سلام
بله واقعا ، میدونید خاطره ها خوب یا بد همیشه در زندگی به یادگار میمونن
الان هم وقتایی که از خاطرات قدیمی حرف میزنیم میگم همتون بدجنسی کردید و باید چند بار تلافی کنم اون کار تون رو، البته الان دیگه حرص نمیخورم با اون ها میخندم!
خودشون هم اعتراف میکنن که اشتباه کردن منم دیگه میبخشمشون!
خاطره ی شما هم تلخ بود، امیدوارم از این به بعد خاطرات شیرین رو تجربه کنید
بله دقیقا
باید به بچه ها یاد داد قدرت نه گفتن داشته باشن و همینطور بتونن از خودشون دفاع کنن
من از برادر کوچیکم سه سال بزرگتر بودم
چون تو خونواده یه دختر بودم گاهی داداشم میخواستن مثل عروسک با من بازی کنن!
البته شیطنت های برادرانه میکردن ولی خب خیلی از وقت ها هم منو تو بازی راه میدادن و خب خوش میگذشت
اما برادر کوچیکم که گاها از محبت های زیادی مادرم به من حسادت میکرد گاهی سر به سرم میذاشت
خب پدرمادرم هم چون یه دخترشون رو توی نوزادی از دست داده بودن خیلی منو دوست داشتن
یادمه کلاس اول دبستان بودم وقتی اسم معلمم رو فهمید و میدونست من خیلی دوسش دارم عمدا اسمش رو مسخره میکرد که من حرصم در بیاد
خب من هم به مادرم شکایت میکردم بلکه مادرم یک چیزی به داداشم بگه که من دلم خنک میشد!
یا اینکه وقتی دبستان و راهنمایی بودم چون بچه درسخون بودم و معمولا بیشتر وقتم رو با کتاب هام سرگرم بودم داداشم هم میخواست بیاد کنار من درس بخونه
دختر دلسوز هست و با محبت خب منم دوست داشتم بهش محبت کنم گفتم اگه جایی سوال داشتی بهم بگو
بعد نیم ساعت که هر دو مشغول درس خوندن بودیم دید که من حواسم بهش نیست یکی از وسایلمو برمیداشت یا میخواست رو کتابم خط بکشه
منم چند بار که تذکر دادم وقتی دیدم درست بشو نیست دیگه دوباره رفتم شکایت پیش مادرم
بعد مادرم هم میومد داداشم دور میکرد خب من بزرگتر شده بودم و درس هام سخت تر بود ولی اون بچه تر بود و فقط مشقاش رو مینوشت دیگه بقیه ی وقت رو برای بازی و شطینت میذاشت
بعد چند دقیقه که مادرم رفت سراغ کارهاش دیدم مرموزانه دوباره اومده توی اتاق، گفت قول میدم دیگه اذیتت نکنم بذار پیشت باشم یا سرمو بذارم روی پاهات
منم خب دختر بودم و احساسی دیدم احساس ندامت میکرد دلم به رحم میومد ولی خب گاها باز تکرار میکرد
بعد ها هم که بزرگتر شدیم گاهی سر به سرم میذاشت که مثلا شوخی کنه و فیزیکی منو اذیت میکرد
وقتی هم گفتم بسه دیگه گفت میدونی راستش نمیدونم چه مرضیه وقتی اذیتت میکنم انقدر احساس خوبی بهم دست میده که نگو!
میگفت مثل عروسک میمونی آدم دوست داره باهات بازی کنه و اذیتت کنه!
خب به دلایل ژنتیک یا هر دلیل دیگه ای ما ریزه شدیم اون هیکلی و بلند قد
ولی الان دیگه شکایت نمیکنم حتی گاهی بابام میگه تو بزرگتری یه بار بزن توی گوشش که دستش بیاد نباید زیاد شوخی کنه ولی خب باز هم دلم نمیاد چون میدونم قصدش اذیت کردن نیست!
یه بار دیگه هم وقتی دانشجو بودم یه شب میخواست مثلا به من محبت فیزیکی کنه گردنم رو خیلی خم کرد یهویی درد شدیدی احساس کردم
تا دوسه روز دردش تموم نمیشد، حتی یادمه یه روز خیلی ترسیدم که نخاع گردنم ممکنه آسیب دیده باشه زدم زیر گریه!
مادرم این ها بردند بیمارستان مونده بودم به دکتره چی بگم، مادرم گفت برادرش خواسته باهاش شوخی کنه اینجوری شده!
عکس گرفتن دیدن نخاع آسیب ندیده ولی خب یه آمپول شل کننده زدند دیگه کامل دردش خوب شد
اون روز که داییم متوجه موضوع شد داداشمو تهدید کرد گفت باید یک حالی ازش بگیرم دیگه اذیتت نکنه!
داداشم از خونه فراری بود و تا شب رفته بود خونه ی خالم
بعد که اومد دید من خوب شدم عکس رو نگاه کرد دیدم یک ریز میخنده، گفتم کجاش خنده داره
گفت ببین گوشواره ات چقدر باحال توی عکس رادیولوژی افتاده
البته راست هم میگفت برای خودمم جالب شده بود!
دیگه پدرم و برادرهام ازش تعهد کلامی گرفتن که شوخی خطرناک با من نداشته باشه
ولی خب کو گوش شنوا!
امروز برای سربازی ثبت نام کرده
به این فکر میکنم که وقتی بره چقدر دلم براش تنگ میشه
انگاری همین دیروز بود که بچه بودیم
زمان خیلی زود میگذره واقعا.
ولی خب حالا نوبت منه وقتی کچل بشه اذیتش کنم!