتماد نداری و نمیفهمی چقدر دوستت دارم.از طرفیعاشقش هستم و نمیتونم بهش فکر نکنم

  8. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    من تا به حال عاشق نشدم که بخواد به شکست عشقی ختم بشه
    ولی ای کاش واقعا عشقو تجربه کرده بودم حتی اگه به شکست منجر می شد ولی فکر می کنم نفس خود عاشق شدن و عشقو تجربه کردن خیلی مقدس و خاص باشه.
    امضای ایشان
    ... من ندیدم بیدی
    سایه اش را بفروشد به زمین
    رایگان می بخشد
    نارون، شاخه ی خود را به کلاغ ...

  9. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2513
    نوشته ها
    169
    تشکـر
    50
    تشکر شده 53 بار در 35 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Mahsa nn نمایش پست ها
    ممنون.بهش اعتماد دارم چون تا حالا هرچی خواستم را انجام داده.بهم میگه عاشقم هست و نمیتونه به کسی دیگه فکر کنه.فقط جدیدا قول که میده میزنه زیرش و این منو نگران میکنه.مثل قولی که برای گفتن به مادرش داد و حالا میگه به خاطر بی پولی نمیتونم.نگرانم منتظر بمونم بعد همه چیز یادش بره و بعد هم بگه مامانم راضی نشد و رهام کنه.از طرفی میبینم که عاشقم هست و میگه تو به من اعتماد نداری و نمیفهمی چقدر دوستت دارم.از طرفیعاشقش هستم و نمیتونم بهش فکر نکنم
    بله قبلا فرق میکرد چون مادرسون شما رو میخاست و به قول خودشون قبول کرد و الان که خانوادش قبول نمیکنن سخته و همینطور که شما میگید زیر قولش میزنه به نظر من نباید خودتون منتظر ایشون بزارید و زندگیتون نابود کنید

  10. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23074
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    نه مادرشون از اول که دیدم نپسندیدم. همه چیز به خاطر نظر مامانش تغییر کرده ولی اون میگه واسه من چیزی تغییر نکرده و دوستت دارم.ازم میخواد بهش فرصت بدم تا با خواندن دکتریبتونه پول در بیاره و خودش زندگیش را بسازه.ولی من نمیدونم باید چیکار کنم

  11. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22523
    نوشته ها
    36
    تشکـر
    6
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط behzad211 نمایش پست ها
    میشه بگید چرا نمیتونه بیاد؟؟
    آخه ۱۹سالشه و دانشجو درسش تموم کنه به امید خدا ازدواج میکنیم

