سلام بچه ها من یه مشکلی دارم که الان براتون توضیح میدم
حدود 8 ماه پیش یکی از دوستای من یکی از پسرای فامیلمون رو دید و بهش علاقه مند شد اما به من چیزی در این مورد نگفت بعد اون پسره فامیل ما اسمش حسین. حسین هم به من گفته بود اگه یه دختر خوبی رو میشناسی از دوستای خودت به من معرفی کن من روانی هم این کارو کردم موضوع رو با دوستم یعنی کبری همونی که عاشق حسین شده بود در میون گذاشتم کبری هم بهم گفت شمارشو بهم بده میخوام سرکارش بزارم منم گفتم نه نمیشه نمیخوام .... چون من کبری رو دوست داشتم و نمیخواستم توی درد سر بیوفته خلاصه از اون اسرار و از من انکار تا اینکه بلاخره مخ منو زد و شماره حسین رو بهش دادم بعد بهش گفتم پس نزار حسین بفهمه تو دوست منی گفت باشه و کبری با حسین دوست شد و بعد من فهمیدم من خودم همون اول به حسین گفتم اون دختره دوست منه خلاصه اینا دوستیشون بالا گرفت در صورتی که کبری منو گول زد و گفت شمارشو بده من باهاش دوست نمیشم فقط سرکارش میزارم ولی بعد تازه من فهمیدم چی شده تو این وضعیت خراب هم نمیتونستم به کسی چیزی بگم تا جلوی این دوستی گرفته بشه شرایطم خیلی خراب بود چون همش استرس داشتم که کسی نفهمه چون ما با خانواده ی کبری اینا رفت و امد داشتیم ... از طرفی هم نمیخواستم کبری رو از دست بدم تصمیم گرفتم با کبری قهر کنم تا خودشو جمع کنه ولی اینا منو باز گول زدن الکی بهم گفتن ما با هم بهم زدیم اخه من میدونستم حسین کبری رو برای عشق و حال میخواد و هیچ علاقه ای بهش نداره هر چی به کبری گفتم حرفمو گوش نکرد یه روز داشتیم میرفتیم کلاس زبان توی کلاس کبری بهم گفت که برگشتنی بریم ساعت فروشی میخوام برای داییم ساعت بگیرم منو کبری و اون یکی دوستم بعد از کلاس رفیتیم ساعت فروشی کبری یه ساعت 400 هزار تومنی گرفت و بعد کارت کشید از مغازه اومدیم بیرون بهم گفت ساعت رو برا حسین گرفتم و زنگ زدم به حسین و بیاد خونه ی شما تو ساعتو بهش بده منم کبری رو بخاطر این کار احمقانش سرزنش کردم و گفتم به من هیچ ربطی نداره خودت ساعت رو بده بهش بعد بهش گفتم اون کارتی که کشیدی مال خودت بود ؟؟ گفت اره . بهش گفتم: اخه اگه کارت مال تو نباشه اس ام اس میره برا طرفی که کارت مال اونه میفهمه از حسابش کم شده گفت : نه خیالت راحت مال خودمه .خلاصه منو راضی کرد و منم ساعت رو ازش گرفتم و به حسین دادم <همین پارسال توی همین روزا هم این اتفاقا افتاد>فرداش داشتم حاضر میشدم برم کلاسم تلفن خونه زنگ خورد ورداشتم مامان کبری بود گفت بدون هیچ مقدمه ای : باباش فهمیده ساعتو بردار بیار الان میاد دم خونتون ابرو ریزی میشه بعد تلفن رو قطع کرد . منم از استرس داشتم میمردم مامانم گفت چی شده موضوع رو بهش گفتم مامانمم یه کشیده زد تو صورتم . زنگ زدم به حسین گفتم ساعتو بردار بیار همه چی لو رفته خاک تو سرت. خلاصه من ساعتو برداشتم و رفتم دم در خونه کبری اینا و ساعتو به مامانش دادم به مامانش گفتم خاله به خدا تقصیر من نبوده مامانش گفت باباش رفته حسابشو چک کرده و فهمیده پول کم شده رفته بانک و بانکم گفته دیروز مبلغ 400 هزارتومن از حساب کم شده و ریخته شده به حساب ساعت فروشی بابا هه هم رفته ساعت فروشی ساعت فروشی گفته دیروز 3 تا دختر اومدن ساعت گرفتن اینم فیلمش صدف به خدا باباش خیلی عصابش خورد بود تلفن خونه رو سیماشو قطع کرده مبایل های منم گرفته الانم کبری رو اینقد زده یه جای سالم توی بدنش نیست گفت بعداز ظهر میادمیره ساعت فروشی اگه ساعتو ساعت فروشه قبول کنه که هیچی اما اگه قبول نکنه شما باید پولشو بدین.
خلاصه حسین پولو جور کرد و دادیم به این خانواده توی این چند روز این اتفاقا من اصلا با کبرا در ارتباط نبودم . تا این که بعد 3 ماه توی دانشگاه دیدمش نه سلام کردم بهش نه چیزی تا اینکه بعد چند روز یکی از دوستاشو فرستاد پیشم و بهم گفت بیا کبری کارت داره منم رفتم پیشش گفت خیلی نامردی به من محل نمیزاری توهم مثل حسینی منم گفتم من حسابم از حسین جداست و... بهم گفت داییم گفته من حسین و گیر بیارم میکشمش بهم گفته اگه عکسی از صدف داری به من بده تا من عکسشو بزارم با فتوشاپ پیش یه پسر و ابروشو ببرم و گفته اگه خاستگار بیاد براش برای تحقیق یه چیزایی میگم که به گوشش نخورده باشه منم خیلی عصبی شدم رفتم به مامانم گفتم مامانمم گفت ولش کن کبری این چیزا رو از خودش در اورده که عصاب تو رو خورد کنه خلاصه شماره مبایلم پخش شد و هر روز من 3 تا مزاحم رد میکردم بعضیاشون اسمم میدونستن خلاصه من روانی با یکی از این پسرا دوست شدم و باهم قرار گذاشتیم هم دیگرو دیدیم پسندیدیم ولی بعد از چند ماه باهاش بهم زدم چون فهمیدم اسمشو بهم دروغ گفته
نکته جالب اینجاست که من هر وقت با مهرداد قرار میزاشتم مامان کبری یا داییشو میدیدم خودمم شک کرده بودم که این از طرف دایی کبری اومده .ناگفته نماند که دایی کبری یکی از خواستگارای من بوده
جالب تر از همه ی اینا اینه که هر وقت من با مهرداد قهر میکردموقتی دایی کبری رو میدیدم با خشم بهم نگاه میکرد ولی وقتی با مهرداد دوست بودم یه لبخند تمسخر امیزی بهم میزد
نکته بد این قصه ی تلخ اینجاست که خونه مامانبزرگ کبری توی کوچه ی ماست و من هر روز باید قیافه نحس اینا رو تحمل کنم
حالا مامانم نمیزاره تنها با کسی جایی برم خودش با ماشین منو میبره و میاره یا برام اژانس میگیره میگه شاید دایی کبری تو رو خفتت کنه
به خدا دیگه از این وضعیت خسته شدم چیکار کنم شما بگید ؟؟؟؟
ببخشید اگه متنم طولانی بود اگه سوالی دارید بپرسید راهنماییم کنید چطوری باید رفتار کنم؟؟؟