من 26 سالمه و شوهرمم همینطو
شاغل هستم و دوشیفت مشغول کارم تویه دفتری کار میکنم ک روبه روی خیابانه و من راحت میتونم بیرونو ببینم ما دعوا های زییادی کریدم قبلا البته خیلی چیزا رو پشت سر گذاشتیم حتی اعتماد و اطمینان هم خیلی وقتا بهم نداشتیم سر ااتفاقاتی ک پیش ااومده قبلا حالا ا ز اون اتفاقا خیلی وقته گذشته منم باور دارم ک هیچکدوممون دیگه اشتباهات گذشته رو نمیکیم البته من فقط گذشت گذشت دیشب ک سرکار بودم ساعت 7 زنگ به شوهرم زدم گفتم کجایی گفت از سرکار اومدم خونم گفتم اها منم نشستم تو دفتر قطع کرد یهو چشمم ک به بیرون خورد اون طرفه خیابان پشت درخت دیدمش زنگ زدم گفتم کجایی گفت من سوپر مارکت محلمون گفتم اها واضح واضح دیدمش گفتم نمیگمم ببینم تا کجا پیش میره نیم ساعتی مونه بوود تایم کاریم تموم بشه همینطور اون وایساده بود اونجا فک کرد من نفهمیدم هر بار ز زدم میگفتم کجایی سوپر مارکت محله گفتم باشه نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه در دفتر رو بستم تعطیل کردم و دوباره ز زدم و همینجور باهام حرف زد به هوایی ک من نفهمیدم و اونم سوپر مارکت محله شونه دیگه وقتی من تعطیل کردم اونم از اونجا غیبش زد نتونستم جلو خودمو بگیرم و این مسیله رو قایم کنم وقتی گفتم جز انکار کردن و دروغ ک من نبودم هیچی دیگه ای نگفت گفتم من شوهر خودمو میشناسم از دور به والله تو بودی انکار ک من نبودم ما اون اتفاقایی ک پشت سر گذاشتیم اینکارا بار اولش نبود ولی دیگه چون یه اشتباهاتی از من بود ک اینکارو میکرد برا همین چیزی نمیگفتم الا خیلی وقته از اون اتفاقا میگذره چطور دلش اومد اینکارو با من بکنه هر چی قسمش میدم ک راست بگی بخدا بیخیال میشم اما انگار ن انگار بهش گفتم زنگ بهم نزن تا راست نگفتی از دیشب تا الان حتی ز هم نزده و میگه من نبودم شما بگین دیگه چه نوع رفتاری کنم ک این عادت از سرش بره و الان راستشو بهم بگه خیلی دلم شکسته