صفحه 3 از 3 123
نمایش نتایج: از 101 به 105 از 105

موضوع: صحفه حوادث!!

5515
  1. بالا | پست 101

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : صحفه حوادث!!

    راز فیلم های مستهجن از رابطه های 32 دختر یک محله در انباری خانه

    گروه ترجمه رکنا [/URL] ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ 22255 بازدید اولین نفری باشید که درباره این خبر نظر میدهید.[/h] رکنا: مردی شیطان صفت دختر نوجوان محله ای که در آن س************ت داشت را فریب داده و به آنان تجاوز کرده بود.

    همه قربانیان رایان وقتی به سنی می رسیدند که می دانستند چه بر سرشان آمده است نه تنها از ترس فیلم ها نمی توانستند شکایتی کنند بلکه با تهدیدهای مرد متجاوز تحت سلطه خواسته های غیر اخلاقی وی قرار می گرفتند.
    راز این متجاوز در ایالت بوستون امریکا زمانی فاش شد که گروهی پسر بچه بازیگوش به انباری متروکه حیاط خانه رایان رفتند و با کنجکاوی به تجسس دست زدند.
    این پسربچه ها با پیدا کردن یکسری فیلم و سی دی آنها را برداشته و وقتی به تماشایش نشستند برادر یکی از دختران نوجوان، خواهرش را شناخت و به پدرو مادرش خبر داد.
    با شکایت پدر این دختر ب که لورا نام دارد و الان 19 ساله است پلیس خیلی زود مرد متجاوز را بازداشت کرد و در بازرسی از انباری اش و بازبینی فیلم ها توانست 32 دختر را که تن به خواسته های این شیطان داده بودند را شناسایی کند.
    همه دختران که هنوز از مرد همسایه وحشت داشتند ادعا کردند در نوجوانی مرد متجاوز به بهانه های مختلف آنها را به خانه برده و از صحنه تجاوز نیز فیلمبرداری کرده است.
    سالمن که 20 ساله است و از همه دخترها بزرگتر بوده ودر زمان نخستین تجاوز هم مقاومت کرده است به بازرس پلیس گفت:من را به بهانه آموزش گیتار به خانه اش برد و بعد خواست رابطه داشته باشیم من غافلگیر شده بودم اما می دانستم نباید این کار را بکنم و جواب منفی دادم ناگهان به سمتم حمله کرد و به من تجاوز کرد و وقتی با گریه گفتم او را لو می دهم فیلمی را نشان داد که از لحظه تجاوز گرفته بود بعد گفت آبرویم را خواهد برد من هم از آن به بعد هر وقت صدایم می زد از ترس نزدش می رفتم و در 15 سالگی جنینم را هم با کمک رایان سقط کردم.
    رایان نیز در دفاعیاتش گفت:پدرو مادرم کار می کردند و من فقط تنها فیلم های مبتذل تماشا می کردم و همین وسوسه ها باعث شد دختر بچه ها را فریب دهم و بعد از آن دیگر نمی توانستم ترک عادت کنم و به کارهایم ادامه دادم.

  2. بالا | پست 102

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : صحفه حوادث!!

    کد خبر: 680080
    نظرات: 5
    تاریخ مخابره : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵ - ۰۷:۱۰
    دعوای خونین بر سر یک دختر در پارتی شبانه ؛
    ماجرای خونین خواهر وبرادری که به طور اتفاقی همدیگر را در پارتی شبانه دیدند
    کدوم گوری بودی تا حالا؟! این جمله را "فرهام" در حالی که عصبانیّت از سرو رویش می بارید گفت و سپس صدای برخورد دستش با صورتم سکوت خانه را شکست.


    [/URL] به این مطلب امتیاز دهید
    37.5% 62.5%

    جام نیوز"، کدوم گوری بودی تا حالا؟! این جمله را "فرهام" در حالی که عصبانیّت از سرو رویش می بارید گفت و سپس صدای برخورد دستش با صورتم سکوت خانه را شکست. مادرم هراسان از آشپزخانه بیرون آمد و میان من و فرهام ایستاده و خطاب به او چنین گفت :"رفته بود جشن تولد دوستش و از من اجازه گرفته بود. تو رو خدا نصفه شبی سرو صدا راه نندازید و..."

