سلام.... من 25 سالمه .واقعا دیگه خسته شدم مغزم نمیکشه که چیکار کنم. تصمیمم برای ازدواج از روی بچه بازی بود و عجولانه ولی دلم نمیخواد برای جدایی هم عجولانه تصمیم بگیرم و میخوام نظراتتوتو بدونم. خواهش میکنم کمکم کنید...
اگه بخوام از جزئیات شروع کنم که یه رمان باید بنویسم. ولی به طورِ خلاصه مشکل اصلیم اینه که اولا اینو بگم وارد یه خونواده ی بی فرهنگ و یلخی شدم که گفتم اشکال نداره و مهم خودشه. من تو خونواده ای بزرگ شدم که نظم و قانون داشتیم. یه دونه دختر بودم و تو پرِ قو بزرگ شدم. ولی با وارد شدن تو این خونواده حسابی اب بندی شدم . پدر شوهرم خونه داده ماشین داده دستش درد نکنه. ولی شوهرم بی مسئولیته. نزدیک سه ساله ازدواج کردیم ولی دل به کار نمیده و همش میگه کار نیست. تا ساعت 12 ظهر میخوابه. که جدیدا تا ساعت 2 شده. هم خودش هم برادرهاش از نظر مالی وابسته ی پدرشون هستن. نه اینکه مثلا برن بگن خرجیه یکماه مارو بده نه! میگم که زندگی ِِ یلخی.... هر جا پول نداشته باشه میره از باباش خرجیه همون روز رو میگیره... بارها بهش گفتم برو یه جا کار کن منم میرم کار میکنم تلاش میکنیم باهم. ولی اقا حس میکنه مهندسه که هیچ کاری رو در حد خودش نمیدونه. الانم گاه گداری میره آژانس تا به قول خودش کارِ خوب جور بشه. بارها گفتم برو اشتهارد همش یکساعت راهه. سرویس داره بیمه داره حقوق وزارت کارم میدن... من هم در کنارش کمک میکنم. میگفت اوووو من اینهمه راه برم اشتهارد!!! ما ساکن عظیمیه هستیم کرج.
و همش هم به خاطر تصادفی که چندسال پیش کرده و گوشش اسیب دیده و کمی هم سرش میگه که من توانایی کار ندارم! خیلی جالبتر اینکه موقع خواستگاری به ما نگفتن همچین چیزی رو. ولی در کل اینجوری نیست همه ی این ها بهانه س برای تنبلی. چون از نظر حرکتی و صحبت کردن و هر چیزی دیگه مشکل نداره.فقط توی گوشش صدای سوت حس میکنه که میگه خسته میشم و مدام بیحاله. قرار شده برای mRI بره تا من هم اگر واقعا مشکلی هست که دلیل عدم تواناییش باشه مدرک داشته باشم یا اگه با عمل خوب بشه که بهتر...
ولی مشکلات دیگه ای هم هست.... روابط زناشوییِ ما بسیار کم. شاید در ماه یکبار. یعنی اگه من سمتش نرم اونم نمیاد. همه تو زندگی مشکل دارن و تاثیر میذاره روشون. ولی این حس نیاز رو همه دارن تو هر شرایطی. وقتی ام که ارتباط داریم بیشتر از 15 دقیقه طول نمیکشه و انگار فقط از جانب اون رفع تکلیفه همین!!!! زن با احساسش زنده س. متاسفانه بارها باهاش صحبت کردم. گفتم که مثلا دوس دارم در حین رابطه خشک نباشی حرف بزن. ولی خب مدلش اینطوریه. من بدیهاش رو نمیخوام بگم فقط. فوق العاده مهربون و دلسوز و ارومه.... ولی خب این مشکلات هم هست.
اگر من رو کتک میزد یه چیزی ولی هر روز روحم داره شکنجه میشه و کتک میخوره. اینکه هر روزم تکراریه و هدفی برای اینده نداره د انگیزه ای ایجاد نمیکنه. اینکه مثلا 10 سال دیگه با این وضعیت گوش و سرش چه بلایی سرم میاد. اینکه دل به کار نمیده و اگه روزی پدرش نباشه باید چکار کنیم. اینکه اگه بچه ای بیاد و اونم بیچاره بشه. میدونید من به شدت پشیمونم از این ازدواج. نمیخوام 5 سال دیگه با یه بچه بگم کاااااش برمیگشتم به عقب و جدا میشدم. تمام عواقبش رو هم میدونم بعد از طلاق... ولی خب چکار کنم تو رو خدا کمکم کنید. در ضمن با یه اقایی اشنا شدم که مجرد هستن و 34 ساله. از طریق بازی فقط و فقط درد و دل کردیم همین!حتی یک کلمه حرف احساسی بین ما زده نشده با اینکه هر دومون به نوعی وابسته شدیم. ایشون من رو راهنمایی کرد و الان که تصمیم گرفتم برای جدایی توی ذهن من و ایشون این علامت سوال اومده که این رابطه ایا تاثیر گذاشته بر مصمم شدنِ من یا نه. چون ایشون شخصی نیستن که حتی یه کلمه عاشقانه زده باشن چه برسه قولِ اینده. و من هم هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم چون ایشون مجرد هستن و خیلی شرایطِ ما باهم فزق میکنه ...
و بدترین حسی که از بدو ازدواج با همسرم دارم اینه که من تصورم از شوهر چیزه دیگه ای بود.... خیلی خیلی خیلی بده که حس خواهر برادری بین زن و شوهر باشههههه. من باید چیکار کنم...