نوشته اصلی توسط
سنا سميعي
سلام من ٤ ساله ازدواج كردم يه دختر ٢ ساله دارم با شوهرم كاملا سنتي ازدواج كردم هيچ شناختي ازش نداشتم از لحاظ مالي موقعيت خوبي داره خانواده متوملي هم داره يعني هركس از بيرون ببينه ميگه بهترين زندگي رو دارم اما واقعا دارم عذاب ميكشم من فوق ليسانس حقوق دارم و وكيل بودم ولي احازه نداد برم سركار منم قبول كردم اجازه ادامه تحصيلم نداد اصلا بدون اجازش هيچ كاري نميكنم يعني نميذاره با بيرون رفتنم مشكل داره با لباس پوشيدنم با همه چيزم با اين كه من كاملا مطابق ميلش زندگي ميكنم حتي تو غذا خوردن خودشو خيلي بالا ميدونه منو تحقير ميكنه شديدا فحاشه و چند بارم كتكم زده به شدت سرم منت ميذاره خيلي به من و دخترم بي توجهه هيچ پولي به من نميده ميگه هرچي ميخواي به خودم بگو همه استقلال و اعتماد به نفسم از بين رفته فقط خودشو كارش براش مهمه به شدت خودخواهه و تحت هيچ شرايطي برنامه هاشو به خاطر ما عوض نميكنه همه زندگي به ميل و خواست خودشه من هيچ ارزشي براش ندارم تا بهش اعتراض ميكنم ميگه تو خوشي زده زير دلت ناراحتي برو خونه بابات تو اين دوسال كه بچه دار شديم كوچكترين كمك و همراهي به من نكرده خودم يكه و تنها وقتيم كمك ميخواستم دعوا راه مينداخت كه من خستم نميتوني برو پرستار براش ميگيرم همه ندگيمو برا خانوادش تعريف ميكنه اصلا با هم تفاهم نداريم تو هيچي اصلا با خانوادش راحت نيست
بهخدا انقد مشكل دارم كه اگه بخوام بگم هزار صفحه ميشه ديگه افسرده شدم دايم تو خونه با دخترم تنهام دارم به طلاق فكر ميكنم نميدونمچيكار كنم