    هنوز حرف مادر تمام نشده بود که فرهام انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید به سوی مادر گرفت و گفت: "شما دخالت نکن مادر! همین شما باعث شدی که این دخترچشم سفید، این قدر گستاخ و پررو باربیاد. یه نگاه به ساعت بنداز. آخه کدوم دختر درست و حسابی این موقع شب برمی گرده خونه؟

    کفرم از حرفها و اولدوروم، بلدوروم کردن های فرهام درآمده بود. با خشم گفتم: "نگاه کن تو رو خدا، ببین کی داره از آبرو و حیثیّت حرف می زنه؛ آقا فرهامی که صد تا دوست دختر داره و تا حالا هر خلافی که فکرش رو بکنی کرده! آخه تویی که هرشب مست و پاتیل برمی گردی خونه، داری منو نصیحت می کنی؟ توی این چهارماهی که بابا مرده به احترامش کدوم یکی از کارای زشتت رو گذاشتی کنار؟ پارتی شبونت رو نرفتی؟ با دوست دخترات مسافرت نرفتی و..."

    همچنان گرم پرخاشگری بودم که به یکباره مشت محکم فرهام روی استخوان گونه ام فرود آمد و نقش زمینم کرد.

    وقتی به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم، تمام بدنم درد می کرد. مادر سرم را روی پایش گذاشته بود و با هول و هراس نگاهم کرده و سعی می کرد به زور آب قند به خوردم بدهد.

    سرم به شدّت درد می کرد. حوصله بحث با مادر را نداشتم چون می دانستم سعی می کند با توجیهات الکی رفتار فرهام را موجه جلوه بدهد، برای تسکین درد درونم، پلک هایم را روی هم گذاشته و آرام آرام گریستم.

    از هنگامی که خود را شناختم به تبعیضی که پدر و به ویژه مادرم میان من و برادرم فرهام قائل می شدند، پی بردم. او نور چشم والدینم بود و آنها به او با وجود اینکه یکسال از من کوچکتر بود، به گونه ای احترام گذاشته و فرمایشات ریز و درشتش را انجام می دادند که انگار نه انگار والدین او هستند!

    پدرم که مردی مهربان و کارگر بود، باید کار می کرد و پول توجیبی پسر مفت خورش را هر ماه سرموقع می داد، چون اگر فرهام لحظه ای از تفریحات و خوشگذرانی هایش به خاطر نداشتن پول توجیبی باز می ماند، ناگهان همه ظروف آشپزخانه راشکسته و شیشه پنجره ها رو پائین می آورد.

    یادمه یکبار که فرهام بر طبق معمول بازهم در خانه قشقرق به پا کرد، بعد از رفتنش پدرم با ناراحتی به مادرم گفت:"ما خودمون باعث شدیم فرهام اینطوری خودخواه و یک دنده بار بیاد. حقّ این دختره بیچاره رو ضایع کردیم "

    من وظیفه ندارم پول بدم بابت عیاشی و خوشگذرونی آقافرهام! پسرت با ده تا دختر دوسته. به جای اینکه بهش تذکر بدی و راه درست رو نشونش بدی، وقتی زنگ می زنن خونه که باهاش حرف بزنن، جنابعالی گوشی رو برمی داری و باهاشون خوش و بش می کنی. باباجان، چرا نمی خوای متوجّه بشی که توی این خونه یه دخترچشم و گوش بسته داریم!؟ با این کارای فرهام، فردا پس فردامی تونی از پس دخترت بربیای؟!"

    من در چنین شرایط بدی بود که سرانجام تبدیل به یک دختر منزوی و گوشه گیرشدم؛ دختری که وجودش پر ازعقدّه های حقارت بود. با این وجود امّا درسم را خوب خوانده و تنها امیدم به این بود که سرانجام دانشگاه قبول شده وبه هرشکل ممکن از زندانی که فرهام برایم ساخته فرار کنم.