  12. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22523
    نوشته ها
    36
    تشکـر
    6
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط Mahsa nn نمایش پست ها
    سلام.۴ سال پیش در یک کنفرانسی با پسری آشنا شدم.درباره پژوهش هامون و اهدافمون خیلی با هم حرف زدیم و هر دو خیلی بهم شبیه بودیم.اون از من خواست که شماره تلفن بدهم و بیش تر با هم آشنا بشیم ولی اون موقع من از همه پسرها دوری میکردم و اینکه بخوام با یک نفر دوست باشم را خوب نمیدونستم.چند بار دیگه توی فیس بوک بهم پیام داد و گفت که چقدر از روزی که من را دیده آشفته شده و چقدر افکار ما شبیه هست و هر دومون مشکلات و دغدغه های مشابه داریم.من هم جواب دادم که من اهل این دوستی ها نیستم. اون هم گفت من میخوام باهات بیش تر آشنا بشم تا بتوانیم ازدواج موفق داشته باشیم.ولی من جواب رد دادم. ۴ سال از اون ماجرا گذشت و اون همون سال بورسیه شد استرالیا برای تحصیل فوق لیسانس.همیشه توی فیس بوک عکس هاشو نگاه میکردم و تازه فهمیده بودم که چقدر دوستش دارم.خیلی خوشم اومده بود که به تمام اون چیزایی که گفته بود میخواد انجام بده رسیده
    بود. از اینکه اینقدر هدفمند و مصمم بود. ولی چون ۴ سال پیش بهش جواب رد داده بودم نمیتونستم باهاش حرف بزنم و بهش بگم که توی زندگیم هیچ کس را مثل اون شبیه به خودم پیدا نکردم.خیلی دعا میکردم که خدا کاری کنه که اون به من نزدیک بشه اگرچه احتمالش را صفر میدونستم. تا اینکه روز تولدم بهم پیام داد و تبریک گفت منم بحث را باز کردم و در مورد زندگیش سوال کردم.اونم بهم گفت که تنهاست و تو این مدت فقط داشته درس میخونده و روی پروژه ارشدش کار میکرده.دوباره بهم پیشنهاد آشنایی داد ازش خواستم بهم فرصت فکر بده و بعد قبول کردم.حدود ۷ ماه تا اومدنش به ایران و تمام کردن درسش با هم حرف میزدیم تا اینکه قضیه را برای مادرم تعریف کردم و مادرم نگران شدند و گفتند باید بیاد تا ببینمش. وقتی اومد ایران بهم گفت که تو رو واسه ازدواج میخوام و حدود ی ماه بهم فرصت بده تا با مامانم صحبت کنن.منم چون به مادرم قضیه را گفته بودم و از طرف مادرم تحت فشار بودم ازش خواستم اول بیاد با برادرم صحبت کنه و بعد ۱ ماه به مادرش بگه وقتی همع چیز اکی بود.اومدبا برادرم صحبت کرد.قبل دیدنش برادرم مخالف بود ولی وقتی دیدش خیلی ازش خوشش اومد چون پسر ساده و آروم و با ادبی هست .برادرم موافقت کرد و بهش گفت که شما باید با پدر و نادرتون صحبت کنید چون ممکن است اونها نظر متفاوتی با شما داشته باشن.اونم گفت که مادر من برای اون یکی برادرم که در استرالیا هست هم انتخاب را به برادرم سپرد و عروس اولش را وقتی برادرم پسندید رفت استرالیا و دید و قبول کرد و گفت مادرم اصلا اونطوری نیست که بخواد مخالفت کنه.برادرم هم قبول کرد که واسه یک ناه با هم آشنا بشیم و بعد مراسم خواستگاری.یک ماه گذشت هر روز بیش تر همدیگه را میخواستیم و عاشق هم میشدیم..خیلی بهم نزدیک و شبیه بودیم.حس خیلی خوبی داشتیم تا یک روز بهم گفت که میخوام به مادرم بگم و همه چیز را تمام کنم و زودتر بهت برسم.به مادرش گفت اونم گفت که بریم بیرون تا من را ببینه.رفتیم بیرون.مادر خیلی جوانی بود و خوش برخورد.هردو خوشحال بودیم و حس میکردیم کع قبول کردند.تا اینکه مادرش به پسرش گفته بود که دختر نجیب و زرنگ و باهوش و با ادبی هست ولی قدش کوتاهه و فکش فلانه و پیشونیش گرد هست و رنگ صورتش گندمی هست و ....و به پسرش گفته بود که باید من بمیرم تا به اون برسی.دعواها شروع شد توی خانواده اون ها و من هر روز گریه میکردم.روزی صدبار خودم را توی آینع میدیم و احساس میکردم که زشتم.به اصرار من بود که اون حرفای مادرش را بهم گفت ولی اون حرفها نابودم کرد و له شدم.دیگه از اون روز به هر دختر زیبایی نگاه میکردم حسودیم میشد.از اینکه چرا قدم بلند نیست و .....به خودم نفرین میکردم.از اینکه از اون دور شدم.مادرش بهش گفته بود اگه میخواهی باهاش ازدواج کن ولی پول برای رفتنت به خارج از کشور برای دکتری ننی دهیم و دور ما را خط بکش.اونم حسابی درگیر شده بود چون تازه برگشته بود و نه پولی داشت و نه کاری که بتونه با من ازدواج کنه.از طرفی آینده درسیش در خطر بود.ی روز بهم گفت که ما مجبور هستیم از هم جدا بشیم و چاره ای نیست و هرکاری میکنم مادرم راضی نمیشه.