با سلام واحترام خدمت مشاور محترم
من وهمسرم نه سال باهم دوست بودیم هیچ مشکل خاصیم نداشتیم نهایت اختلافمون این بود که چرا دیراومدی سر قرارودیر اسمس دادی و ازین قبیل حرفا.ولی از وقتی نامزدکردیم اصلا اخلاقش عوض شد سر هر چیز کوچیکی عصبی میشد بدخلقی میکرد تو دوران نامزدی مادرش خیلی دخالت میکرد تو کارامون که روهمسرم تاثیر میزاشت هر چند خودش میگفت حرفای بقیه روم تاثیر نداره منم چون با خودم فکرمیکردم تحت فشاره و درست میشه تحمل کردم یکی دوبار زد به سرم که بهم بزنم همه چیو ولی به خاطر آبروی خانوادم و بخاطر نه سال دوستیمون این کارو نکردم و گفتم درست میشه.تا رفتیم سر زندگیمون وقتی خوبه خیلی خوبه ولی خدا نکنه از یه چیزی ناراحت بشه یا بحثمون بشه دیگه دست خودش نیست یه مسئله ای که خیلی راحت با حرف حل میشه رو یه دفعه گر میگیره فریاد که نه سرم نعره میکشه یه بار که زد رو میز شیشه میزو شکست یه بارم در حمومو شکست با مشت .به حدی عصبانی میشه که هرلحظه ادم فکر میکنه میخواد سکته کنه البته بعدشم پشیمون میشه و عذرخواهی میکنه ولی دیگه چه فایده من این صحنه ها بدجوری تو ذهنم حک میشه چون واقعا توعمرم ندیدم خانواده من یه خانواده آرومی هستن که ازین چیزا اصلا نداشتیم وقتایی که سرم داد میزنه تمام بدنم میلرزه حس یه ادم بی پناه ودارم که هیچ کاری از دستش بر نمیاد و فقط گریه میکنم.یه حال و روزی که واقعا خودم دلم بحال خودم میسوزه.چون من مشکلاتمو به خانوادمم نمیگم که ناراحت بشن وتو خودم میریزم واقعا دیگه الان بعد یک سال و نه ماه زندگی احساس سرخوردگی میکنم و احساس میکنم منی که برای خودم کسی بودم و جواب سلام هرکسی ونمیدادم غرورو شخصیتم زیر پا له شده و نباید با ایشون ازدواج میکردم که به خودش اجازه بده هر رفتاری بخواد باهام بکنه.از طرفیم دوسش دارم و میدونم اونم واقعا عاشقمه ولی مشکلات مالی زندگیمونم زیاده و روش خیلی تاثیر گذاشته یعنی روی هر دومون .البته ناگفته نماند که در کل ادم خوب و مهربونیه و همینم تصمیم گیری و برام سخت کرده نمیدونم واقعا چیکار کنم ولی خیلی داره خواسته یا ناخواسته با رفتاراش اذیتم میکنه و از همه بدتر اینه که وقتی عصبانی میشه حالا به هردلیل حق یا ناحق دیگه ملاحظه نمیکنه که کجاییم .تو خیابون رستوران تو ماشین یا هر جای دیگه بارها شده جلوی مردم چنان سرمن داد زده که همه برگشتن نگاه کردن.البته جلوی خانوادم تا حالا این کارو نکرده ولی یه وقتایی که ناراحته اونجا هم لحنش تغییر میکنه که همه میفهمن از چیزی ناراحته و میگن همسرت چشه.و از روزی میترسم که جلوی خانوادمم یه روز نتونه خودشو کنترل کنه و دیگه اون موقعس که دیگه هیچ جوری نشه جمع کرد قضیه رو.احساس خوشبختی نمیکنم و بیشتر احساس پوچی و خورد شدن میکنم. فکر میکنم خیلی بی غیرتم که هنوز تو این زندگی موندم. و یه موضوع دیگه هم اینکه اوایل وقتی داد میزد بعدش پشیمون میشد و عذرخواهی میکرد و قول میداد دیگه تکرار نکنه اما جدیدا دیگه عذرخواهیم نمیکنه مخصوصا مواقعی که فکر میکنه حق با خودش بوده به جای اینکه من با اون سرسنگین بشم اون بامن سرسنگین میشه.واقعا نمی دونم چه کارکنم خواهش می کنم راهنماییم کنید