نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: مشکلات من

779
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23051
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    مشکلات من

    سلام. بببخشید میخاستم در زمینه مالی چند تا سوال بپرسم.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,741 بار در 6,989 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : مشکل مالی

    سلام دوست عزیز

    همینجا سوالتون رو مطرح کنید
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23074
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مشکل مالی

    سلام.۴ سال پیش در یک کنفرانسی با پسری آشنا شدم.درباره پژوهش هامون و اهدافمون خیلی با هم حرف زدیم و هر دو خیلی بهم شبیه بودیم.اون از من خواست که شماره تلفن بدهم و بیش تر با هم آشنا بشیم ولی اون موقع من از همه پسرها دوری میکردم و اینکه بخوام با یک نفر دوست باشم را خوب نمیدونستم.چند بار دیگه توی فیس بوک بهم پیام داد و گفت که چقدر از روزی که من را دیده آشفته شده و چقدر افکار ما شبیه هست و هر دومون مشکلات و دغدغه های مشابه داریم.من هم جواب دادم که من اهل این دوستی ها نیستم. اون هم گفت من میخوام باهات بیش تر آشنا بشم تا بتوانیم ازدواج موفق داشته باشیم.ولی من جواب رد دادم. ۴ سال از اون ماجرا گذشت و اون همون سال بورسیه شد استرالیا برای تحصیل فوق لیسانس.همیشه توی فیس بوک عکس هاشو نگاه میکردم و تازه فهمیده بودم که چقدر دوستش دارم.خیلی خوشم اومده بود که به تمام اون چیزایی که گفته بود میخواد انجام بده رسیده
    بود. از اینکه اینقدر هدفمند و مصمم بود. ولی چون ۴ سال پیش بهش جواب رد داده بودم نمیتونستم باهاش حرف بزنم و بهش بگم که توی زندگیم هیچ کس را مثل اون شبیه به خودم پیدا نکردم.خیلی دعا میکردم که خدا کاری کنه که اون به من نزدیک بشه اگرچه احتمالش را صفر میدونستم. تا اینکه روز تولدم بهم پیام داد و تبریک گفت منم بحث را باز کردم و در مورد زندگیش سوال کردم.اونم بهم گفت که تنهاست و تو این مدت فقط داشته درس میخونده و روی پروژه ارشدش کار میکرده.دوباره بهم پیشنهاد آشنایی داد ازش خواستم بهم فرصت فکر بده و بعد قبول کردم.حدود ۷ ماه تا اومدنش به ایران و تمام کردن درسش با هم حرف میزدیم تا اینکه قضیه را برای مادرم تعریف کردم و مادرم نگران شدند و گفتند باید بیاد تا ببینمش. وقتی اومد ایران بهم گفت که تو رو واسه ازدواج میخوام و حدود ی ماه بهم فرصت بده تا با مامانم صحبت کنن.منم چون به مادرم قضیه را گفته بودم و از طرف مادرم تحت فشار بودم ازش خواستم اول بیاد با برادرم صحبت کنه و بعد ۱ ماه به مادرش بگه وقتی همع چیز اکی بود.اومدبا برادرم صحبت کرد.قبل دیدنش برادرم مخالف بود ولی وقتی دیدش خیلی ازش خوشش اومد چون پسر ساده و آروم و با ادبی هست .برادرم موافقت کرد و بهش گفت که شما باید با پدر و نادرتون صحبت کنید چون ممکن است اونها نظر متفاوتی با شما داشته باشن.اونم گفت که مادر من برای اون یکی برادرم که در استرالیا هست هم انتخاب را به برادرم سپرد و عروس اولش را وقتی برادرم پسندید رفت استرالیا و دید و قبول کرد و گفت مادرم اصلا اونطوری نیست که بخواد مخالفت کنه.برادرم هم قبول کرد که واسه یک ناه با هم آشنا بشیم و بعد مراسم خواستگاری.یک ماه گذشت هر روز بیش تر همدیگه را میخواستیم و عاشق هم میشدیم..خیلی بهم نزدیک و شبیه بودیم.حس خیلی خوبی داشتیم تا یک روز بهم گفت که میخوام به مادرم بگم و همه چیز را تمام کنم و زودتر بهت برسم.به مادرش گفت اونم گفت که بریم بیرون تا من را ببینه.رفتیم بیرون.