نوشته اصلی توسط
پریسا041
سلام و وقت بخیر
قضیه برمیگرده به دورانی که من 16-17 سالم بود.با اقاپسری اشنا شده بودم که اون زمان 23 سال داشتن .خیلی حرفهای عاشقانه میزدن و من به شدت دوسشون داشتم.چند بار رفته بودیم بیرون تا اینکه بهم گفت اگه خونتون خالی شد بگو بیام خونتون.من خام بودم و وقتی پدر مادرم خونه نبودن دعوتش کردم اومد.اما خدا دوسم داشت و همون موقع داییم اینا اومدن خونمون.و اونو دیدن.من فک میکردم پشتم می ایسته ولی اینطوری نشد و رفت که رفت.پدر و مادرم حسابی از دستم ناراحت شدن گوشیمو گرفتن و هرگز اجازه ندادن تو خونه تنها بمونم.تا اینکه بعد یکی دوماه بالاخره گوشیمو دادن.و اون زمان بود که اذیتاش شروع شد مثلا میگفت منو با فلان دوستت اشنا کن.یا یکی رو پیدا کن باهام دوس شه.یکسال گذشت .چند خواستگار اومدن و رفتن.تا اینکه اقایی به خواستگاریم اومد که 13 سال از من بزرگتر بود هیچ حسی بهش نداشتم فقط چون پدر مادرم مناسب میدیدن عقد کردیم.تا الان که 6 سال از میگذره هنوز نتونستم عاشقش بشم و بود و نبودش برام یکیه.اشتباهی دیگم این بود که تظاهر به عاشقی کردم و الان ایشون شدیدا دوسم دارن .یه دختر 2 ساله دارم که فقط بخاطر اون دارم این زندگی رو تحمل میکنم.مشکل من و همسرم اینه که هدف ها،خواسته ها ، عقاید و علایق وکلا همه چیزمون متفاوت و بعضا مخالفه. من قبلا هیچ واکنشی نشون نمیدادم ولی الان تقریبا 3 ماهه که با یه اقایی از طریق تلگرام اشنا شدم .اایشون دنبال ادمین بودن برای کانال و من هم قبول کردم .صحبتهامون نیمه رسمی بود و هیچ حرف دیگه ای بینمون زده نمیشد.تا اینکه یه شب ایشون به من پیام دادن.و بعد از سلام و احوالپرسی ابراز عشق کردن.من همون شب بلاک کردم و از ادمینیه کانال دراومدم اما ایشون صبح روز بعد با یه اکانت دیگه بهم گفتن که مست بودن و اصلا نفهمیدن چی نوشتن.کلی عذرخواهی کردن و گفتن برگردم به کانال چون نمیخوان من خاطره بدی ازشون داشته باشم.خلاصه کنم بعد از یکی دو روز من تصمیم گرفتم کانالو ترک کنم و به ایشون اطلاع دادم.ولی باز اصرار پشت اصرار که نه اخرشم گفتن که مست نبودن و همه حرفاشون راست بوده.میتونم بگم چون تو زندگیم به شدت عشق رو کم داشتم ناخوداگاه قبول کردم .ایشون همیشه میگن پشت من ایستادن و هرزمان بخوام پیشم هستن.اما چیزی که منو وابسته به اون کرده عشقیه که تو دلم زنده شده.من و اون نزدیک یه هفته جدا بودیم تا اینکه دوستشون پیام دادن که حالش بده و از اعصاب خونریزی معده پیداکرده و گوش به حرف کسی نمیده تا داروها و ازمایشاتشو انجام بده.چندتا عکس هم از ایشون و برگه های ازمایش و داروهاشون فرستاد که سند حرفش باشن.بعد من پیام دادم به ایشون و گفتن که حرفهای دوستشون درسته و اگه تو زندگیه ایشون نباشم براشون مرگ و زندگی فرقی نداره.به سفارش دوستشون میخواستم فقط چند روزی باهاش بحرفم تا بلکه از خر شیطون بیاد پایین و به حرف دکترا گوش کنه.که این طور هم شدولی من و اون به شدت وابسته شدیم و تا الان هم نتونستیم جدا بشیم.الان از یه طرف دوس نداشتم همسرم از یه طرف اینده دخترم بعد از طلاق و همچنین پدر مادرم و نارضایتیشون از طلاق من از طرف دیگه،وابستگی شدید من و اقا پسری که یه سال هم از من کوچیکتره و مدام از عشقش میگه از یه طرف دیگه شرایط زندگیمو به شدت سخت کرده.میدونید همسر من هیچ وقت پا ب پای من دیوونگی نکرده هیچ وقت دنبال هیجان نبوده منی که پر از انرژیم همیشه تنها بودم.و الان من موندم معلق مابین زمین و اسمون.البته اینم بگم من میدونم عشق من و اقاپسر سرانجامی نداره و به قول خیلیا خیانته در حق کسی که خییلی دوسم داره اما باید بگم منم تا وقتی تو این شرایط نیفتاده بودم خیلی حرفا میزدم.