من خیلی گریه کردم ولی مجبور شدم قبول کنم.۱,ماه گذشت هر روز گریه میکردم و افسرده شده بودم.نمیتونستم به خودم نگاه کنم.از دخترهای زیبا بدم می اومد.زندگیم نابود شده بود و نمیتونستم فراموشش کنم.تا اینکه یک روز بهش زنگ زدم و کلی گریه کردم.اونم گفت که من رو دوست داره و ننیتونه فراموشم کنه و نمیدونه باید چیکار کنه. دوباره بهم نزدیک شدیم ولی این بار کم تر.این بار خیلی دعوامون میشد به خاطر حرفای مادرش که در ذهنم بود.مثل اون وقتها نمیتونستیم با هم خوب و مهربون باشیم.اون همش درباره صورتم نظر میداد و میگفت اینطوری بکنی بهتر میشی و .....وقتی اینها را میگفت ناراحت میشدم و احساس میکردم حرفهای مادرش روش اثر کرده ولی اون میگفت اینها را میگم تا صورتت ایده ال مادرم بشه تا بهم برسیم.ولی رفتارش تغییر کرده بود دیگه نگاهش مثل قبل نبود.همش دنبال ی ایراد بود تا رفعش کنه.همش کنارم می ایستاد و قدم را نگاه میکرد ومیگفت مامانم میگفت بچه تون قد کوتاه میشه اگه با اون ازدواج کنی.در حالی اونم اصلا قد بلند نیست و هر دو با هم در حد یک نصف سر فاصله داریم.عروس اولشون قد بلند بود چون برادرش هم قد بلنده خیلی.ولی مادرش اون را مقایسه میکرد.همش به دختزای توی خیابان نگاه میکرد و اعصابم بهم میریخت.ولی میگفت که عاشقمه و بعضی وقتها شیطون گولش میزنه و نمیخواد اینطوری بشه.میگفت حرفای مادرش براش مهم نیست ولی بهشون فکر میکرد.بهم قول داد که دوباره به مادرش بگه.حدود ۴ماه گذشته و نگفته.هنوز میترسه.حالا هم زده زیر قولش و میگه بگذار من کار دکترا درست بشه بورسیه بشم و برم اونور.اونجا بهم حقوق میدن تا بتونم ی زندگی خودم تشکیل بدم و به پول بابام نیاز نداشته باشم.میگه من را درک نمیکنی و میخوای دست خالی بیام خواستگاری که همه خانواده ات بهم بخندند.سر این حرفها باهام دعوا میکنه و میگه تو من را و وضعیت بی پولیم را درک نمیکنی.منم بهش گفتم که برای من بی پولی اهمیتی نداره و میخوام به مادرت بگی تا از بلا تکلیفی در بیام. و باید جواب خانواده ام را بدن.همش دارم جلو مادرم ازش طرفداری میکنم که مادرم مخالف ازدواجمون نشه ولی اون وقتی صحبت تلاش واسه من میاد میگه توی این وضعیت که من دارم روی پروژه واسه رفتنم کار میکنم تو درک نمیکنی از من این را میخوای.میگه با چه پولی این کار را بکنم. در حالی که قبلا قول داده بود.تو روخدا راهنماییم کنید خیلی بهم ریختم اصلا نمیدونم چیکار کنم.من ۲۶سالمه و اون ۲۹ ساله.با تشکر
    وای مهسا جان این آقا پسر خارج رفته مادرش توقعش بالارفته انگار میخواد واسه پسرش حوری بگیره از اون مادرشوهراس که دیگه هی بهت گیر میده بری سر خونه زندگیت ببین میتونی تحمل کنی یا نه بعدم مگه درسش تموم نشده بره دنبال کار تحصیلاتسم خارج تموم کرده دیگه کلا یچیز بگم پسرا اخلاقشون اینه میخوان با پول زیاد برن خواستگاری که کم نیارن من شرایط تو رو نمیدونم ولی اگه خواستگار داری رو خواستگار هم فکر کن

  13. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20203
    نوشته ها
    768
    تشکـر
    429
    تشکر شده 847 بار در 477 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : کیا شکست عشقی خوردن؟

    من دو بار شکست خوردم سه بار پیروز شدم دوبارم مساوی کردم الانم با یازده امتیاز در رده پنجم جدولم خخخخخخ

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شکست پُلی است برای پیروزی؟
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 10-06-2022, 02:15 AM
  2. مقایسه هاست لینوکس با هاست ویندوز
    توسط bety10 در انجمن اینترنت و کامپیوتر
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 07-11-2015, 12:38 PM
  3. چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
    توسط prv در انجمن گپ خودمانی
    پاسخ: 11
    آخرين نوشته: 05-14-2015, 12:14 AM
  4. یک آزمایش روانشاسی/ تا اطلاع ثانوی ماست سیاه است!
    توسط farokh در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 06-03-2014, 09:11 AM
  5. چگونگی حمایت از کودکان بی سرپرست یا بدسرپرست
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-30-2013, 01:13 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد