سلام دوستان ممنون از پستاي خوبتون در رابطه با پست قبليم ترس از تنهایی و وابستگی شدید این ادامه اون هست دیروز بهش پیام دادم و ازش خواستم بهم بگه دلیل اينکاراش چیه اونم فقط گفت مشکل من تنها بی محلی و دوری از خانوادمه که باهاشون نیومدی سفر واسم خیلی سخت بود بهم گفت اگه بري از خانوادم عذرخواهی کنی مشکل ما حله ولی من که کاری نکردم که بخوام از کسی عذر بخوام واسه همین بهش گفتم شرمنده نمیشه اونم گفتم باشه یا همین جور بلاتکلیف بمونیم یا هم از هم جداشيم خیلی ناراحت شدم بهش گفتم با اینکه خیلی دوست دارم ولی مجبورم ازت جدا شم و بی خیال همه چی شم اونم گفت باشه خیلی دپرس شدم هرچی می گفتم فقط میگفت سر دعواهای قبلی من اومدم حالا تو بیا اونم اقرار کرد خیلی دوسم داره و گرنه صدبار ازم جدا میشده میدونم همه این چیزا زیر سر خواهر و مادرشه نمیدونم خوردم به بن بست هم ميخاد هم نميخاد چی بگم یه بار میگفت جدایی یه بار عذرخواهی یه بار هم بی خیالی چی بگم خیلی سختی کشیدم دلم نميخاد انگشت نما بشم و مدام بهم میگه برو مثل خواهرت باش برو جدا شو شما عادتتون هست طلاق نمیدونم باهاش چیکار کنم مدام میگه خواهرت چیکار کرده چیکار نکرده سخته بخدا همش کار کسه دیگه ای رو بزنم تو سرت منم خیلی چیزا میدونم و میتونم بگم اما میگم دنیا بی ارزشه و دار مکافات پس فردا سر خودم میاد واسه همین چیزی نميگم ممنون دوستاي گلم