    اوضاع به همین شکل ادامه داشت تا اینکه فرهام به سربازی رفت و از خوش شانسی ام قبول شدنم در دانشگاه مصادف با نبودن او در خانه شد. پدرم که تا حدودی به زیاده روی های فرهام در سخت گیری هایش نسبت به من پی برده بود، اجازه داد در دانشگاه ثبت نام کنم در حالیکه مادرم به جای این که همچون هر مادری به دلیل قبولی دخترش در دانشگاه سراسری خوشحال بشه، تنها گفت:"اگرفرهام بیاد مرخصی و بفهمه، بیچاره مون می کنه. یادمه چند باری که توی دستت کتاب دیده بود، به من گفت که خوش نداره خواهرش بره دانشگاه و درس بخونه!"

    حق با مادر بود چون فرهام وقتی که برای مرخصی میان دوره به خانه آمده و از قبولی من در دانشگاه با خبرشد، قیامتی به پا کرد و در نهایت از آنجاییکه پدر این بار برخلاف سایر موارد از جلویش درآمده بود، کوتاه آمد و روزی که داشت به پادگان بازمی گشت به من گفت:"چون بابا اصرار داشت بیخیال شدم وگرنه قلم پات رو می شکستم. خوب حواست رو جمع کن ببین چی می گم. فکر نکن رفتم راه دور و از همه جا بی خبرم. خودت می دونی چقدر دوست و رفیق و آشنا دارم. اگه دست از پا خطا کنی، میام سرت رو می ذارم لب همین باغچه و گوش تا گوش می برم!"

    دیگر با نبود فرهام در خانه نفس راحتی می کشیدم، زیرا او با رفتارهایش اعتماد به نفسم را آنقدر پایین آورده بود که گاهی در دانشگاه مورد تمسّخر همکلاسی هایم واقع می شدم. از همان روزها بود که تصّمیم گرفتم که به هرشکلی که شده از زیر سلطه برادرم برای همیشه بیرون آمده و اجازه ندهم که هیچگاه در زندگی ام دخالت کرده وبه جای من تصّمیم بگیرد.

    دوران سربازی فرهام که تمام شد،بار دیگر خانه مان به یک میدان جنگ تمام عیار تبدیل شد. او که کار و باری نداشته و تمام روز بیکار بود، هرروزمن را با خود به دانشگاه برده و گاهی ساعت ها منتظر می ماند تا کلاس هایم تمام شده و با هم به خانه بازگردیم.

    بارها سرزده به خانه دوستان و همکلاسی هایم آمده و با فحش، داد و کتک باعث تحقیر من در برابر دیدگان آنها می شد. من که توانایی هایم را شناخته بودم، نمی خواستم که دیگر تحت هیچ شرایطی همچون گذشته تحت کنترل و نظارت فرهام باشم.

    راستش، دلم می خواست به نوعی به مادرم هم بفهمانم که دیگر آن دختر بچّه سابق نیستم. دلم می خواست به مادرم که همواره بسیار از فرهام حمایت کرده و سنگ او را به سینه می زد، نشان دهم که من نیز همچون فرهام هرکاری که بخواهم می توانم انجام دهم و هیچکس هم نمی تواند جلو دارم باشد.

    فرهام بیشتر روزها غروب که می شد از خانه بیرون زده و گاهی شب ها نیز به خانه نمی آمد. من نیز برای این که بزرگ شدن و شخصیت داشتنم را به والدینم اثبات کنم، با رفتن او بر خلاف نظر پدر و مادرم از خانه بیرون می رفتم.

    هرچند این کارهایم همیشه به قیمت کتک خوردنم از فرهام و کبود شدن سراسر بدنم تمام می شد، امّا من همچنان به مبارزه خود ادامه دادم.

    - چرا کارایی که خودت می کنی خوبه ولی برای من گناه بزرگی محسوب می شه؟!

    این جمله را وقتی که اوّلین بار به هوای شرکت در میهمانی یکی از دوستانم تا پاسی از شب بیرون مانده بودم و موقع بازگشت به خانه، فرهام در وچه[/URL] مچم را گرفت، به زبان آوردم.

    فرهام همچون میرغضب به یکباره به سویم هجوم آورد و بر اثرصدای داد و فریادمان، ناگهان همسایه ها و پدر و مادرم نیز از خانه بیرون آمدند. فرهام عربده زنان می گفت: "می کشمت، تو روی من وایستادی و بلبل زبونی می کنی!؟ دیگه این رو نمی دونی که من پسرم و تو که دختری نباید ازاین غلط ها بکنی!"