مادر خیلی جوانی بود و خوش برخورد.هردو خوشحال بودیم و حس میکردیم کع قبول کردند.تا اینکه مادرش به پسرش گفته بود که دختر نجیب و زرنگ و باهوش و با ادبی هست ولی قدش کوتاهه و فکش فلانه و پیشونیش گرد هست و رنگ صورتش گندمی هست و ....و به پسرش گفته بود که باید من بمیرم تا به اون برسی.دعواها شروع شد توی خانواده اون ها و من هر روز گریه میکردم.روزی صدبار خودم را توی آینع میدیم و احساس میکردم که زشتم.به اصرار من بود که اون حرفای مادرش را بهم گفت ولی اون حرفها نابودم کرد و له شدم.دیگه از اون روز به هر دختر زیبایی نگاه میکردم حسودیم میشد.از اینکه چرا قدم بلند نیست و .....به خودم نفرین میکردم.از اینکه از اون دور شدم.مادرش بهش گفته بود اگه میخواهی باهاش ازدواج کن ولی پول برای رفتنت به خارج از کشور برای دکتری ننی دهیم و دور ما را خط بکش.اونم حسابی درگیر شده بود چون تازه برگشته بود و نه پولی داشت و نه کاری که بتونه با من ازدواج کنه.از طرفی آینده درسیش در خطر بود.ی روز بهم گفت که ما مجبور هستیم از هم جدا بشیم و چاره ای نیست و هرکاری میکنم مادرم راضی نمیشه.من خیلی گریه کردم ولی مجبور شدم قبول کنم.۱,ماه گذشت هر روز گریه میکردم و افسرده شده بودم.نمیتونستم به خودم نگاه کنم.از دخترهای زیبا بدم می اومد.زندگیم نابود شده بود و نمیتونستم فراموشش کنم.تا اینکه یک روز بهش زنگ زدم و کلی گریه کردم.اونم گفت که من رو دوست داره و ننیتونه فراموشم کنه و نمیدونه باید چیکار کنه. دوباره بهم نزدیک شدیم ولی این بار کم تر.این بار خیلی دعوامون میشد به خاطر حرفای مادرش که در ذهنم بود.مثل اون وقتها نمیتونستیم با هم خوب و مهربون باشیم.اون همش درباره صورتم نظر میداد و میگفت اینطوری بکنی بهتر میشی و .....وقتی اینها را میگفت ناراحت میشدم و احساس میکردم حرفهای مادرش روش اثر کرده ولی اون میگفت اینها را میگم تا صورتت ایده ال مادرم بشه تا بهم برسیم.ولی رفتارش تغییر کرده بود دیگه نگاهش مثل قبل نبود.همش دنبال ی ایراد بود تا رفعش کنه.همش کنارم می ایستاد و قدم را نگاه میکرد ومیگفت مامانم میگفت بچه تون قد کوتاه میشه اگه با اون ازدواج کنی.در حالی اونم اصلا قد بلند نیست و هر دو با هم در حد یک نصف سر فاصله داریم.عروس اولشون قد بلند بود چون برادرش هم قد بلنده خیلی.ولی مادرش اون را مقایسه میکرد.همش به دختزای توی خیابان نگاه میکرد و اعصابم بهم میریخت.ولی میگفت که عاشقمه و بعضی وقتها شیطون گولش میزنه و نمیخواد اینطوری بشه.میگفت حرفای مادرش براش مهم نیست ولی بهشون فکر میکرد.بهم قول داد که دوباره به مادرش بگه.حدود ۴ماه گذشته و نگفته.هنوز میترسه.حالا هم زده زیر قولش و میگه بگذار من کار دکترا درست بشه بورسیه بشم و برم اونور.اونجا بهم حقوق میدن تا بتونم ی زندگی خودم تشکیل بدم و به پول بابام نیاز نداشته باشم.میگه من را درک نمیکنی و میخوای دست خالی بیام خواستگاری که همه خانواده ات بهم بخندند.سر این حرفها باهام دعوا میکنه و میگه تو من را و وضعیت بی پولیم را درک نمیکنی.منم بهش گفتم که برای من بی پولی اهمیتی نداره و میخوام به مادرت بگی تا از بلا تکلیفی در بیام. و باید جواب خانواده ام را بدن.همش دارم جلو مادرم ازش طرفداری میکنم که مادرم مخالف ازدواجمون نشه ولی اون وقتی صحبت تلاش واسه من میاد میگه توی این وضعیت که من دارم روی پروژه واسه رفتنم کار میکنم تو درک نمیکنی از من این را میخوای.میگه با چه پولی این کار را بکنم. در حالی که قبلا قول داده بود.تو روخدا راهنماییم کنید خیلی بهم ریختم اصلا نمیدونم چیکار کنم.من ۲۶سالمه و اون ۲۹ ساله.با تشکر

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد