الان که اینارو مینویسم . ماه هاست که گوشیم خاموشه و ختی مادرمم نیست که از گوشیش استفاده کنم
اینستا گرامم چند روز پیش پاک کردم و حتی تلفن خونه هم همین امروز صبح یه طرفه اس . برادر کوچیکمم شارژ گوشیش تموم شده و برادرها ی دیگه ام توی خونه هاشون خوابیدن
الان که اینارو مینویسم . شارژ اینترنت خودم تموم شده و اینترنت داداشم وصل نمیشه و زن داداشم خوابه و نمیتونم ازش رمزشو بگیرم .
هیچ راهی برای ارتباط ندارم
الان که اینا مینویسم ده دقیقه اس خبر مرگ پسرهمسایمو شنیدم و شاید میتونست بزرگترین مشغله فکری امروزم باشه
ولی قبلش یه خبر دیگهم شنیدم . شاید غم انگیز ترین خبر زندگیم . وقتی شنیدم تا ریشه جونمو سوخت و اتیش کشیدم . خودم توی وجود خودم ریختم . سرپا وایستاده بودم ولی سرحال نبودم .
استادم . مردی که ماه ها عشقش جونمو طراوت داده بود . نامزد کرد و یک زن رسما به عنوان معشوقه وارد زندگیش شد.
اولش که شنیدم هزارتا فکر اومد توی ذهنم . حس میکردم بهم خیانت کرده . ازش متنفر بودم ولی جلوی ادم ها نباید به روی خودم میاوردم.
میخندیدم و ذوق داشتم . انگار نه انگار اتفاقی افتاده
پشت در شیشه ای دفترش وایستاده بودم .
شاید صدامو میشنید . صدایی که طراوت و ذوقش نتیجه کلاس های گویندگی بود نه حس قلبی...
دیگه طاقت نداشتم . با همون خنده برگشتم خونه . توی راه که تنها شدم . انگار ماشینم حرکت نمیکرد .
دست هام میلرزید . از اون زن متنفر بودم . همش باخودم میگفتم لابد از تو خوشگل تره یا نه حتما تحصیلاتش بالاتر و پولدار تره . دعا میکردم رابطشون بهم بخوره . اصلا بمیره . با خودم میگفتم هنوز که رسما ازدواج نکرده . هنوز میتونه ماله تو بشه . همه راه سست و بی حال . یه بند اشک میریختم و بدونی اینکه لب هام حرکت کنه . همه خاطراتمو توی ذهنم حرکت میدادم
رسیدم خونه . وایستادم جلوی اینه . رژ لبمو پخش کردم توی صورتم . نعلت به من که سرخی لب هاموو یه مرد عاشق دید !
نعلت به من که مانتو قشنگ تنم کردم . نعلت به من که صبح کتاب عاشقانه خریدم و خوندم .
اومدم توی اتاقم . بی تاب بودم . مثل بچه ای که مادرشو گم کرده . بی هوا راه میرفتم . غم مغزمو میسوخت و اشک هام صورتمو . همه انرژیم تموم شد . افتادم روی زمین . دلم میخاست با یکی حرف بزنم . ولی نه ادمی بود و نه حتی راه ارتباطی . من بودم و من و خودم .
وسطه این کره خاکی یه دختر تنهاااااااااااااااااااااا اااا ...
حس میکردم همه زندگیمو باختم . یه بازنده واقعی .
یه لحظه با خودم گفتم . پاشو برو بهش تبرک بگو
بدون هیچ فکری رفتم جلوی اینه . اشک هامو پاک کردم و چشام که ارایشش خراب شده بود مرتب کردم و رژ کمرنگ تر و مانتو ساده تر تنم کردم .
فقط خدا خدااا میکردم که هنوز دانشگاه باشه . همه راه فکرم همین بود که نکنه رفته باشه
وقتی ماشینشو دیدم . هزاربار خوشحال شدم . بدو بدو دویدم سمت دفترش و با ذوق رفتم دفترش
با یه خنده واقعی .اونم دید خندونم خندید . گفتم استاد الکترود های پی اچ متر توی هوای گرم ذوب میشن . بزارم یخچاله ازمایشگاه؟ گفت دستت درد نکنه ...
گفتم فردا بیام فلان درس ارایه بدم . گفت بیا
حالا من میخاستم تبریک بگم و هی این جمله توی دهن من نمیومد و ذهنم قفل شده بود .
یکم صبر کردم . گفتم استاد شما تابستون نیستین میشه من تنها با دوستم پروژه کار کنم توی ازمایشگاه. گفت باشه عیب نداره
عزممو جزم کردم تبریک بگم ولی نشد . فقط گفتم راستی....... و مکث کردم و دیگه هیچ نگفتم
وخداحافظی کردم . گمونم فهمید . یعنی قطعاااااااا فهمید
فهمید که من از خوشبختیش از انتخابش . از حاله خوبش خوشحالم
فهمید که تا ابد برام استاده . یه استاد خوب و دوست داشتنی
من این عشق تا ابد توی ضمیر ناخود اگاهم میمونه . شاید گاهی دپرسم کنه و شاید دستم بلرزه . شاید وقتایی از زندگی خسته ام این عشق جزو شکست هام بشمرم و باهاش به خودم ثابت کنم که چقدر بدبختتم .
اصلا شاید شماهایی که اینارو میخونین هرکدومتون یه جوری تصورم کنین و با خودتون بگین چه عشق سطحی داشته که الان از خوشحالیش خوشحاله . که الان دیگه به هیچ وجه بهش فکر نمیکنه چون ماله یکی دیگس
ذهن من الان تشنه اس . ذهن من الان خالی خالیههههه
ذهن من الان محتتاج کلمات عاقلانه است
لطفا شما که از بیرونَ منو و زندگیمو میبینید . برام راه درست . فکر درستو بنویسین
کمکم کنین ذهنمو درست پر کنم
ذهن من اگه به حال خودش بزارمش هرز میره
کمکم کنین مراقبش باشم
عید امسال نوشته هاتو مرهم دردم بود و کمکم کرد درست فکر کنم . این بار هم برگشتم پیشه خودتون .
برام بنویسین .
لطفا
#چرا من نمیتونم همه دعوت کنم