سلام،دختری هستم 24 ساله،یک ساله که عقد کردم،اونم با اقایی که تو دوران دانشجویی همکلاسی من بود،ازدواجمون مدرنیته سنتی بود،یعنی همدیگه رو میشناختیم و سلام و علیک داشتیم، ولی دوست نبودیم،تا اینکه ایشون از طریق یکی از خانم های کلاس درخواست ازدواجشونو دادن و مسئله رسید به خانواده ها و شد در نهایت عقد
من حس میکنم به بن بست خوردم،همسر من دو تا برادر داره و خودش پسر دوم و محبوب خانواده هست،پسر اول ازدواج کرده و زن و بچه داره،و پسر اخری مجرد هنوز
مشکل از جشن عقد من شروع شد در واقع،جشن رو خانواده داماد تو منزلشون گرفتن چون ما مخالف مراسم جشن بودیم،البته اینو بگم که پدر من یه مراسم نامزدی توی تالار گرفت و شام هم داد،مادرشوهر من به جاریم گفت از مادرعروس پذیرایی کن و جاری هم ظرف میوه رو گرفت جلوی زن عموی شوهرم و گفتم برای اینم بردار(این رو خطاب به مادرم گفت) که مادرم بلند شد و مراسم عقد رو ترک کرد که به طبع من هم بند شدم،البته جاریم بار اولش نبود که به مادرم توهین میکرد،بار سوم یا چهارم بود
بهرحال داستانا شروع شد و اشتباه من این بود که تصمیم گرفتم هفته ای یکی دو شب برم خونه مادرشوهرم و شب بمونم،ک خب رابطه من و همسرم هم نصفه و نیمه شروع شد
کم کم ی سری تیکه پرونی ها شروع شد ک پسرم بسه دیگه،اینهمه سال خرجت کردم،پاشو برو سر خونه خودت،یا ببین دختر خالت چه جهیزیه ای برده،ببینم واسه تو چیکار میکنن،یا زن عموی همسرم خطاب به مادرشوهرم بگه وای چقد عروس بزرگت خوبه،خوش هیکله،کمکت میکنه،دستش درد نکنه،از عروس شانس اوردی ها، و یا تیکه هایی که از چپ و راست از سمت جاریم میرسید بهم و همسرم در برابر این ها فقط میگه خب من چیکار کنم،گفته که گفته و این صحبت ها
ما خونه داریم،همسرمم هم شاغله،منتظر بودیم مستاجرش بلند بشه تا یه سری بازسازی انجام بشه ولی همسرم تا مرداد ماه پشت گوش مینداخت
بهرحال خانوداه همسرم تصمیم گرفتن برن سفر،همسرم و برادرکوچیکه موندن خونه، و من دو شب رفتم و موندم و خونه رو جمع و جور کردم و اشپزی کردم،یه روز دیگه هم تاعصر رفتم و ناهار و شام گذاشتم و برگشتم خونه پدریم،توی این ده روز سفر هم هرموقع به مادرشوهرم زنگ میزدم میگفت باز فرار کردی که،سریع زدی بیرون ک،منم میگفتم بچه ها بزرگن شام و ناهار دارن،به لله احتیاج ندارن،حتی یک جا برگشت گفت مسافرتمون شده 10 روزه،به هوای تو بوده(اینو بگم ک جاریم تهران نیست ولی رابطش به شدت با مادرشوهرم خوبه،هرموقع تهران میاد کل خونه رو تمیز میکنه و میروبه و میسابه ک مادرشوهرمم از من همین انتظارو داره ک تا الان به نتیجه دلخواهش نرسیده)
جریان اصلی از موقعی شروع شد ک برادرشوهرم اومد تهران ،از ماه رمضون این سومین بار بود ک میومد و من نرفتم خونه مادرشوهرم،مثل دو دفعه قبلیم چون از دست جاریم ناراخت بودم و نمیخاستم ببینمش،شوهرمم قبلا ناراحتی کرده بود ک داداشم اینجاس و تو چرا نیستی اینجا،همون عصری اومد ک به ما سر بزنه بق کرده نشست و صحبت نکرد،منم عصبانی شدم و داستان شروع شد و رسید به توهین های تو لفافه به مادرم و بعدم رفت
تا اینکه مادرشوهرم دو روز بعد زنگ زد حالمو بپرسه،بعد گفت اینجا نمیایی منم گفتم نه مامان،مسیر خیلی دوره،دو ساعت طول میکشه تو گرما و اینا ک خودش برگشت گفت عاره دیگه،خودش یه مسافرته،بعدم گفت زنگ زدم حالتو بپرسم و خدافظی،نیم ساعت چهل دیقه دیگه زنگ زد و داد و هوار که دفعه اخرت باشه با من اینطوری بد حرف میزنی!!!! میگم مگه من چی گفتم؟؟ میگه نباید میگفتی اینجا نمیام،میگفتی بعدا میام،یه روز دیگه میام،ک منم گفتم مگه من دروغگوعم،که بعد گفت تو بی ادبی،تو خاله زنکی،به تو چه ربطی داره،تو چیکاره حسنی و این حرفها،شوهرمم طرف مادرشو گرفت ک عاره،حتما تو بد حرف زدی و این مسائل
الانم یک هفته هست رفتن سفر دوباره،و همسر من تنهاست،هعی پیام میده که خسته شدم،تنهام،نیاز جنسی دارم،زن گرفتم ک شام بیرون بخورم،زن گرفتم ک ظرفا و رختا رو خودم بشورم؟؟!!!به شدت این حرفها بمن برخورده،توی این اتفاق هایی هم ک افتاد خانواده من گفتن دیگه اجازه نمیدن خونه مادرشوهرم برم تا خونه خودمون درست بشه،من دارم از اهرم دوری استفاده میکنم ک شوهرم به راه بیاد و خونه رو زودتر جمع کنه،یک سال تمام به سازش رقصیدم،مسافرت های خانوادگی،رفتن خونشون،اشپزی،ولی الان شده یه سال و من خسته شدم،6 ماهه ک دونفری گردش درست و حسابی نرفتیم جز سالروز عقد،خرجی هایی که بمن میده ماهی یک بار،اونم 50 تومن ماکزیممش
حالا هم یه دو شب خونمو کرده تو شیشه ک تنهام،چرا به وظایفت عمل نمیکنی،کار کردن مثل تراکتور مگه وظیفه منه فقط،بشین تو خونه افتاب بهت نخوره و این حرفها،بهش هم میگم بیا امشب بریم پارک،میگه من میخام بغلت کنم پارک مگه جای بغل کردنه!!!
رسیدم به بن بست،فکرم قد نمیده،چیکار کنم دیگه؟