نوشته اصلی توسط
متين
با سلام.من ي پسر 19 ساله هستم دانشجوي پرستاري دانشگاه تهران.5 ماه پيش با دختري آشنا شدم و با هم رابطه خوبي داشتيم ب هم علاقه مند شديم و تصميم گرفتيم اگر ب تفاهم رسيديم با هم ازدواج كنيم.بعد از گذشت سه ماه از رابطه ما اين دختر از ي دروغي گ قبلا ب من گفته بود پرده برداشت و من كلا ب اون بي اعتماد شدم البته بنا ب اصرار هاي بيش از حد اون دوباره مثل سابق ب رابطمون ادامه داديم اما بعد از مدتي من در طي تحقيقاتم فهميدم ك خانواده اون دختر بنا ب دلايل خاصي با ازدواج ما مخالفت ميكنند و من اين موضوع رو ب دختر خانوم گفتم اما اون اصرار داشت ك رابطه رو ادامه بديم و ب من قول دااد ك خانواده اش ناراضي نيستند و راضي خاهند شد و من هم با استناد ب حرف ايشون دوباره جلورفتيم در طي اين مدت ما با هم خيلي جروبحث ميكرديم و كم كم رابطمون داشت سرد ميشد تا اينكه ي روز اين دختر بهم گفت ك با مادرش صحبت كرده و مادرش خيلي ناراضي بوده و ب شدت با اون برخورد كرده و خيلي سرزنشش كرده و گفته بايد رابطشو با من قط كنه و من وقتي اين موضوع رو شنيدم خيلي شوكه شدم و گفتم ك توب من قول دادهبودي پس حالا چيشد اونم حرفي واس گفتن نداشت و خودشم نميدنست بايد چيكار كنه ولي خب تكليف مشخص بود (جدايي)خلاصه قرار بر اين شد ك توافقي از هم جداشيم
اما اون بعد از جدايي هرروز ب من زنگ ميزد تا اينكه طاقت نياوردم و بهش گفتم ديگ ب من زنگ نزنه اما اون خيلي پررويانه و با كمال بي منطقي ب من گفتت ك چقد زود منو فراموش كردي و دكم كردي.من از اين حرفش خيلي ناراحت شدم و ديگ جوابشو ندادم.حالا ب نظر شما منظور اين دختر چي هستش چرا باوجود فشارهاي زياد از سمت خونواده و بي اعتنايي هاي من دوباره با من تماس ميگيره و منو عذاب ميده و نميزاره ب حال خودم باشم .آخه اين ي شكست خيلي بزرگ واسه من بودو اولين كسي بود كك من خيلي دوسش داشتم واسه خودش ن چيز ديگ .ازتون ممنون ميشم راهنماييم كنيد ك چيكار كنم تا بتونم راحت تر با اين قضيه كنار بيام و بتونم راحت تر فراموش كنم اين شكستو .و اگ توصيه هايي داريد ب من ارائه كنيد.با تشكر