سلام
قبل از اینکه مشکلم رو بگم شاید بهترباشه يه مختصر در مورد خودم توضیح بدم ببخشید اگه صحبتام يه کم طولانیه
سی سال سن دارم
دوبرادر و يه خواهر دارم فرزند آخر خانواده هستم
پدرم شش سال پیش فوت کرده و مادرم خانه داره،تو یه شرکت خصوصی مشغول به کارم،از دوران بچگی چیز زیادی یادم نمياد شاید بهتره بگم اصلا" یادم نمياد،سال نود ویک با پسری که یک سال و پنج ماه با هم دوست بودیم عقد کردیم و سال 94 ازدواج کردیم،تو مدتی که عقد بوديم و الان که با هم زیر يه سقف زندگی می کنیم روزای خوب و بد زیاد داشتیم ولی همیشه من بودم که رفتم سمت همسرم،گله ای نیست به هر حال یکی باید کوتاه بیاد،البته منم اخلاقای بد دارم مثلا" اینکه وقتی عصبی میشم حرفايي می زنم که باعث دل شکستن می شه ولی خوب زود پشيمون می شم و معذرت خواهی می کنم
واما مشکل ما؛
برادرم واسه انجام يه کاری به پول نیاز داشت که همسرم این پول و بهش داد این پول تمام سرمایه همسرم بود،برادرم قصدش این بوده و هست که این پول و حتی بیشتر از اون مبلغ برگردونه ولی يه کم زمان بر شده تو این مدت سعی کردم قضیه رو مدیریت کنم تا حداقل از لحاظ روانی آرامش داشته باشیم تا اینکه سر موعدی که برادرم باید پول و ميداد نداد و يه مهلت کوتاه خواست تا پول و برگردونه ولی همسرم قبول نکرد و گفت می خوام بنذازمش زندان ولی قضیه به همین جا ختم نشد، به خانواده اش گفت و اونا هم اومدن و هر چی دلشون خواست به من گفتن وبهم نسبت دادن منم سکوت نکردم و هر چی که تو این پنج سال تو دلم بود گفتم
گذشت
الان همسرم فقط داره به طلاق فکر می کنه و می گه باید جدا بشيم می گه منتظره پول و بگيره بعدش اقدام می کنه
نمی دونم چی کار کنم؟ منم دل خوشی از اين زندگی ندارم ولی می دونم مادرم داغون می شه اگه ما جدا بشیم