سلام
من یه زنم ،28 سالمه ،دو ساله ازدواج کردم ،تو مجردی اعتقادی به داشتن دوس پسر و این حرفا نداشتم ،کلا اصلا تو این حال و هوا نبودم ،سرم تو کار خودم بود ،از این چیزا هم خوشم نیومد ،طرفشم نرفتم هیچ وقت ،همسرم هم شبیه خودم بود ،تو مجردی سراغ این چیزا نرفت ،به قول خودش ،خودشو نگه داشت واسه زنش بعد سی سال ،بعد ازدواجمون که سنتی هم بود ،من خییلی خیلی با شخصیت و سطح فکرش به مشکل خوردم ،خانواده دار بود مثبت بود از هر لحاظ ،ولی شخصیتش ..... همشم به خاطر محیط و جو بد خانوادشو بد تربیت شده بود ،مخصوصا مادرش
نگاهشون به همه چیز دید ابزاریه ،مخصوصا محبت و علاقه و دوستی،چه برسه به چیزای دیگه ،مثلا باهات خوبه ( یعنی باحرفاش و کاراش اذیتت نمیکنه) چون یه جای کارش گیره حالا یا از لحاظ جنسی یا دریافت محبت یا امور مالی،اگر کارش گیر نباشه زیاد دلیلی نداره باهات خوب رفتار کنه ،تو خانوادشو بهش آموزش داده شده همیشه طلب کار باش و سواستفاده کن،اوایل ازدواج من به عینه میدیدم این به جز ************ ،به جز پولی که من از مجردی پس انداز داشتم و اون واسش برنامه میریخت ،و به جز تمیز کردن خونش که وظیفه من میدونست اون هیییییییچ حرف دیگه ای با من نداشت ،دقیقا هیییییییچ حرفی ،داشتم دیوونه میشدم ،دقیقا خودمو عین یه مرغی میدیدم که تو بشقابه و ازش بخار بلند میشه و اماده خوردنه ،دیدش به من دقیقا همین بود , حالا من کسیم که هر کاری واسه کسی کنم فقط و فقط به خاطر خودشه ،نه منفعتی که برام داره ،با این که از اولم زیاد از رفتاراش راضی نبودم ولی این طرز فکر مو حفظ کردم ،اما اون در حالی که تو جامعه موجه به نظر میاد ،شغل داره ،همه میگن نجیبه ،خانواده داره ،اما دیدش به من که همسرشم اینه،اینم بگم همه خواهر برادراشم عین خودش از کمبود محبت شدید از سمت مادرشون رنج میبرن،کاش فقط کمبد محبت بود،شما فرض کن مادرت که باید پناهگاه عاطفیت باشه دو به هم زنی کنه بین بچه هاش ،واسه چی؟ واسه یشبرد اهداف و منافعش ،زیرآب بچشو بزنه پیش بقیه،منافع خودشو به هر چیزی حتی بچش ارجح بدونه .تازه خواهر و برادرش که از همسرم بزرگترن دقیقا رفتارهای مادرشونو یه ارث بردن،یعنی از خواهر و برادراشم لطمه روحی میخوره قطعا،همش بحث منافعه و بس،به نظر شخص من اگر تو یتیم خونه بزرگ میشد کمتر آسیب میدید،خیالش راحت بود که خانواده ای نیست ،نه این که باشه و اینجوری،البته خودش تو توهمه ،فکر میکنه بهترین خانواده رو داره ،پدرشم ادم خوب و اوکی بوده،یعنی خیلی خوب،تنها آدم سالم از لحاظ روحی که فوت شده ،به این افتخار میکنه که پسر همچین پدریه اما پسر همچین مادریم هست و خیلی خیلی شبیه مادرش،هیچی از اخلاقای پدرش بهش نرسیده همین طور باقیه خاهر برادرا،این که فکر میکنه خیلی خانواده بالایی داره که میگم فقطم رو حساب باباشه ،ولی من شاهدم از بیرون که چه بلاهایی سرشون داره میاد،خودشون میارن،با رفتارهای خودشون،هیچ جا همچین چیزایی ندیدم ،حتی تو شرکتای بزرگ که بازار زیرآب زنی داغه جو اینجوری نیست ،اینا روی اونا رو سفید کردن
من اوایل صبرم زیاد بود تحمل میکردم،ضمن این که اصلا خبر نداشتم سطح فکرش اینه،طرز فکرشم اونه!!!! واسه همین راحت تر بودم،الان بعد دوسال تا حدی شناختمش،حالا این که من دلم میخواهد یکی محبت واقعی بهم کنه ،آخه جایی که من هستم همش سیاسی بازیه ،حتی محبت و دوستی ،مخواستم نظراتتونو بدونم من رفتارم چه جوری باشه،چیزی که تا حالا بودم صبر کردم ،خواستم عین خانوادشو نباشم ،اگر کاری براش کردم بی چشمداشت بوده ،عین خودشون بعدش طلبکار نشدم ،شما فکر کن لباس عروسی که برام اجاره کرد و به دل خودم انتخاب کردم تا یه سال منت میذاشت سرم
کلا طلبکار بودن. و منت گذاشتن اونجا عادیه ،مخصوصا رفتارای عوض بدلی ،مخصوصا رفتارای تلافی جویانه،کلا هر آسیب روحی و روانی که فکرشو کنید خانوادههمسرم دارن،اینا رو تنها کسایی میفهمن که از بیرون اومدن مثل من و جاریام که عرو س این خانواده ایم .خلاصه تا حالا خیلی منطقی رفتار کردم نمیگم بهتر نشد ،شد ولی ...خیلی بهم سخت گذشت،شما فکر کن منشت ان باشه عین خانواده همسرتنباشی در قبال همسرت،اما همسرت یه عمر فقط چشمش به رفتارهای خنوادش عادت کرده و کوچکترین حرکتتو مثل کار اونا برداشت میکنه،با بدبینیه تمام دیدی که به اونا داره به تو هم داره ،اونا حقه باز میکنن خالی میبندن پنهان کاری میکنن ،به منم همینا رو نسبت میده،منم همیشه بهش میگم فکر کردی همه عین خودتونن؟؟؟؟؟¿ خیلی ناراحتم دلم میخواهد روشم روتغییر بدم هر چیزی که اون فکر میکنه هستم شم حدقل دلم نسوزه ،نظرتونو میگید؟
اینم فهمیدم که یه آدم باید خیلی مستاصل شه که بیاد اینجا درد دل کنه