    در حالی که فرهام سرگرم زدن من بود، سرانجام چند تن از همسایه ها میانجی شده و جدایمان کردند. پدرپیرم که با بدنی لرزان گوشه ای ایستاده و نظاره گر اعمال ما بود، با صدایی زخمی خود گفت:"آبروم توی محل رفت!" و سپس دستش را روی سینه اش گذاشته و ناباورانه نقش زمین شد.

    بله، پدر آن شب تمام کرد. در مراسم سوگواری او از خجالت دیگر نمی توانستم سرم را بلند کنم. صدای پچ پچ همسایه ها را می شنیدم که می گفتند:"دختره پدرش رو به کشتن داد، اون موقع شب از کجا می اومده که برادرش او را دیده!؟"


    این سخنان بیشتر از همه جگرم را سوزانده و دیگر هیچ کس از آنچه فرهام و حمایت های پدر و مادرم برسرم آورده بود، خبر نداشت. همان موقع بود که به خودم قول دادم که برای کم رویی برادرم و برای خاموش کردن شعله های آتش حقارت وجودم، همچون فرهام بشوم.


    به همین دلیل تا فرهام از خانه بیرون می رفت، من نیز شال و کلاه کرده و بیرون می زدم. از این میهمانی به آن میهمانی؛ از این پارتی به آن پارتی! چند باری نیز قرص اکس مصرف کرده و سیگار کشیدم.

    در این میان مادرم که چشمش حسابی از جار و جنجال آن نیمه شب ما دردرون کوچه که فوت پدر را درپی داشت، به سختی ترسیده بود، دیگربه نشانه اعتراض حرفی به من نزده و از برادرم حمایت نکرده و گزارش کارهایم را به فرهام نمی داد.

    روزی پرستو دوستم زنگ زد و بازهم خبرازیک پارتی درست و حسابی روبه من داد و از من خواست که باز هم با او به میهمانی شبانه بروم.

    من نیزخدا خدا می کردم که آن شب فرهام به خانه نیاید تا من هم بتوانم بار دیگربه میهمانی بروم که همین گونه هم شد. همین که مادر با فرهام تماس گرفت و او گفت که شب به خانه نمی آید، فوری آماده شده و به خانه دوستم برای شرکت در پارتی رفتم.

    در حالی که به مانند همیشه به همراه دوستان دیگرم، مشغول پایکوبی و خوشگذرانی در پارتی بودیم، ناگهان دریافتم که ضربه محکمی به صورتم خورده و نقش بر زمین شدم.

    درست حدس زدید! آن شب برادرم خود نیز در آن میهمانی شبانه شرکت داشته و هنگامی که در کمال شگفتی من را با آن سرو وضع نابهنجار و اسفبار در آن جا دیده بود، چونان گرگان وحشی به سویم حمله ور شده بود.

    دانیال، پسری که از مدّت ها پیش با او دوست بودم هر قدر سعی کرد تا برادرم را از کتک زدن من باز دارد فایده ای نداشت و به یکباره در بین دوستان دانیال و دوستان فرهام بر سرمن، درگیری شدیدی به وقوع پیوست تا این که یکدفعه من که در اثر ضرب و شتم در خون غوطه ور بودم با ناله ناگهانی فرهام، چشمانم به سوی او خیره شد و دیگر ضربات دست او راحس نکرده و از حال رفتم.

    چند روز بعد پس از این که از بیمارستان ترخیص شده وبا مادرم به خانه بازگشتم با دیدن پارچه های مشکی و نصب آگهی فوت برادرم بر سر در خانه، دریافتم که در آن میهمانی خانمان سوز، فرهام بر اثر ضربات چاقوی دانیال از پا درآمده و در دم فوت کرده و دانیال نیز توسط پلیس دستگیر و تا اجرای حکم قصاص، روانه زندان شده است.


    گرچه برادرم همواره، بسیار با من رفتار بدی داشت و پیوسته مورد آزار واذیتش قرار گرفته بودم ولی نمی دانم که چرا با شنیدن خبر مرگش، ناباورانه بغض راه گلویم را گرفته و اشک از خانه چشمانم به سوی یک عذاب ابدی، سرازیر و آتش فراق او در وجودم شعله ور شده بود!؟

    اکنون سالیان سال است که از ماجرای تلخ زندگی من گذشته و مادرم فوت و دانیال نیز قصاص شده است امّا آن چه هنوز، هیچگاه از ذهن و یادم پاک نشده، همان حسرت ابدی است که تا پایان عمردرصفحه سرنوشت نامبارکم زندگیم به ثبت رسیده و هرگز راه فراری از آن نیست.

    نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
    یکی از بدترین تفاوت هایی که می تواند از سوی والدین نسبت به فرزندان​شان اعمال شود، تفاوت های جنسیتی محسوب می شود. متاسفانه برخی از خانواده ها به خاطر نداشتن آگاهی برعکس توصیه های دین اسلام و همه کارشاسان امور خانواده، بین فرزندان پسر و دخترشان تفاوت قائل می شوند.

    در این گروه از خانواده ها، پسرها دارای ارزش بیشتر هستند و حتی از فرزندان دخترشان توقع دارند، نسبت به برادر یا برادرانشان حرف​شنوی داشته و تابع نظرات آنها باشند. تفاوت قائل شدن از این منظر بسیار نادرست و مورد انتقاد است چراکه فرزندان در جنسیت خود هیچ نقشی ندارند و نگاه تبعیض آمیز نسبت به فرزند دختر نه تنها از لحاظ تربیتی و روان شناسی تاثیرات منفی و غیرقابل جبرانی در دختران ایجاد می کند بلکه از لحاظ آموزه های دینی والدینی که چنین نگاهی دارند، گناهکار محسوب می شوند.

    متاسفانه چنین نگاهی می تواند به همان اندازه که در دختران خانواده ضعف در اعتماد به نفس ایجاد کند، می تواند با بخشیدن اعتماد به نفس کاذب در فرزندان پسر، راه های رسیدن به موفقیت را برای آنها سد کند.
    کودکان باید معنای ارزشمندی و دوست داشتن را بفهمند و این وظیفه والدین است که به فرزندانشان یاد بدهند که یکدیگر را دوست داشته باشند و به هم احترام بگذارند.

    رکنا: اسلام نیز همواره بر اهمیت و ارزش فوق العاده ی پاکی و سلامت شخصیت دختر و پسر و لزوم رعایت حقوق فرد و جامعه در ارتباط ها، نگاه ها، شنیدن ها و سخنان، پیوسته تأکید داشته و به هیچ عنوان راضی نشده که حریم قدسی دختر، خدشه برداشته و یا پسر از دایره عفت و پاکی خارج شود.روش اسلام این است که انسان، معتدل و متعادل زندگی کند و از هر افراط و تفریطی به دور باشد.
    110

  3. بالا | پست 103

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : صحفه حوادث!!

    ۵۲۸۹۰ وحشت بیخ گوش یورو؛ داعش یک پلیس فرانسه را در خانه‌اش سلاخی کرد

    وبسایت رسمی برنامه نود - گروه تروریستی داعش یک مامور پلیس فرانسه را در خانه‌اش به قتل رساند. به گزارش سایت نود، رقابت‌های یورو ۲۰۱۶ از ابتدای هفته گذشته در فرانسه آغاز شده است. دور اول مرحله گروهی این رقابت‌ها امشب به پایان می‌رسد. دولت فرانسه که سال گذشته درگیر بزرگترین حمله تروریستی در تاریخ این کشور بود، برای این رقابت‌ها، تمهیدات زیادی درنظر گرفته. حدود ۶۰ هزار مامور آموزش دیده مسئولیت برقراری امنیت در این رقابت‌ها را برعهده دارند. تمام این تمهیدات هم نتوانسته سایه وحشت را از روی سر این رقابت‌ها بردارد. گروه تروریستی داعش قبل از این رقابت‌ها اعلام کرد اروپا باید منتظر حملات بیشتری در ماه مبارک رمضان باشد. اولین حمله این گروه تروریستی در فرانسه اتفاق افتاد. خبرگزاری فرانس ۲۴ گزارش داده یک مامور پلیس و خانواده‌اش در منطقه "مگناویل" در ۴۵ کیلومتری شمال غربی پاریس به قتل رسیده‌اند. براساس این گزارش، این خانواده در خانه‌شان با ضربات متعدد چاقو کشته شده‌اند. یک منبع فرانسوی به خبرگزاری CNN گفته دو مرد که با یک چاقوی قصابی این جنایت هولناک را انجام داده‌اند، تصاویر انجام این جنایت را به صورت زنده در فیسبوک پخش کرده‌اند. CNN همچنین گزارش داده گروه تروریستی داعش رسما انجام این حمله را به عهده گرفته است. وزیر کشور فرانسه این اتفاق را یک حمله ترویستی اعلام کرد. پلیس پاریس هنوز موفق به شناسایی عاملان این جنایت نشده است. ۳۹۰۴۶

  4. بالا | پست 104

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : صحفه حوادث!!

    کد خبر: 52339 08:00، 1395-03-29



    پلیس فتا پیگیر پرونده است؛ ماجرای غم انگیز پدر رفتگری که عکس های دخترش را در فضای مجازی دید

    [/URL] کاش برمی گشتم به آن روزها که هنوز گرمی دستان پدرم و آغوش مهربان مادرم را داشتم. می خواهم به عنوان یک دختر فریاد بزنم که باید بتوانیم حریم خودمان را حفظ کنیم....

    [/URL] [replacer_a]: چهره خسته و معصومش، دستان پینه بسته اش، من را به خجالت وا می دارد، دیدن پدرم در این حالت شرمندگی برایم از مرگ هم دردناک تر است؛ کاش می شد به عقب برمی گشتم و هرگز این اشتباهاتی را که هم زندگی مرا سیاه کرد و هم پدر نازنینم را شرمنده، انجام نمی دادم.

    من و مهسا، دخترعمه دختر دایی بودیم. دو دختر جوان که زندگی هنوز چهره ی خشنش را به ما نشان نداده بود.

    پدرم رفتگر است، مردی زحمتکش که تمام تلاشش آسایش و رفاه نسبی برای خانواده اش است؛ مهسا پدرش به علت خلاف در زندان است، مادرش یک تنه زندگی را می چرخاند، برای اینکه مهسا پیش دوستانش کمبودی احساس نکند از مبلغ های یارانه که ماهانه جمع کرده بود گوشی مدل بالایی برایش تهیه کرد.

    مهسا بیشتر وقتش را در فضای مجازی بود و از این طریق با پسری به نام سعید دوست شد، پسری که تحصیل را رها کرده و کار آزاد داشت. من هم کم کم توجهم جلب شد و برای اینکه از قافله دختر عمه عقب نمانم با پسری به نام محمد آشنا شدم.

    من به شدت با مخفی کاری سعی می کردم که خانواده ام متوجه روابط من و محمد نشوند اما مادر مهسا از روابط او و سعید اطلاع داشت، در واقع می خواست برای او دوست باشد تا مادر، در صورتی که دوست می تواند با دوستیش تو را نابود کند ولی مادر تو را از ورطه سقوط، بیرون می کشد، راهنمایی می کند، عاقبت کارت را برایت می گوید ولی متاسفانه عمه من فکر می کرد با سرپوش گذاشتن بر کارهای مهسا کمبود پدرش را جبران می کند در صورتی که باعث بی آبرو شدن و سیاه شدن آینده ی او می گردد.

    به هرحال دوستی من و مهسا با سعید و محمد ادامه داشت. کم کم آنقدر صمیمی شدیم که وقتی محمد به من پیشنهاد کرد به خانه شان بروم قبول کردم، از مهسا هم خواستم که با دوست پسرش به خانه محمد بیایند تا دور هم خوش بگذرانیم. او نیز به همراه سعید به خانه محمد آمدند و جالب اینجاست که با هم دوست بودند و این موضوع باعث خوشحالی بیش از حد من و مهسا شد، فکر می کردیم این دو مجنون بالاخره همتی خواهند کرد و با ما ازدواج می کنند.

    گاهی آنقدر از دست خودم عصبانی می شوم که نهایتی بر آن نیست، اینکه آنقدر ضعیف و ذلیل باشی، آنقدر آرزوها و بلند پروازی هایت محدود و کوتاه باشد که در خیال کودکانه ام فقط به ازدواج فکر کنم، به اینکه عروسی زیبا شوم که همه دورم جمع شده اند و دست می کوبند ولی غافل از اینکه بعدها باید یک عمر خودت بر سر خودت بکوبی که چرا حماقت کرده ام و اینکه طعم دوران جوانی را نچشیده به آدمی مبدل شوم که همه تلاشش حل مشکلات خانه و زندگی است در صورتی که دوران جوانی ام می توانست سرشار از شور و هیجان باشد.

    چون هر 4 نفرمان با هم دوست بودیم من خیلی راحت بودم مست از شور عشق به خانه برگشتیم بدون اینکه حتی کوچکترین توجهی به عواقب این روابط غلط داشته باشم، تا اینکه متوجه شدم عکس من و محمد در فضای مجازی پخش شده است.

    آنقدر شوکه شدم که زبانم بند آمده بود. اگر پدرم می فهمید حتما مرا می کشت، نمی دانستم چه کار باید بکنم، عکسها مربوط به روزی بود که من و مهسا با محمد و سعید در خانه محمد بودیم. احتمال اینکه محمد این کار را انجام داده باشد نبود، من هم این کار را نکرده بودم. پس می ماند مهسا و سعید.

    مادرم وقتی که آشفتگی مرا دید به زور از زیر زبانم کشید که چه شده و من هم ماجرا را گفتم. مادرم موضوع را به پدرم گفت این که چقدر او را عذاب دادم و چقدر از این موضوع ناراحت شد شاید باعث شود که لعن و نفرین دنیا را برایم بخواهید.

    با مهسا صحبت کردم او گفت که خبر ندارد. اطمینان داد که هرگز این کار را نکرده است . پدرم وقتی دید مهسا به هیچ طریقی همراهی نمی کند به پلیس مراجعه کرد و در آنجا متوجه شدیم که عکس ها از طریق گوشی مهسا پخش شده ولی او انکار می کرد و سعید دوست پسرش را مقصر می دانست ولی سعید هم انکار کرد و گفت اصلا از قضیه عکس ها خبری ندارد. پرونده ام هنوز در حال بررسی است. در صورتی که می دانم آبروی رفته ام هرگز باز نمی گردد.

    رکنا: کاش برمی گشتم به آن روزها که هنوز گرمی دستان پدرم و آغوش مهربان مادرم را داشتم. می خواهم به عنوان یک دختر فریاد بزنم که باید بتوانیم حریم خودمان را حفظ کنیم. حریمی که فقط با حفظ حجاب و بودن در کنار خانواده تامین می شود و اینکه با حفظ حریم و عفت هرگز شرمنده نخواهیم شد.

  5. بالا | پست 105

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : صحفه حوادث!!

    من و مهسا، دخترعمه دختر دایی بودیم. دو دختر جوان که زندگی هنوز چهره ی خشنش را به ما نشان نداده بود.

    پدرم رفتگر است، مردی زحمتکش که تمام تلاشش آسایش و رفاه نسبی برای خانواده اش است؛ مهسا پدرش به علت خلاف در زندان است، مادرش یک تنه زندگی را می چرخاند، برای اینکه مهسا پیش دوستانش کمبودی احساس نکند از مبلغ های یارانه که ماهانه جمع کرده بود گوشی مدل بالایی برایش تهیه کرد.

    مهسا بیشتر وقتش را در فضای مجازی بود و از این طریق با پسری به نام سعید دوست شد، پسری که تحصیل را رها کرده و کار آزاد داشت. من هم کم کم توجهم جلب شد و برای اینکه از قافله دختر عمه عقب نمانم با پسری به نام محمد آشنا شدم.

    من به شدت با مخفی کاری سعی می کردم که خانواده ام متوجه روابط من و محمد نشوند اما مادر مهسا از روابط او و سعید اطلاع داشت، در واقع می خواست برای او دوست باشد تا مادر، در صورتی که دوست می تواند با دوستیش تو را نابود کند ولی مادر تو را از ورطه سقوط، بیرون می کشد، راهنمایی می کند، عاقبت کارت را برایت می گوید ولی متاسفانه عمه من فکر می کرد با سرپوش گذاشتن بر کارهای مهسا کمبود پدرش را جبران می کند در صورتی که باعث بی آبرو شدن و سیاه شدن آینده ی او می گردد.

    به هرحال دوستی من و مهسا با سعید و محمد ادامه داشت. کم کم آنقدر صمیمی شدیم که وقتی محمد به من پیشنهاد کرد به خانه شان بروم قبول کردم، از مهسا هم خواستم که با دوست پسرش به خانه محمد بیایند تا دور هم خوش بگذرانیم. او نیز به همراه سعید به خانه محمد آمدند و جالب اینجاست که با هم دوست بودند و این موضوع باعث خوشحالی بیش از حد من و مهسا شد، فکر می کردیم این دو مجنون بالاخره همتی خواهند کرد و با ما ازدواج می کنند.

    گاهی آنقدر از دست خودم عصبانی می شوم که نهایتی بر آن نیست، اینکه آنقدر ضعیف و ذلیل باشی، آنقدر آرزوها و بلند پروازی هایت محدود و کوتاه باشد که در خیال کودکانه ام فقط به ازدواج فکر کنم، به اینکه عروسی زیبا شوم که همه دورم جمع شده اند و دست می کوبند ولی غافل از اینکه بعدها باید یک عمر خودت بر سر خودت بکوبی که چرا حماقت کرده ام و اینکه طعم دوران جوانی را نچشیده به آدمی مبدل شوم که همه تلاشش حل مشکلات خانه و زندگی است در صورتی که دوران جوانی ام می توانست سرشار از شور و هیجان باشد.

    چون هر 4 نفرمان با هم دوست بودیم من خیلی راحت بودم مست از شور عشق به خانه برگشتیم بدون اینکه حتی کوچکترین توجهی به عواقب این روابط غلط داشته باشم، تا اینکه متوجه شدم عکس من و محمد در فضای مجازی پخش شده است.

    آنقدر شوکه شدم که زبانم بند آمده بود. اگر پدرم می فهمید حتما مرا می کشت، نمی دانستم چه کار باید بکنم، عکسها مربوط به روزی بود که من و مهسا با محمد و سعید در خانه محمد بودیم. احتمال اینکه محمد این کار را انجام داده باشد نبود، من هم این کار را نکرده بودم. پس می ماند مهسا و سعید.

    مادرم وقتی که آشفتگی مرا دید به زور از زیر زبانم کشید که چه شده و من هم ماجرا را گفتم. مادرم موضوع را به پدرم گفت این که چقدر او را عذاب دادم و چقدر از این موضوع ناراحت شد شاید باعث شود که لعن و نفرین دنیا را برایم بخواهید.

    با مهسا صحبت کردم او گفت که خبر ندارد. اطمینان داد که هرگز این کار را نکرده است . پدرم وقتی دید مهسا به هیچ طریقی همراهی نمی کند به پلیس مراجعه کرد و در آنجا متوجه شدیم که عکس ها از طریق گوشی مهسا پخش شده ولی او انکار می کرد و سعید دوست پسرش را مقصر می دانست ولی سعید هم انکار کرد و گفت اصلا از قضیه عکس ها خبری ندارد. پرونده ام هنوز در حال بررسی است. در صورتی که می دانم آبروی رفته ام هرگز باز نمی گردد.

    رکنا: کاش برمی گشتم به آن روزها که هنوز گرمی دستان پدرم و آغوش مهربان مادرم را داشتم. می خواهم به عنوان یک دختر فریاد بزنم که باید بتوانیم حریم خودمان را حفظ کنیم. حریمی که فقط با حفظ حجاب و بودن در کنار خانواده تامین می شود و اینکه با حفظ حریم و عفت هرگز شرمنده نخواهیم شد.[/quote]

    ادم چی بگه!!!
    یعنی عکسش پخش نمی شد هیچ مشکلی نبود دیگه!!

صفحه 3 از 3 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد